رفتن شخصی بالای درخت و خوردن و ریختن میوه ها

حکایت در جواب جبری و اثبات اختیار و صحتِ امر و نهی
شخصی بالای درختی رفت و شاخه های آن را محکم می تکاند و میوه ها را می خورد و بَر زمین می ریخت . صاحب باغ آمد و گفت : خجالت بکش ، داری چه کار می کنی ؟ آن شخص با گستاخی تمام گفت : بنده ای از بندگان خدا می خواهد میوه ای از باغ خدا بخورد . این کار چه ایرادی دارد ؟ صاحب باغ دید بحث و مجادله با او فایده ای ندارد . پس غلام تُرک خود را صدا زد و گفت : آن چوب و طناب را بیاور تا جواب مناسبی به این دزد بدهم . دست و پای دزد را بستند و صاحب باغ محکم با چوب او را مضروب کرد . دزد می گفت …
آن یکی میرفت بالای درخت / میفشاند آن میوه را دزدانه سخت
صاحب باغ آمد و گفت ای دنی / از خدا شرمیت کو چه میکنی
گفت از باغ خدا بندهٔ خدا / گر خورد خرما که حق کردش عطا
گفت ای ایبک بیاور آن رسن / تا بگویم من جواب بوالحسن
پس ببستش سخت آن دم بر درخت / میزد او بر پشت و ساقش چوب سخت
گفت آخر از خدا شرمی بدار/ میکشی این بیگنه را زار زار
گفت از چوب خدا این بندهاش/ میزند بر پشت دیگر بنده خوش
چوب حق و پشت و پهلو آن او/ من غلام و آلت فرمان او
گفت توبه کردم از جبر ای عیار/ اختیارست اختیارست اختیار
|مثنوی معنوی|دفتر پنجم| مولانا