کودکان و مصائب زندگی خانوادگی
کودکان و مصائب زندگی خانوادگی
آیا کودکان از مشکلاتی که پدر و مادرها با آن دست به گریبان هستند سر در میآورند؟
مولف : ژاکلین اسکات
مترجم : محمد معماریان
فهم واکنشهای خود کودکان به فقرِ خانوادهشان بسیار دشوار است. فقرِ کودک بر اساسِ درآمدِ خانوار محاسبه میشود، اما بنا به برخی مطالعاتِ پرنفوذِ فمینیستی میدانیم که ساختارِ اختصاصِ منابع در خانواده غالباً طبقِ الگوهای جنسیتی و نسلی است. بازگشایی «جعبۀ سیاهِ» مسائلِ مالیِ خانوار اصلاً آسان نیست. یکی از معدود مطالعاتی که درآمدِ خانوار را از منظرِ کودکان بررسی کرده است میگوید کودکانِ خردسال، حتی از سنِ هفتسالگی، در ترغیبِ والدین به خریدِ چیزی که میخواهند بسیار کاربلدند. اما با آنکه والدین غالباً حاضر به فداکاریِ مالی جهتِ حفظ کودک از جنبههای مشهودتر فقر هستند، کودکان نیز مانند بزرگسالان از محرومیّتِ نسبی رنج میبرند. ایدههای مصرفیای که در ذهنِ کودکان جای میگیرد، برآمده از تصاویرِ پُرزرقوبرقِ رسانهها و مقایسه با همتایان پولدارترشان است.
مقدمه
کانونِ توجهِ این فصل خانوادههای کودکان در بافتِ تغییراتِ سریعِ اجتماعی است. در ادبیاتِ پژوهشی، تعابیری همچون «کودکیِ مدرن» و «کودکانِ پسامدرنیته» استفاده میشوند. آن دسته از تغییراتِ جامعوی که شکلِ زندگیِ بزرگسالان را تغییر دادهاند -سکولاریزاسیون، شهرنشینی، صنعتیسازی، جهانیسازی، فردیسازی، و امثال آن- بر زندگیِ کودکان نیز اثر میگذارند. بسیاری از تغییراتِ اجتماعی در بافتِ زندگیِ خانوادگی تأثیرِ نهاییِ خود را روی کودکان نشان میدهند. خودِ خانوادهها نیز در دورانِ مدرن تغییراتِ چشمگیری کردهاند. تنوعِ بیشترِ خانوادهها که به افزایشِ زادوولدهای خارج از ازدواج و نرخِ بالای طلاق منتسب میشود، در جوامع غربی و دیگر جاها شناختهشده است. تغییرِ الگوی کار مادران و توازنِ متغیرِ «کار-خانواده» نیز پیامدهایی در فرهنگِ مراقبت داشتهاند، فرهنگی در آن کودکان هم دریافتکنندهاند و هم تأمینکننده. اُفت نرخ زادوولد به خانوادههایی کوچکتر با فرزندانِ کمتر منتهی شده است. افزایشِ طولِ عمر روابطِ میاننسلی را دستخوشِ چنان تغییراتی کرده است که کم از انقلاب ندارد. جابجاییهای فراملّی و مهاجرتهای بینالمللی نیز بافتِ روابطِ خانواده را به گونهای تغییر دادهاند که میتواند باعثِ تنشهای جدیدی هم برای فرزندان و هم برای والدین شود. همۀ این تغییراتِ ساختارِ زندگیِ خانوادگی، دلالتهایی مهمی برای آن چیزی دارند که از دیدگاهِ کودک، خانوادۀ صمیمیِ خودِ او محسوب میشود.
ما همه در عین آنکه خانوادههایمان را بیهمتا میدانیم، اما قدردانشان نیستیم. وقتی عاشق میشویم، بچهدار میشویم یا طلاق میگیریم، باری تجربههایی را روی دوشمان احساس میکنیم که عمیقاً شخصیاند. باوجودِاین، در مقامِ جامعهشناس بهخوبی آگاهیم که حتی تجربهای بهغایت شخصی مانند بچهدارشدن هم تجربهای بهشدت ساختارمند است. نرخِ در حالِ کاهشِ زادوولد در اروپا، از یک لحاظ، حاصلِ جمعِ انبوهی از انتخابهای شخصی است. بااینحال، این انتخابها در بسترِ فرصتها و محدودیتهای اجتماعی و اقتصادی رُخ میدهد که به تعویق و کاهش بچهداری منجر شده است. بههمینترتیب، زندگیِ کودکان نیز طوری ساختار یافته است که انعکاسی از رویدادها و تغییراتِ اجتماعی-اقتصادی است. بسیاری از این تغییرات از طریقِ خانواده به کودک میرسد چرا که زندگی کودکان وابسته به والدین و سایر اعضای خانواده است. در عین حال، امیال و کنشهای خود کودکان نیز اهمیت دارد. مطالعۀ خانوادۀ کودک، یعنی فهمِ ساختارِ کودکی، تجربهها و عاملیّت کودکان، و فرآیندهای پویایی که با بسطِ زندگیِ کودک در زمان و مکان مرتبط است.
امروزه فرض میشود که «کودکی» نوعی ساختِ اجتماعی است. در سالِ ۱۹۶۲، کتابِ قرونِ کودکی نوشتۀ فیلیپه اریس که اکنون اثری کلاسیک محسوب میشود، پیرنگِ توجهِ جامعهشناختیِ جدیدی را به کودکان و کودکی بنیان گذاشت. پرسشهایی که او پرسید، پیرامونِ خاستگاهِ ایدههای مدرن دربارۀ خانواده و کودکی بود. اریس میگفت پیش از قرنِ هفدهم، کودک یکجور بزرگسالِ کوچک و بیلیاقت قلمداد میشد؛ و مفهومِ کودک بهمثابۀ چیزی متمایز از بزرگسال، مخلوقِ دنیای مدرن است. این تغییر، پیامدهای گستردهای برای خانواده و آموزشپرورش و خودِ کودکان داشت. «مفهومِ خانواده … از مفهومِ کودکی جداشدنی نیست. توجهی که به کودکی میشود… تنها یک شکل، یک ابراز خاص از مفهومی عامتر است: خانواده» (اریس، ۱۹۶۲: ۳۵۳). اثرِ اریس منتقدان زیادی داشته است، اما در آنچه مدنظر ماست، درستی یا نادرستیِ تفسیرِ تاریخیِ او اهمیتی ندارد. اریس بیتردید در نشاندادنِ یک نکته موفق بود: کودکی و خانواده ساختهایی اجتماعیاند که در زمان و مکان ریشه دارند.
در آمریکای قرنِ نوزدهم، تمایزِ فزاینده میانِ تولیدِ اقتصادی و خانه، مبنایِ پیوندِ خانوادگی را دگرگون کرد. به نظر زلیزر (۱۹۸۵)، از اواخرِ قرنِ نوزدهم تا آغازِ قرنِ بیستم، فهمی از کودک ظهور کرد که او را «از نظرِ اقتصادی بیارزش» اما «از نظرِ عاطفی ارزشمند» میدانست. کودکان پرهزینهاند و نقش چندانی در درآمدِ خانوار یا حتی کارهای خانه ایفا نمیکنند. از چشمِ تنگنظرِ انتخابِ عقلانی، «همینکه زنان و مردان … عادت کنند که مزایا و معایبی را که هر کاری برایشان دارد ارزیابی کنند، بیتردید حجمِ بالای فداکاریهای شخصی را در پیوندهای خانوادگی و خصوصاً فرزندداری در شرایط مدرن درمییابند» (شومپتر، [۱۹۴۲] ۱۹۸۸، صص. ۵۰۲-۵۰۱). اینکه نرخِ باروری در جوامعِ غربی پایینتر از حد لازم برای جایگزینیِ جمعیت است نشان میدهد که فشارِ رقابت برای بهرهمندی مردان و زنان از فرصتها، میتواند در واقعیتِ امر، میل به فرزندآوری را کاهش دهد.
اما رابطۀ میان قیمت و ارزش آنقدر هم که زلیزر میگوید سرراست نیست. پارادوکسِ عجیب آن است که قیمتِ یک کودکِ بیفایدۀ اقتصادی در بازارِ امروزی بهمراتب بیشتر از ارزشِ پولیِ یک کودک «مفیدِ» قرنِ نوزدهمی است. بهکارگیریِ مفهومِ «قیمت بازار» برای کودکان چندان خوشایند نیست؛ ولی افرادی هستند که در بازارِ سیاه، مبالغِ سرسامآوری برای بچهها میدهند. زنانِ بیفرزند (و شرکای زندگیشان) ممکن است مقادیرِ عظیمی از پول و زمان و رنج را در درمانگاههای باروری جدید تحمل کنند تا به تعبیر هیولیت (۲۰۰۲)، پیش از آنکه وقت بگذرد «عطشِ بچهداری» خود را فرو بنشانند. ارزشِ کودکان را نمیتوان صرفاً از روندهای اقتصادی و جمعیتشناختی استخراج کرد.
به گفتۀ گیلیس (۲۰۰۹) با آنکه سهمِ کودکان از جمعیتِ جوامعِ توسعهیافته هر روز کمتر میشود، این جوامع به طرز شگفتآوری کودکمحور شدهاند. در سال ۱۸۷۰، ۲۷% از خانوارهای آمریکایی فاقد فرزند بودند؛ تا سال ۱۹۸۳، این رقم به ۶۴% رسید (کُلمن، ۱۹۹۰، ص. ۵۹۰). گیلیس مدعی است که نگهداری از حیواناتِ خانگی (۸۰%) مرسومتر از بچهداشتن است؛ علت آن تا حدی کاهشِ نرخ زادوولد و افزایشِ بیاولادیِ اختیاری است، اما دلیلِ دیگر آن هم افزایشِ طولِ عمرِ بزرگسالانی است که در سنین پیری، به احتمال زیاد، جدا از فرزندانشان زندگی میکنند. بااینحال، نقشِ کودکان بر سیاست و تجارت و فرهنگِ مدرن حک شده است. پس با چنین پارادوکسی مواجهیم: پاسداشتِ بیش از پیشِ کودکی در زندگی خانوادگی، در حالی که حضورِ واقعیِ کودکان کمرنگ شده است.
زلیزر (۲۰۰۲) استدلال میکند که اگر توجهِ خود را به تجربۀ کودکان معطوف نمائیم، کشف میکنیم که بهدنیاآمدنِ کودکی که بهظاهر بیفایده است، هرگز کودکان را از حیاتِ اقتصادی جدا نمیکند. او میگوید برنامۀ جدیدِ پژوهشی دربارۀ مناسباتِ اقتصادیِ کودکان باید در سه جهت باشد: (۱) تجربههای رنگارنگ و نابرابرِ کودکان در کشورهای سرمایهداری با درآمدِ بالا؛ (۲) تنوعِ سرسامآورِ وضعیتِ کودکان در مناطقِ کمدرآمدتر که اکثرِ کودکان دنیا ساکن آنهایند؛ و (۳) تغییراتِ تاریخیای که هم در کشورهای ثروتمند و هم در کشورهای فقیر، مناسباتِ اقتصادیِ کودکان (چه درون و چه بیرون از خانواده و خانوارشان) را دگرگون میکنند.
فقط فعالیتهای اقتصادی کودکان نیست که در اقلیتِ ثروتمند و اکثریت درحالتوسعۀ دنیا میتواند فرمهای بسیار متفاوتی به خود بگیرد؛ بلکه دستورکارِ پژوهشیِ جدیدی دربارۀ فُرمهای بالقوۀ بسیار متفاوتِ روابطِ خانوادگیِ کودکان و جوانان گشوده شده است. مثلاً جیمیسون و میلن (۲۰۱۲) بر فرمهایِ گسیختگیِ میاننسلی و خانوادگیای تمرکز کردهاند که والدین با سرعتِ فراوان ایجادش کردهاند و کودکان تجربهاش میکنند. در برخی کشورهای درحالتوسعه، فقدان پدر یا مادر یا هر دوی آنها بهعلتِ فوتِ زودهنگام یا مهاجرتِ اقتصادی رایج است، و بالتبع، بخشِ شایانِ توجهی از کودکان و نوجوانان یا تکسرپرست بزرگ میشوند یا به دستِ پرستاری که جایگزینِ والدینِ مهاجر شده است. در مقابل، در کشورهای توسعهیافته، طلاق یا جداییِ والدین علتِ اصلیِ گسیختگیِ بخش حائزِ اهمیتی از کودکان و جوانان از خانواده و والدینشان است. اینگونه مقایسهها در طولِ زمان و عرضِ مکان، میتوانند برای کاوش در نظامهای اقتصادی و سیاسی و فرهنگیِ متفاوت مفید باشند. این نظامها توضیحدهندۀ ساختِ اجتماعی و عُرفیِ «نظمِ اجتماعیِ نسلی» میانِ کودکان و جوانان و بزرگسالان (الانن، ۲۰۰۹) هستند و در مرتبۀ بعدی شبکۀ خانواده-سکس-قدرت را نشان میدهند.
از دهۀ ۱۹۸۰ میلادی که محققان از کمبودِ پژوهش دربارۀ کودکان گلایه کردند، جامعهشناسیِ خانوادۀ کودک راهی طولانی پیموده است. مثلاً امبرت (۱۹۸۶) به جای تقریباً خالیِ کودکان را در پژوهشهای جامعهشناختیِ آمریکای شمالی شناسایی کرد و گفت که این مسئله نشاندهندۀ تداومِ نفوذِ نظریهپردازانِ بنیانگذاری است که دغدغههایشان محصولِ دو چیز بود: یکی ارزشهای پدرسالارانۀ جامعهای که در آن میزیستند؛ و دیگری، سرشتِ امتیازات در رشتهای که ترجیح میدهد دربارۀ «مسائل بزرگ» از قبیلِ طبقه، دیوانسالاری یا نظام سیاسی پژوهش کند. هنوز آثار فمینیستیای که این پیشداوریها را نقد کنند از راه نرسیده بودند که تورن (۱۹۸۷) پرسید: «کودکان کجایند؟» اینکه برای کودکان یا کودکی، همانند هر گروه دیگری از جامعه، باید استقلالِ مفهومی قائل شد، نکتهای بدیع بود. همانطور که وُرتراپ (۱۹۹۰) میگوید «کودکان مصداقِ ”بشر“ هستند، نه ”در مسیر بشر شُدن“؛ آنها علاوه بر نیازهایی که دارند و همگان پذیرفتهاند، علایق و منافعی نیز دارند که شاید با علایق و منافعِ دیگر گروهها یا دستههای اجتماعی سازگار نباشد.»
سی سال بعد، وُرتراپ، کُرسارو و هانیگ (۲۰۰۹) نگاهشان را به این جامعهشناسیِ «نوینِ» کودکان برگرداندهاند و میگویند که آن فهم، به ما امکان تشخیصِ پنج خصیصه را میدهد که نشانگرِ «پارادایمِ نوینِ کودکی» هستند: (۱) تلاش برای مطالعۀ کودکیِ بهنجار و مسائل مرتبط با ایجادِ محیطی شکوفا و سالم برای کودکان؛ (۲) نقد دیدگاهِ متعارفِ جامعهپذیری که اهمیتِ زندگیِ کودک بماهو کودک را دستکم میگیرد؛ (۳) تأکید بر عاملیّتِ کودکان و بهرسمیتشناختنِ نقشِ کنشگرِ آنها در رابطهسازی و تأثیر بر محیطشان؛ (۴) اهمیتِ درکِ بسترهای ساختاریِ مختلفِ کودکی در زمانها و مکانهای مختلف، از جمله ویژگیهای مشترکی مثلِ بازنماییِ نظمِ میاننسلی در قالبِ درکِ رابطۀ کودکان با بزرگسالان؛ و (۵) بسطِ روششناسیهای معمولِ جامعهشناسی برای پژوهش دربارۀ کودکان. این پنج شاخصه در شکلدهی به پژوهشهای بعدی دربارۀ زندگیِ کودکان در جهانِ جهانیشده، نقش داشتهاند. ظهورِ تفکرِ جامعهشناختیِ نوین دربارۀ کودکان و کودکی به موازاتِ دغدغههای سیاسی و سیاستگذاریهای جدید دربارۀ حقوق و رفاهِ کودکان پیش رفته است. در دنیای غرب، بیتردید توجهِ سیاستگذاران بر شکلدهیِ برنامۀ تحقیقات اثر گذاشته است؛ حداقل به این دلیل که جیبِ بیتالمال یکی از سرمایهگذارانِ اصلیِ تحقیقاتِ اجتماعی است. چندین دلواپسیِ عمومیِ عمده و مرتبط با هم دربارۀ کودکان و خانوادهها در سطحِ ملی و بینالمللی وجود دارد (برانن، ۱۹۹۹؛ بولر-نیدربرگر، ۲۰۱۰). موضوعِ اول، دلواپسیهای مربوط به «فروپاشیِ» زندگیِ خانوادگی، مسئولیتهای مربوط به والدین، وقتی که ازدواج و فرزندآوری از هم مجزا شدهاند، و عاقبتِ کودکان در مواجهه با ازدواجهای ناپایدار و تغییرِ خانواده است. موضوعِ دوم، دلواپسیهای مربوط به افزایشِ سطحِ فقرِ کودکان و پیامدهای آن است. دیگر دلواپسیها عبارتند از: تغییر توازن کار-زندگی که برای خانوادهها تنگنای وقت پدید آورده و فشاری فزاینده بر مراقبتِ خانوادگی وارد کرده است؛ تغییراتِ جمیعتشناختی که توازن نسلها و نسبت کودکان به سالخوردگان را تغییر داده است، همراه با پیامدهایِ فراوانش برای آیندۀ رفاه؛ تمرکز بر حقوق کودکان و نحوۀ تبدیل این حقوق به قانون و رویه در دنیایی که هرروز جهانیتر میشود.
تمامی این دغدغههای سیاستگذاری، رابطۀ تنگاتنگی با بافتِ متغیرِ زندگیِ خانوادگیِ کودکان دارد. تجربۀ کودکی، پیوند درهمتنیدهای با تغییراتِ زندگیِ زنان و مرزهای درحالِ نوسانِ حوزۀ عمومی و حوزۀ خصوصی دارد. مفهوم «درآمد لازم برای تشکیل خانواده» که در اوایلِ قرنِ بیستم پدیدار شد، تصور وابستگی زنان و کودکان را تقویت کرد. تقسیمِ کارِ سنتی بر مبنای جنسیت مسلم دانسته میشد. «خانواده» به معنای مردِ نانآور و زنِ پرستاری بود که به نیازهای خانوار میرسد و مسئولیتِ مراقبت از کودکان را دارد.
چقدر زمانه عوض شده است. تعدادِ کودکانی که با مادرِ مجرّدِ خود زندگی میکنند در سراسر دنیا افزایش یافته است. در خانوارهای کمدرآمدتر، نسبتِ خانوادههایی که مادرِ مجرّد سرپرستشان است بسیار بیشتر است. لذا «زنانهشدنِ فقر» (گارفینکل و مکلاناهان، ۱۹۸۵) مفهومی گمراهکننده است. آن زنانی که نسبتِ بیشتری در میانِ فقیران دارند، زنانِ بچهدارند. زنانهشدن و فقیرشدنِ کودکی است که به موازت هم پیش میرود. این نکته خصوصاً در ایالات متحده صدق میکند، و بنا به دادههای «مطالعۀ درآمد لوکزامبورگ»، در ایالات متحده، ۵۵درصدِ کودکانی که در خانوادهای با سرپرستیِ مادرِ مجرّد و بدونِ حضورِ بزرگسال دیگری زندگی میکنند، در فقر به سر میبرند (هیولین و وینشنکر، ۲۰۰۸). در میانِ ۱۵ کشورِ پردرآمدی که در این مطالعه بررسی شدهاند، این رقم بالاترین نرخِ مشاهده شده است. گزارشی جدید دربارۀ مادرانِ مجرد و فقر در اروپا نشان میدهد که نظامِ اعطای مزایای بچهداری، اگر به خوبی طراحی شود و سخاوتمند باشد، چطور میتواند در کاهشِ فقر مؤثر باشد؛ اما این مزایا باید همراه با سیاستگذاریهایی باشند که امکانِ اشتغالِ درآمدزا را به مادران مجرد بدهد (ونلنکر و همکاران، ۲۰۱۲). دورنِمای کاهشِ فقرِ کودکان در ثروتمندترین کشورهای دنیا چندان امیدبخش نیست، چرا که در میان راهبردهایِ کاهشِ کسریِ بودجه در مناطقِ عمدهای از اروپا و ایالات متحده، صندوقهای رفاه اولین قربانیهایند.
تغییرِ دیگر، تنوعِ فزاینده در خانوادۀ کودکان است. با ورود به قرن بیستویکم، در ایالات متحده حتی برای طبقۀ متوسطِ سفیدپوست نیز ساختارِ خانواده تنوع روزافزونی یافته است. نهتنها احتمالِ اشتغالِ مادران در خارج از خانه افزایش یافته، بلکه حتی میانِ زوجهای متأهل نیز اشتغالِ زوجین به هنجارِ جدیدِ خانواده تبدیل شده است. خانوادههایی که زوجِ تشکیلدهندۀ آن همجنس هستند نیز بیشتر به چشم میآید. در سال ۲۰۰۷، نزدیک به ۴۰درصد از تمامیِ تولدها در ایالات متحده متعلق به زنانِ مجرّد بوده است. در سالِ ۱۹۸۰، این رقم فقط ۱۸.۴درصد بود (ونتورا، ۲۰۰۹). هرچند فعلاً عمدۀ کودکان با والدینِ متأهل خود (از جمله پدرخوانده/مادرخوانده) زندگی میکنند، طلاق و تکسرپرستی منجر به تغییرِ تجربههای بسیاری از کودکان در خانواده شده است. زاویۀ نگاهِ کودکان به تنوعِ خانواده بسیار متفاوت از والدینشان است. این نکته نهفقط بر ترکیبِ خانواده، بلکه بر تجربههای متفاوتِ کودکی از لحاظِ جنسیت و طبقه و قومیّت نیز صدق میکند.
در این فصل، برخی از یافتههای رویکردهای جامعهشناختیِ جدید به کودکان را مرور میکنیم. این رویکردها از زاویۀ دیدِ کودک به ماجرا نگاه میکنند. همچنین مطالعاتی را بررسی میکنیم که با چشماندازِ مسیرِ زندگی، نحوۀ شکلگیریِ تجربههای کودکان در بسترِ زمان و مکانِ تاریخی را بررسی میکنند و بالتبع نقشِ کودکان را در شکلبخشیدن به مسیرهای گوناگونی مطالعه میکنند که آنها را به سوی زندگی بزرگسالی میبرد. یکی از حرفهای اصلیمان این است که به هر دو دیدگاه نیازمندیم. نباید در رویکردمان به کودکان، میان «بشر» یا «موجودی در مسیر بشر شدن» یکی را انتخاب کنیم؛ بلکه رویکردمان باید شامل هر دو شود.
در بخشِ بعد، چشماندازِ جامعهشناختیِ جدیدی را بررسی میکنیم که کودکان را در مقامِ کنشگرِ اجتماعی میبیند. نشان میدهیم که ساختهای اجتماعی از کودکی چگونه جنبههایی از کنشگریِ کودکان را پنهان کرده است. یک نمونۀ آن، «سندرمِ مخمصۀ زمانی» (هُکشیلد، ۱۹۹۷) است: جایی که فرهنگِ کارِ طولانیمدت، تجربۀ کودکان را از وقتِ خانوادگی و مراقبتِ خانوادگی تغییر میدهد. یک نمونۀ دیگر که گاهی پیامدِ همان مخمصۀ زمانی است، «کارِ کودکان» است. در کشورهای صنعتیِ غرب، کارِ خانگی و زحماتِ غیررسمیِ کودکان اغلب نادیده گرفته میشود چون در ازای آن مزدی پرداخت نمیشود. در بخشِ دیگرِ این فصل، معنای فهمِ کودکی بهمثابۀ مقولهای اجتماعی را بررسی میکنیم. با پیگیری مسیر وُرتراپ (۱۹۹۰)، نشان میدهیم که چرا باید کودکان را «دیدنی» کرد؛ نه آنکه به شیوۀ متعارف، آنها در ردۀ خانواده یا خانوار قرار داد. جاهای پُر و خالی در دانشِ فعلی دربارۀ شرایطِ اقتصادی-اجتماعیِ «کودکی» را به طور کلی، و خانوادههای کودکان را به طورِ خاص، بررسی میکنیم. این رویکردِ ساختاری به کودکی با ارجاع به ساختارِ خانواده، فقر کودکان و بهروزی نشان داده میشود. بخشِ انتهایی مُروری بر یافتههایی است که از چشماندازِ مسیر زندگی، دربارۀ کودکان و خانوادهها در بستر زمان و مکان جمعآوری شده است. دغدغۀ چشماندازِ مسیر زندگی، تأثیری است که تغییراتِ جامعوی بر زندگی افراد بجا میگذارد. بهعلاوه این چشمانداز، در دنیایی که با سرعت در حالِ تغییر است، نگاهی پویا به تحولِ وابستگیهای متقابلِ کودکان و اعضای خانواده ارائه میدهد. در قسمتِ نتیجهگیری، میگوییم که درکِ جامعهشناختی از کودکان و خانوادهها پیشرفتِ سریعی در چند دهۀ اخیر داشته است، اما کمبودهای آشکاری در دانشِ فعلیمان وجود دارد. این کمبودها نه فقط محدودیتهای مفهومیِ ما در فهمِ خانوادههای کودکان را نشان میدهد، بلکه اختلافاتِ جاریِ روششناختی را نیز منعکس میکند. همچنین میگوییم که رُسوباتِ ایدئولوژیکِ راجع به ایدهآلهای کودکی و خانواده و قضاوتهای ارزشی دربارۀ «تغییر خانواده» و «زوال خانواده»، مانع پژوهش دربارۀ خانوادههای کودکان هستند.
کودکان به مثابۀ کنشگران اجتماعی
کنوانسیونِ مللِ متحد دربارۀ حقوقِ کودک (۱۹۸۹) تأثیر دامنهداری بر شیوۀ برخوردِ دولت با کودکان داشته است و حقِ کودکان را برای برخوداری از نماینده در رویههای قضایی و اداریای که بر زندگیشان اثرگذار است به رسمیت شناخته است. از جملۀ این موارد، روابط خانودگیِ کودک در آستانۀ طلاق است. علاقمندی به حقوقِ کودکان، فضای بازی برای آندسته از پژوهشهای اجتماعی فراهم کرده است که کودکان را کانونِ توجهِ خود قرار میدهند. در رویکردهای نوینِ جامعهشناختی به کودکان، این مفهوم که کودکی و روابطِ اجتماعی و فرهنگی کودک، نهفقط از جهت ساخت اجتماعیشان به دستِ بزرگسالان، بلکه فینفسه شایان مطالعه است، جدی گرفته میشود. این پارادایم جدید تصریح میکند که باید نقش کنشگر کودکان را در ساخت زندگی اجتماعیشان دید و این کنشگری را زندگیِ افراد پیرامونشان و جامعهای که در آن به سر میبرند لحاظ کرد.
در چند دهۀ اخیر، در این پارادایم نوظهور انبوهی از پژوهشها انجام شده است. عجیب آنکه در ابتدا، قدری بیمیلی نسبت به مطالعۀ کودکان در بافتِ زندگیِ خانوادگیشان وجود داشت. مثلاً جیمز و پراوت (۱۹۹۶) داستانِ پژوهشگرانی را نقل میکنند که برای تثبیتِ یکپارچگیِ فکریِ مستقلِ خود در جامعهشناسیِ کودکی، تلاش میکردند این نوع جامعهشناسی را از بافتِ خانوادگیِ جامعهپذیری که جایگاهِ سنتی آن بود خارج کنند. علت آن بود که کودکان در جامعهشناسیِ خانواده ذیل سرفصلِ بزرگکردنِ کودک یا دیگر کنشهای بزرگسالمحور دیده میشدند، اما صدایشان شنیده نمیشد. بنا به آن تصور، همچون زنان که باید (از لحاظ مفهومی) از خانوادههایشان رهایی مییافتند تا دیده و شنیده شوند، کودکان نیز باید چنین میشدند (اُکلی، ۱۹۹۴). اما این موضع که مطالعۀ کودکان را در وضعیتِ خانوادگیشان مناسب نمیدانست، دفاعناپذیر بود. خانواده همان بافتِ کلیدی است که هویتِ کودک در آن قوام مییابد. بهعلاوه، تغییراتی که بر دنیای زندگیِ والدین اثر میگذارند (مثلاً فرهنگِ کارِ طولانیمدت) پیامدهای دامنهداری بر تجربۀ کودک دارند. همچنین خانواده همان بافت کلیدی است که دولت به منظورِ اصلاحِ کودکی و رویههای فرزندپروری و نفوذ بر روابطِ نسلی در آن مداخله میکند (میال، ۲۰۰۹). اموری مثلِ تسهیلاتِ مراقبت از کودکان و مرخصیِ استحقاقیِ والدین، در کشورهای مختلف، بسیار متفاوتاند (ماس، ۲۰۱۱) و عواقبِ مهمی در زندگیِ کودکان دارند.
برداشت کودکان از مخمصۀ زمانی
کودکان «فرهنگِ پیچیدۀ مراقبت» را که شغلهای طولانیمدتِ والدین ضروریاش کرده است، چطور میبینند؟ کودکان حتی وقتی چهارسالهاند از گوشایستادن و شنیدنِ مکالمههای والدین، چیزهای زیادی میفهمند. هُکشیلد (۲۰۰۱) به «برداشتهای» بسیار متفاوتِ دو کودک از وضعیتِ مراقبتشان اشاره میکند. یک کودک مشخصاً از نبودِ والدین دلخور بود و وقتِ شام عصبانی و سختگیر میشد که این واکنشِ او باعث میشد مسئلۀ بازگشت به خانه برای والدین دشوارتر باشد (سندرم مخمصۀ زمانی). کودکِ دوم انگار دلخوری نداشت، والدین را یگانه مراقبانِ خود نمیدانست، و بازگشت به زندگیِ خانوادگی را برای والدین کمتر دشوار میکرد.
این تفاوت را چطور میشود تبیین کرد؟ هُکشیلد میگوید خودِ کودکان، ناظرانِ خبرۀ دنیای اجتماعیشان هستند. آنها آنچه را والدین مستقیماً به آنها نمیگویند میفهمند. از صحبتهایی که به گوششان میخورد میفهمند که والدین برای یافتنِ مراقبِ مناسب چه مشکلاتی دارند، متوجه میشوند انتظاراتِ متفاوت از مراقبت به چه تعارضهایی منجر شده است، و آیا مراقبها کارشان را از سرِ عشق انجام میدهند، یا پول، یا هر دو. کودکان تفاوتِ مراقبتِ مادربزرگ و پدربزرگ را با مراقبتِ پرستارِ مزدبگیر متوجه میشوند. به بیانِ دیگر، میدانند آیا فرهنگِ مراقبت بر پایۀ اجتماعِ یکپارچۀ همسایگان و اقوامی است که درگیرِ زندگی کودکاند، یا بر اساسِ اقتصاد بازار است یعنی اقتصادی که در آن که پرستارها «با بچهها خوبند»، ولی با هر بچهای اینگونهاند. هُکشیلد میگوید حالتِ اول به مرورِ زمان کمیابتر میشود، اما از دیدگاهِ کودکان بهتر است.
مناقشهای پرهیجان دربارۀ پیامدهای اشتغال مادران بر کودکان همچنان در جریان است. مطالعاتِ اخیر مدعی شدهاند که علیرغمِ تغییراتِ چشمگیر در تعهداتِ شغلیِ مادران، مدتزمانی که آنها با فرزندانشان میگذرانند همچون سابق ادامه یافته است (بیانچی، ۲۰۰۰). بااینحال، هرچند مادران شاید از پسِ مدیریتِ زمانِ خود برآیند تا اثرِ نامناسبی بر رفاهِ کودکشان نداشته باشد، اما کودکان از سنینِ بسیار پایین با شکلهای متنوعی از مراقبت مواجه میشوند که همه به یک اندازه برای کودک سودمند نیستند.
این نکته ارزشِ تکرار دارد که آنچه از چشماندازِ بزرگسالی «مراقبتِ خوب» به نظر میآید، شاید از چشمِ کودک چنین نباشد. منافعِ کودک، منافع مادر و منافعِ اجتماع لزوماً باهم سازگار نیستند. تغییرِ میزانِ اشتغالِ مادران و فرهنگِ کارِ طولانیمدت یک نمونه از رابطۀ میانِ تغییرِ اجتماعی با زندگیِ خانوادگی است. از آنجا که خانواده واحدی یکتکه نیست، باید میانِ اعضای مختلفِ خانواده تمایز قائل شد و درک کرد که آنها در مواجهه با هر تغییری، پذیرش و واکنش و نقشِ متفاوتی دارند. جدیگرفتنِ چشمانداز و سهمِ کودکان در زندگیِ خانوادگی آغاز شده است، اما سنتِ قدیمیای که سوگیریِ فراگیرِ بزرگسالمحوری را در جامعهشناسی رقم زده است، به معنیِ این است که هنوز راه درازی در پیش است.
کار کودکان
پژوهش دربارۀ کودکی بهطورِ سنتی در جامعهشناسیِ خانواده جای داده میشد. در مقابل، مطالعۀ «کار» و کودکان، تا همین اواخر، کمابیش منحصراً تأثیرِ کودکان بر اشتغالِ بزرگسالان و بهخصوص مادران را کانون توجه خود ساخته بود. البته بسیاری از کودکان کار میکنند: در شغلهای رسمیِ پارهوقت، در کارهای غیررسمیِ متداول، در کسبوکارهای خانوادگی، و در کارهای توی خانه. اما مفهومسازیهایی که کودکان را وابسته و نامولد میدانند، کار کودکان را در خارج از مدرسه نسبتاً نادیده گرفتهاند (مورو، ۱۹۹۶). در اروپا و ایالات متحده، شواهدِ روزافزونی حاکی از آن است که کودکان در قالبِ وظایفِ روزمرۀ معمول و مراقبت از بچهها در کارهای خانه مشارکت میکنند. توصیفِ کودکان بهمثابۀ «ارزشمند اما بیفایده» سهمِ پیوستۀ آنها را در اقتصادِ خانه، تقسیمِ کار و مراقبتِ خانوادگی کمرنگ میکند. شاید بهعلتِ رشدِ گسستهای خانوادگی و تنوع خانوادهها، کار عاطفی کودکان از سنین بسیار پایین بیشتر شده باشد (مثلاً در نقشهایی حمایتی مانند محرمِ رازِ والدین بودن). و اغلب از کودکانِ مهاجران خواسته میشود تا بهجای والدینِ خود، در وضعیتهای معمولی یا اضطراری، نقشِ «واسطۀ زبانی» را بازی کنند.
در ایالات متحده، تقریباً تمامیِ نوجوانان در بازهای از دبیرستان خود کار مزدی میکنند؛ و شاید به همین دلیل، سنتِ تحقیق دربارۀ کارِ نوجوانان در ایالات متحده قدیمیتر از بریتانیا باشد. بنا به یافتههای یک مطالعۀ جذاب که روابطِ خانوادگی و کاریِ جوانان را در اجتماعهای روستایی و شهری مقایسه کرده بود، جوانانِ روستایی بیشتر از همتایان شهریشان میگویند که کارشان به نظر والدین، «بزرگسالانه» است (شاناهان و همکاران، ۱۹۹۶). به نظرِ این محققان، علتِ این تفاوت در روستا و شهر آن است که فرصتهای شغلیِ شهری بسیار متنوعاند، اما بخشِ عمدۀ کارِ موجود در اجتماعِ روستایی بهواقع، جزءِ لاینفکِ سبکِ زندگیِ مشترک کشاورزی است. این یافتهها همسو با مطالعهای دربارۀ مشارکتِ کودکانِ نروژی در صنعتِ ماهیگیری است، که طبقِ آنها کودکان همپای بزرگسالان طعمه سر قلابها میزنند (سُلبرگ، ۱۹۹۴). وضعیتِ موقتیِ کارِ این کودکان موجب میشد که محدودیتهای مرتبط با «کودک» کنار گذاشته شوند.
بههمینترتیب، در مطالعهای دربارۀ کودکانِ «خانهنشین» در نروژ (کودکانی که وقتی والدین سر کار هستند، مدت زیادی را بدون مراقب در خانه میگذرانند)، سُلبرگ (۱۹۹۰) میگوید این کودکان با «مراقبت از خودشان» و ایفای سهم در «مراقبتِ خانگی»، برای بهرهمندی از «سنِ اجتماعی» بالاتر قدرتِ چانهزنی پیدا میکنند. سُلبرگ وقتگذرانی کودکان با خودشان را خوش آب و رنگ جلوه میدهد، و میگوید تصدیقِ خودمختاریِ کودکان از زبانِ والدین برای خودِ کودک سودمند است. هُکشیلد در مطالعهاش دربارۀ مخمصۀ زمانیِ کار و خانواده، در بخشهای شرکتیشدۀ آمریکا، «تنهاماندن در خانه» را چندان مثبت نمیبیند. به گفتۀ او، توجیهِ غیبتِ والدین به اسمِ «استقلال» کودکان یکی دیگر از آن حقههایی است که میخواهد به روشهای رنگارنگ، به طفرهرفتن از حلوفصلِ «مخمصۀ زمانی» مشروعیت دهد. در این حالت، از کودکان خواسته میشود تا با زودتر بزرگشدن، «در وقت صرفهجویی کنند» (هُکشیلد، ۱۹۹۷، ص. ۲۲۹).
کودکانِ سراسرِ دنیا مسئولیتهایی را در قبالِ خانواده به دوش میگیرند و به شیوههای گوناگون به اقتصادِ خانواده کمک میکنند. نیوونهویس (۱۹۹۴، ۲۰۰۹) بر اساس مطالعهاش دربارۀ کار کودکان در ماهیگیری و لیفبافی در ایالت کرالا در جنوبغربی هند، رویکردهای محدودکنندۀ فعلی برای کارِ کودکان در کشورهای درحالتوسعه را به چالش میکشد و از پتانسیلِ جنبشهای کودکانِ کارگر برای مشارکت در مبارزه جهتِ دستیابی به شأن و احترام برای این کودکان دفاع میکند. بااینحال میتوان هم بر اهمیتِ کنشگریِ کودکان و هم بر نیاز به قانونهای محدودکننده صحّه گذاشت؛ و درعینحال پذیرفت که از نظرِ برخی کودکانِ کارگر، هرگونه محدودیتی نوعی تهدیدِ بالقوه علیه زندگانیشان است.
پژوهشِ کودکمحور که در این بخش توضیح دادیم، کودکان را در همان وضعِ موجودشان «بشر» میداند. با نگاه به کودکان بهمثابۀ بزرگسالانِ آتی (کارگر، والد، شهروند یا ترکتحصیلکردههای آینده)، ناخواسته اهمیتِ کودک بهمثابۀ کودک کمرنگ میشود. درعینحال، کنارگذاشتنِ چشماندازهای رشدمحور به کودکی نیز بیمعناست و نباید کنشهای کودکان، زندگیِ خانوادگی و فرآیندهای اجتماعی و اقتصادیای که جزءِ لاینفکِ ساختار خانواده هستند و به مُرور زمان تغییر کرده و پدیدار میشوند، بهانهای برای انکار رشدمحوری شوند. به همین سبب است که مطالعۀ خانوادۀ کودک نیز به رویکردِ «مسیر زندگی» نیازمند است. پیش از بررسی بینشهای حاصل از اتخاذِ این رویکرد، ابتدا باید ببینیم که مطالعۀ کودکی بهمنزلۀ مقولهای اجتماعی به چه معناست، و چرا فهمِ خانوادۀ کودک، مترادف با مطالعۀ خانوادههای فرزنددار نیست.
ساختار اجتماعی کودکی
یکی از موضوعاتِ محل بحث این است که کودکی مفهومی ساختاری است که حتی اگر مصادیقِ آن مداوماً تغییر کنند و حتی اگر در طولِ زمان و مکان تاریخی تغییراتِ قابل توجهی کرده باشد، باز هم فرمِ ثابتی دارد. این فرضی ضروری در چارچوبِ تحقیقاتِ تطبیقی است که شرایط کودکی (مثلاً نرخ فقرِ «کودکان وابسته») را در جامعههای مختلف، گروههای مختلفِ جامعه یا در طولِ زمان بررسی میکنند. در این بخش بررسی میکنیم که تغییراتِ دورانسازِ جمعیتشناختی در زندگیِ خانوادگی در غرب، در اواخرِ قرنِ بیستم، چه تأثیری بر کودکی گذاشتهاند. یکی از پیامدهای این تغییرات، افزایشِ خانوادههای تکسرپرست است که در اکثرِ آنها سرپرستیِ خانواده با زنان است. افزایشِ فقرِ کودکان نیز پدیدۀ دیگری است که به همین ماجرا مربوط میشود.
ساختارهای خانوادۀ کودک
تغییر در رفتارهای جمعیتشناختی چنان چشمگیر بوده است که برخی نام «دومین گذارِ جمعیتشناختی» را به آن دادهاند (لستائق، ۱۹۹۵). این تعبیر، تغییراتِ رُخداده از سالِ ۱۹۶۰ بدین سو را با تغییراتِ نیمۀ اولِ قرنِ بیستم مقایسه میکند. بنیانِ چرخشهای اخیرِ جمعیتشناختی، قائلشدنِ ارزش بیشتر برای خودمختاری فردی و چرخشِ متصل به آن در ایدههای برابریِ جنسیتی است. این چرخشها محلِ بحثهای داغی بودهاند: سنتگرایان بر این باورند که خانواده در حال فروپاشی است، اما مُدرنیستها به استقبالِ فرصتهای جدیدِ زنان و دامنۀ گستردهترِ انتخابها برای هر دو جنس میروند. اما برخی افراد در هر دو اردوگاه نیز میگویند که انتخابهای گستردهتر برای والدین و بهرهمندیِ زنان از برابری، به ضررِ فرزندانشان تمام شده است (کلارک، ۱۹۹۶؛ پارناس، ۲۰۰۵). حقیقتِ ماجرا دربارۀ مزایای نسبی این تغییرات برای بزرگسالان و کودکان هرچه که باشد، بعید است بازگشتی در کار باشد.
از دهۀ ۱۹۶۰ بدین سو، الگوهای تشکیل و انحلالِ خانواده بسیار مکررتر شدهاند، و شکلهای متنوعتر و پیچیدهتری به خود گرفتهاند. اما تا حدِ خیلی زیادی، والدین هستند که آتش این تغییراتِ خانوادگی را شعلهور میکنند، نه بچهها. جمعآوریِ شواهد دربارۀ (نا)پایداریِ نسبیِ شکلهایِ مختلفِ خانوار تازه شروع شده است؛ بههمینترتیب، دادههای چندانی نداریم دربارۀ تغییرِ مکررِ ترکیب خانوار، و میزان زمان و برخورد و منابعی که در حینِ تشکیل و ترک و اصلاحِ گروههای خانوادگی، میان اعضای مختلف خانواده صرف میشوند. ولی بر سر کودکان چه آمده است؟
در پیچِ قرنِ بیستویکم، کودکانِ اروپایی و آمریکایی به احتمالِ فراوان، در اجتماعهایی متولد میشوند که شمارِ روزافزونی از اعضایش بچهای ندارند. همچنین احتمال آنکه این کودکان خارج از ازدواج متولد شوند، چرخشهای خانوادگی را تجربه کنند، برادران و خواهرانِ کمتری داشته باشند، یا در خانوادهای تکسرپرست یا با والدینِ شاغل زندگی کنند، بیشتر شده است (جنسن، ۲۰۰۹). پیشتر، مادرِ غیرمتأهل مترادف با مادرِ مجرّد بود؛ اما دیگر اینطور نیست. بسیاری از کودکان از مادرانی به دنیا میآیند که وصلتی توافقی کردهاند، و این نسبت رو به افزایش است. به گفتۀ جنسن، شکستهشدنِ انحصارِ بچهدارشدن در قالبِ ازدواج، اولین گام در مسیرِ متکثرسازی فُرمهای خانوادۀ کودکان بوده است.
اما فُرمهای خانواده صرفاً متکثر نشدهاند؛ بلکه شکنندهتر هم شدهاند و احتمالِ آنکه کودکان بخشی از کودکیشان را نزدِ خانوادههای متفاوت و دور از یکی از والدینِ زیستیشان (معمولاً پدر) بگذرانند بیشتر شده است. شکل ۲۰.۱ درصد نوجوانانِ ۱۵-۱۱ سالهای را نشان میدهند که هماکنون در خانوادۀ دوم یا در خانوادۀ تکسرپرست زندگی میکنند. اکثرِ کودکان هنوز با پدر و مادرِ خود زندگی میکنند، ولی مطابقِ این ارقام، بخشِ مهمی از کودکان در برخی کشورها اینگونه نیستند. تنوع و شکنندگیِ بیشترِ فُرمهای خانواده میتواند نتایجِ گوناگونی برای کودکان داشته باشد، مانندِ افزایشِ ریسکِ محرومیّتِ مادی در خانوادههای تکسرپرست، از دستدادنِ بالقوۀ ارتباط با پدران، و افزایشِ احتمالِ جابهجاییِ اجباریِ کودکان بینِ خانوادههای پدر و مادر، پس از جداییِ آنها از هم.
شکل ۲۰.۱
آیا اهمیتی دارد که نسبتِ روزافزونی از کودکان در دوران کودکی و نوجوانی، انواع مختلفی از وضعیتهای خانوادگی را تجربه میکنند؟ اِجماع فعلی بر آن است که بله، اهمیت دارد. همانطور که در ادامه خواهیم دید، ارزیابیِ شواهدِ ماجرا پیچیدهتر از آنی است که سرخطِ رسانهها میگویند. برای درکِ تجربههای بسیار متفاوتِ کودکان در مسیر چانهزنی بر سر وضعیتهای پیچیدۀ خانوادگیای که ناشی از گسستگیِ خانوادهاند، روشهای کیفی بسیار ارزشمندند. بااینحال، برای پیگیریِ زندگیِ کودکان در طولِ زمان و رمزگشایی از رابطۀ پیچیدۀ میانِ ساختار و فرآیندِ خانواده به پیمایشهای کلانمقیاسِ طولی نیز نیاز است، همینطور هنگامِ مطالعۀ پیشایندها و پیامدهای کُنشها و گرایشهای کودکان به پیمایش نیاز داریم. در بخشی که به چشماندازِ «مسیر زندگی» اختصاص یافته است، بخشی از یافتههای پیمایشی را مرور میکنیم.
فقر کودک و بهروزیِ کودکان
اندازه و ساختارِ خانوادۀ کودک عاملِ مهمی در تعیینِ فقرِ کودک است. در چند دهۀ آخرِ قرنِ بیستم در بریتانیا، علیرغمِ اُفتِ تعدادِ خانوادههای بچهدار و کاهشِ اندازۀ خانواده، تعدادِ کودکان در خانوارهایی که کمتر از نصفِ متوسطِ درآمدِ سرانۀ کشور را دارند زیادتر شده است. تا پایانِ دهۀ ۱۹۹۰، تقریباً یکپنجمِ همۀ کودکان در چنین خانوارهایی زندگی میکردند؛ که این رقم ظرف دو دهه، یعنی از ۱۹۷۹ تا ۱۹۹۹، سهبرابر شده بود (ادارۀ کار و بازنشستگی، ۲۰۱۲). افزایشِ تعدادِ کودکانی که در خانوادههای بیکار زندگی میکردند، در این افزایشِ فقرِ کودکان خودنمایی میکرد. ۶۱درصد از کلِ کودکانِ فقیر در خانوارهایی زندگی میکردند که هیچیک از اعضایش شاغل نبودند. نیمی از کلِ کودکانِ فقیر در خانوادههای تکسرپرست زندگی میکردند. سهچهارمِ کودکانِ فقیر سفیدپوست بودند، اما ریسکِ فقرِ کودکان در کلِ گروههای قومیتیِ اقلیت (خصوصاً خانوارهای اصالتاً بنگلادشی یا پاکستانی) بالاتر بود (بردشاو، ۲۰۰۲). بنا به آمارهای سازمان همکاری و توسعۀ اقتصادی (OECD، ۲۰۰۹ الف)، برخی شواهد حاکی از آن است که هدفِ سیاستگذاریهای دولتِ جدیدِ حزب کارگر برای کاهشِ فقرِ کودکان، قدری اثرگذار بوده است.
جدول ۲۰.۲: درصد کودکانی (۰ تا ۱۷ سال) که در خانوادههای فقیر (کمتر از نصف میانۀ معیار درآمد) زندگی میکنند. منبع: (OECD، ۲۰۰۹ب)۱
همانطور که میتوان در شکل ۲۰.۲ دید، تا نیمۀ دهۀ ۲۰۰۰ میلادی، فقرِ کودکان در بریتانیا اندکی کمتر از متوسطِ سازمان همکاری و توسعۀ اقتصادی بود: یکدهمِ کودکانِ بریتانیا در خانوارهایی با درآمدِ کمتر از نصفِ میانۀ معیارِ درآمد زندگی میکردند؛ که متوسط این نرخ برای کلِ کشورهای عضو سازمان، ۱۲.۴درصد بود. بنا به گزارشِ سالِ ۲۰۱۱ این سازمان با عنوانِ «بهبود وضع خانوادهها»، پیش از بحران مالی، نسبتِ کاهشِ فقرِ کودکان در بریتانیا بیشتر از دیگر کشورهای این سازمان بود. اما این گزارش میگوید که روندِ کاهشِ فقرِ کودکان متوقف شده است، و انتظار میرود که این پدیده افزایش یابد. این گزارش تأکید میکند که آنچه جای نگرانی است، هزینههای نسبتاً بالای مراقبت از کودکان در بریتانیا است که مانعی برای اشتغال در هر دو دستۀ خانوادههای کمدرآمد و با درآمد بالاتر محسوب میشود.
در مقایسه، نرخِ فقرِ کودکان در ایالات متحده بسیار بالاست: در نیمۀ دهۀ ۲۰۰۰، یکپنجم کودکان در خانوارهایی با درآمدِ کمتر از نصفِ میانۀ معیارِ درآمد زندگی میکردند. با تداومِ بحران مالی، پیشبینی میشود که فقرِ کودکان بیش از این هم افزایش یابد. تحلیلِ این سازمان میگوید که ایالات متحده با تقویتِ خدمات و مزایای کودکانِ خردسال، از جمله تصویبِ قانونِ مرخصیِ باحقوقِ والدین و بهرهگیری از موفقیتِ خدماتِ آموزش و مراقبت کودکان مانند طرح هداستارت، میتواند نرخِ فقر کودکان را تا حد زیادی کاهش دهد. ایالات متحده تنها کشور عضو این سازمان است که سیاستِ مرخصیِ باحقوقِ والدین در سطح ملی ندارد، هرچند برخی ایالتهای آن برای اینگونه مرخصیها مبالغی پرداخت میکنند.
در هر دو کشورِ ایالات متحده و بریتانیا، حجمِ شگفتآوری از پژوهش دربارۀ علتها و پیامدهای فقرِ کودکان انجام شده است. هرچند بخشِ عمدۀ این پژوهشها مستقیماً در رابطه با مداخلههای سیاستگذاری هستند و در قالبِ «چه کاری به درد کودکان میخورد؟» انجام میشوند (مثلاً: چیسلندسدیل و بروکزگان، ۱۹۹۵؛ ولدفگل، ۲۰۰۶)، باید پذیرفت که منافعِ کودکان ممکن است با منافع خانواده و منافع اجتماع متفاوت باشد (گلاس، ۲۰۰۱). مثلاً سیاستهایی که کاهشِ فقر با افزایشِ درآمدِ خانواده از طریقِ کارِ مُزدی را دنبال میکنند، لزوماً با میل به تقویتِ پیوندهای خانوادگی یا اولویتدادن به مراقبت از کودکانِ خردسال توسطِ والدین همخوان نیستند. پژوهشِ جامعهشناختی میتواند اطلاعات مفیدی برای طرحهای سیاستگذاری فراهم کند، اما نقشِ جامعهشناسی آن نیست که نقشۀ مهندسیِ اجتماعی را بسازد. بلکه نقشِ آن، «تحلیلِ دقیقِ فرآیندهای اجتماعی، آگاهییابی از جلوههای پنهان و ناخواستۀ این فرایندها، و تلاشِ پایدار برای درکِ واکنشهای طرفینِ درگیر در وضعیت» است (پورتز، ۲۰۰۰).
تحقیقاتِ زیادی به تحلیلِ پیچیدگیِ فرآیندهای اجتماعیِ مرتبط با «بزرگشدن در فقر» پرداختهاند. به دلیلِ درهمتنیدگیِ ساختارِ خانواده، خصیصههای والدین و فقرِ خانوار، تشخیص علتها و معلولها و پیامدهایشان چندان ساده نیست (دانکن و همکاران، ۱۹۹۸؛ مایر، ۲۰۱۰). اما برای فهمِ واکنشهای خودِ کودکان به فقرِ خانوادهشان، کارِ بسیار کمتری شده است. فقرِ کودک بر اساسِ درآمدِ خانوار محاسبه میشود، اما بنا به برخی مطالعاتِ پرنفوذِ فمینیستی میدانیم که ساختارِ اختصاصِ منابع در خانواده غالباً طبقِ الگوهای جنسیتی و نسلی است. بازگشایی «جعبۀ سیاهِ» مسائلِ مالیِ خانوار بسیار دشوار است. یکی از معدود مطالعاتی که درآمدِ خانوار را از منظرِ کودکان بررسی کرده است میگوید کودکانِ خردسال، حتی از سنِ هفتسالگی، در ترغیبِ والدین به خریدِ چیزی که میخواهند بسیار کاربلدند. اما با آنکه والدین غالباً حاضر به فداکاریِ مالی جهتِ حفظ کودک از جنبههای مشهودتر فقر هستند، کودکان نیز مانند بزرگسالان از محرومیّتِ نسبی رنج میبرند. ایدههای مصرفیای که در ذهنِ کودکان جای میگیرد، برآمده از تصاویرِ پُرزرقوبرقِ رسانهها و مقایسه با همتایان پولدارترشان است (میدلتون و همکاران، ۱۹۹۴؛ کوک، ۲۰۰۹).
خانوادۀ کودک: چشماندازِ مسیر زندگی
پژوهشهای مسیر زندگی یک نکته را بهشکلِ قانعکنندهای نشان دادهاند: شرایطِ تاریخی، تغییرِ اقتصادی یا ساختارِ خانواده، زندگیِ کودک را «تعیین» نمیکند. بااینحال، برخی کودکان در شرایطی بسیار محرومتر از دیگران بزرگ میشوند که اثراتِ کوبندهای بر رفتارها و دستاوردهای آتیِ کودک دارد. پژوهشهای زیادی به فهمِ این مسأله اختصاص یافتهاند که چرا محرومیت گریبانگیرِ مسیرِ زندگیِ برخی کودکان میشود، اما دیگران «برخلافِ حساب و کتابها» و علیرغمِ ریسکها زندگیِ موفقی میسازند. در مفهومِ ریسک، امکانِ پیشبینیِ فرصتهای زندگی بر مبنای وضعیتهای قبلی، نقشِ بنیادین دارد (باینر، ۲۰۰۱). الگوها و همبستگیهای روشنی میان وضعیتهای قبلی و بُروندادههای آتی وجود دارد. مثلاً فقرِ مداومِ کودک تأثیرِ مخرّبِ شناختهشدهای بر دستاوردهای تحصیلی دارد. بااینحال، تفاوتهای فردی شایانِ توجهی در مسیرِ رشدِ کودکان دیده میشود. برای درکِ فرصتهای زندگیِ کودکان، باید شیوۀ کُنشِ کودکان را در گزینش، شکلدهی و واکنش به دامنۀ وسیع انتخابهایی که در جوامعِ امروزی میسّرند جدی بگیریم.
برای پردهبرداشتن از فرآیندهایی که موجبِ تأثیرِ ریسکهای بیرونی بر آسیبپذیری و تابآوریِ کودکان میشود، مطالعۀ زندگیِ کودکان در کورانِ تحولاتِ شدیدِ اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی مفید است. همچنین این کار به شناساییِ عواملی کمک میکند که ریسکها را به حداقل رسانده یا تشدید مینمایند. «کودکانِ دورانِ رکود» یکی از اولین نمونهها در این ژانر بود (الدر، [۱۹۷۴] ۱۹۹۹). در این مطالعه، دادههای آرشیوی دربارۀ کودکانِ متولدشده در اُکلند (ایالت کالیفرنیا) در سالهای ۱۹۲۱-۱۹۲۰بررسی شدند. این مطالعه نشان داد که محرومیتِ اقتصادیِ دورانِ رکود، عمدتاً از طریقِ تغییرِ تجاربِ خانواده بر کودکان اثر گذاشته است؛ تغییراتی که روابطِ خانوادگی و تقسیم کار را متأثر کرده و فشار اجتماعی را افزایش داده بود.
همچنین الدر یک مطالعۀ تطبیقی نیز با استفاده از کودکانی انجام داد که درست هشتسال بعد، یعنی در بازۀ ۱۹۲۹-۱۹۲۸، در برکلی به دنیا آمده بودند. این مطالعه، تفاوتهای پررنگی میان شیوۀ تأثیرگذاریِ محرومیت اقتصادی را بر این دو گروه از کودکان نشان داد. کودکانِ اُکلند پس از یک بازۀ نسبتاً مطمئنِ آغاز کودکی در اوایل دهۀ ۱۹۲۰، به سختیهای رکود برخوردند. در مقابل، کودکانِ برکلی سالهای آغازین کودکیشان را در خانوادههایی گذراندند که زیر اضطراب و بیثباتیِ فوقالعاده بودند. اثراتِ سوءِ رکود بر کودکانِ برکلی، خصوصاً پسران، بسیار وخیمتر بود. گروهِ اُکلند آنقدر بزرگ شده بودند که کاری بیرون خانه دست و پا کنند، و همانطور که در بخش قبل دیدیم، کودکان با کار میتوانند جایگاه خود در خانواده را ارتقاء دهند. این مسأله خصوصاً در دورانِ دشواریهای اقتصادی صدق میکند؛ یعنی زمانی که درآمدِ کودکان میتواند نقشی حیاتی در رفاهِ خانوادههایشان ایفا کند.
مطالعۀ الدر دو نیاز را مؤکداً نشان داد: نیازِ بهرسمیتشناختنِ کودکان بهعنوانِ بازیگرانِ تجربۀ خانوادگی خود، و نیازِ بهحسابآوردنِ روابطِ متعددی که الگوهای سازگاریِ خانوادگی را در دورانهای سخت تعیین میکنند. چنین بینشهایی در شکلدهی به چهار اصلِ زیربناییِ چشماندازِ «مسیر زندگی» نقش داشتهاند (الدر، ۲۰۰۱). اول، زمان و مکان تاریخیِ کودکی، اثری ماندگار بر زندگیِ فرد حک میکند. دوم، زمانبندی رُخدادها، گذارهای زندگی و انتخابهای رفتاری اهمیت حیاتی دارند. سوم، زندگیِ فرد پیوندی ناگسستنی با زندگیِ افرادِ مهمِ پیرامون او خصوصاً اعضای خانوادهاش دارد. چهارم، عاملیّتِ بشر (از جمله عاملیّت کودکان) را باید بهرسمیت شناخت. ما به نوبۀ خود توضیح میدهیم که این بینشها چه سهمی در مطالعات جدید دربارۀ مناسباتِ متقابل میانِ تغییر اجتماعی، خانواده، و زندگیِ کودکان داشتهاند. این مطالعات پیش از انتشارِ آن پروژههای تحقیقاتیای انجام شدهاند که با حمایتِ نهادهای مختلفِ سرمایهگذار در اروپا و ایالات متحده، به دنبالِ بررسیِ آثارِ «رکود بزرگِ» فعلی بر زندگیِ خانوادگی و بهروزیِ کودکان بودهاند.
اثرِ ماندگارِ تغییر در زمانِ تاریخی
یک راه برای بررسی آثارِ ماندگار زمان تاریخی بر کودکان، مقایسۀ تجربۀ کودکان در جامعههای مختلف یا بافتهای اجتماعی-تاریخی متفاوت است (ودزورث، ۱۹۹۱؛ الدر، مدل و پارک، ۱۹۹۳). از آنجا که نمونههای طولی بیش از پیش در دسترس محققان قرار دارند، امکانِ مقایسۀ مسیرهای متنوع از کودکی تا آغاز بزرگسالی، برای کودکانی که در برهههای مختلفِ تاریخی به دنیا آمدهاند، وجود دارد. یک نمونه از این مطالعات که کودکان متولد ۱۹۵۸ و ۱۹۷۰ را در بریتانیا مقایسه کرده است، نشان میدهد که شرایطِ مادی خانوادهها برای دستۀ متأخر بهبود یافته است. همچنین این مطالعه نشان میدهد محرومیتهای انباشتیِ مرتبط با پیشینۀ اجتماعی-اقتصادیِ کودکان، به مُرور زمان پراهمیتتر شدهاند (شون و همکاران، ۲۰۰۲؛ شون، ۲۰۰۶). این نتیجه چندان مایۀ خوشنودی سیاستمدارانی نیست که امید داشتهاند فقط با بهبودِ سطحِ زندگی، بدونِ حلوفصلِ مسألۀ نابرابری، بختِ زندگیِ کودکان را بهبود دهند. ارزیابیهای ذهنی از میزانِ بهروزیِ اقتصادی، معمولاً نه بر اساسِ مقایسه با گذشته، بلکه بر پایۀ انتظاراتِ فعلی از زندگی صورت میگیرد. کودکانی که خانوادههایشان در جریانِ بهبودِ کلیِ زندگی عقب ماندهاند، همچنان با محرومیت مواجهاند.
زمانبندی رُخدادها و زندگیهای درهمتنیده
تحقیقات در بریتانیا و ایالات متحده نشان دادهاند که در پیشبینی تواناییِ شناختی و دستاوردهای آموزشیِ کودکان، شرایطِ اقتصادیِ خانواده در اوایلِ کودکی مهمتر از سالهای بعد است (دانکن و بروکزگان، ۱۹۹۷؛ شون و همکاران، ۲۰۰۲). همچنین شایان ذکر است که از لحاظِ رُشدِ شناختیِ کودکان، منابعِ اقتصادیِ خانواده بسیار مهمتر از ساختارِ خانوادهاند (دانکن و بروکزگان، ۱۹۹۷؛ جشی و همکاران، ۱۹۹۹). بااینحال، اکثرِ تحقیقات تا به امروز میگویند کودکانی که تکسرپرستی یا گسستگیِ خانواده یا هر دو را تجربه کردهاند، به طور متوسط زندگیِ سختتر، گزینههای محدودتر و پیامدهای نامطلوبتری در مقایسه با دیگران دارند (راجرز و پرایور، ۱۹۹۸؛ مککلاک و همکاران، ۲۰۰۰).
ایلی و همکاران (۱۹۹۹) با استفاده از دادههای مربوط به متولدینِ بریتانیا در سالهای ۱۹۴۶، ۱۹۵۸ و ۱۹۷۰، روندهای درازمدت در رابطۀ میانِ طلاق یا جداییِ والدین با دستاوردهای تحصیلیِ کودکان در سنِ ترکِ مدرسه را بررسی کردهاند که بازهای به مدتِ رُبعقرن از جنگِ جهانیِ دوم به بعد را پوشش میدهد. نتایجِ آنها خلافِ این نظرِ مرسوم است که با افزایشِ شیوعِ طلاق، اثراتِ طلاق بر کودکان تشدید شدهاند. این نتایج بهواقع غافلگیرکنندهاند چرا که طلاق کمتر از نسلهای قبل مایۀ ننگ است و همچنین فرضیۀ منتخبِ محققان میگفت که با افزایشِ طلاق، مشکلات خانوادگیِ فرزندانِ طلاق نیز به طور متوسط کاهش مییابد. یافتههای یک مطالعۀ دیگر که با معیارهای متنوعترِ محرومیت، اما بر اساس همان نمونۀ متولدین ۱۹۵۸ و ۱۹۷۰ در بریتانیا انجام شد، تأیید میکرد که رابطۀ میانِ طلاقِ والدین و محرومیتِ متعاقبِ آن در گذرِ زمان تا حدِ قابلِ توجهی ثابت مانده است (سیگلراشتن و همکاران، ۲۰۰۵). در این مطالعه، محرومیت با معیارِ خُلقوخوی کودکان و دستاوردهای تحصیلیشان در سنِ ۱۱ سالگی سنجیده شد و در ۳۰ سالگی، نداشتنِ صلاحیتِ تحصیلی، دریافتِ اعانۀ دولتی۲ و سلامتِ روانی مطالعه شد. استواری این رابطۀ منفی میانِ طلاقِ والدین، بهروزیِ کودکان در ۱۱ سالگی و محرومیتِ بزرگسالیِ متعاقبِ آن، جذابترین پرسشها را برای تحقیقاتِ آتی مطرح میکنند: چرا در بازهای که شاهدِ چنین تغییراتِ چشمگیری در تناوبِ طلاقها و پذیرشِ ساختارهای جایگزینِ خانوادگی هستیم، این رابطهها همچنان ثابت ماندهاند؟
برای پاسخ به این پرسش، پژوهشگران باید ابتدا روشن کنند که چه جنبههای از طلاقِ والدین واقعاً برای کودکان اهمیت دارد. آیا اُفتِ جایگاه اقتصادی برایشان مهم است؟ یا ازدستدادنِ سایۀ پدر؟ کاهشِ پیوندهای اجتماعی؟ کاهشِ مراقبتِ والدین؟ آیا همۀ اینها مهم است؟ آیا برای کودکانِ مختلف، مسائل متفاوتی اهمیت دارد؟ در مطالعاتی که با جزئیاتِ بیشتر به بافتِ تجربههای کودکی پرداختهاند و فرآیندهایی که منجر به عواقبِ بعدی میشوند را بررسی میکنند، میتوان بخشی از شواهد را دریافت. مثلاً یک مطالعۀ جذاب روی کودکانِ اسکاتلندی، از دیدگاهها و انتخابهای پیچیدهای رمزگشایی میکند که در پیِ جداییِ والدین یا دیگر تغییراتِ خانوادگی (ورود والد جدید یا مهاجرتِ خانواده) پیش میآیند (هایت و جیمیسون، ۲۰۰۷). یافتههای آنها میگوید که حتی تغییراتِ نسبتاً متداولِ خانوادگی نیز برای کودکان طبیعی و معمولی به نظر نمیرسد. از منظرِ کودک، چنین تحولهایی باعثِ گسست در آن چیزی میشود که از نظرشان «زندگیِ بهنجار» است.
تا همین اواخر، پیمایشگران هنگامِ بررسیِ جنبههای مختلفِ کودکی، ترجیح میدادند به جای پرسش از خودِ کودکان، از پاسخدهندگانِ بزرگسال مثلاً والدین یا معلمان بخواهند تا زندگیِ کودکان را گزارش دهند. علتِ این گرایش تا حدی دغدغههایی دربارۀ تواناییِ شناختیِ کودکان در پردازش و پاسخگویی به سؤالاتِ ساختاریافته دربارۀ رفتار، ادراکات، نظرات و باورها بود. اما با گنجاندنِ کودکان بهمثابۀ پاسخدهندۀ پیمایشهای طولی، دانشمندانِ علومِ اجتماعی میتوانند درکِ نظری و دانشِ تجربی دربارۀ پویاییهای شمول و طردِ اجتماعی (و بالتبع اثرِ آنها بر تجربههای کودکی و خطِ سیرِ زندگیِ کودکان) را بهبود بخشند.
مصاحبه با کودکان، مشکلاتِ روششناختیِ خاصی را پیش میآورد که میتواند بر کیفیتِ دادهها اثر بگذارد (اسکات، ۲۰۰۸). بهویژه تکنیکهای پیمایش شاید به علتِ محدودیتهای شناختی و زبانی، برای کودکان کمسنوسال مناسب نباشد. بااینحال، کودکان از زمانِ نونهالی (۱۰ سالگی) کاملاً قدرتِ ارائۀ اطلاعاتِ معنادار و روشنکننده را دارند. تحقیقات دربارۀ پاسخگوییِ کودکان از تحقیقات دربارۀ پاسخگوییِ بزرگسالان عقب مانده است. هرچند پاسخهای کودکان برخی دغدغههای ویژه (مثلاً مسألۀ قدرت و اخلاقیات) را پیش میآورد، ولی اگر سؤالی پرسیده شود که کودکان قادر و مایل به پاسخگویی آن باشند، سنِ کم مانعی برای جمعآوریِ دادههای باکیفیت نخواهد بود.
و اما عاملیّت کودکان؛ کودکانِ نقشی کنشگرانه و فعال در شکلدهی به مسیر زندگیشان دارند. البته بسیاری از تجربههای کودکی (از جمله فقر و گسیختگی خانواده) تحت کنترل کودک نیستند. اما فرآیندی که تجربۀ کودکی و عواقبِ بزرگسالی را پیوند میدهد، شاملِ زنجیرههای متعددی از کنشهاست که کودک شخصاً آغازگرشان است.
یک زنجیرۀ پیوند در مطالعهای در بریتانیا ردیابی شد که گروهی از جوانان را از سنِ ۱۰ سالگی تا انتخابِ اولین شریک عاطفیشان دنبال میکرد. این مطالعه نشان داد که مشکلاتِ رفتاری در کودکی، ریسکِ انتخابِ یک «منحرف» را بهعنوان اولین شریک عاطفی افزایش میدهد: منحرف به معنای کسی که دارای رفتار ضداجتماعی، سوءمصرفِ مداومِ موادِ مخدر یا الکل، یا مشکلاتِ برجسته در روابط بینفردی است (راتر و همکاران، ۱۹۹۵). احتمال انتخابِ شریکِ منحرف در دختران بیشتر از پسران بود. اما آنچه ریسکِ چنین کاری را کمتر میکرد، برای هر دو جنسیت مشابه بود. کودکانی که در برنامهریزیِ انتخابهای زندگیشان دوراندیشی داشتند با ریسکِ کمتری مواجه بودند، و آنهایی که گروهِ همتایانشان بزهکار نبودند به احتمالِ کمتری درگیر رابطههای «مسئلهساز» میشدند. محیطِ خانوادگی مساعد نیز تأثیرِ مثبت داشت.
کودکان از میانِ گزینههایی دست به انتخاب میزنند که سنگبنای مسیرِ زندگیِ آیندهشان را شکل میدهد. این انتخابها اغلب در جهتِ تشدیدِ گرایشهای موجود در آنهاست. اگر کودکی تمایلات منحرف داشته باشد، گروهِ همتایانِ مسئلهساز باعث میشوند احتمال آنکه به جادۀ خاکی بزند افزایش یابد؛ اما دوستانِ موفقتر، انگیزۀ بیشتری به کودک میدهند تا برای موفقیتِ خود تلاش کند. نتایجِ نهایی در افرادِ مختلف تفاوتهای حائز اهمیتی دارد. مزیتهای خانوادگی، دردسرها، ژنها و محیط همگی بر بختِ کودک برای موفقیت اثر دارند، اما درهرحال، زندگیِ کودک از آنِ خود اوست و تا حدِ زیادی محصولِ دستِ شخصِ اوست.
کودکان و خانوادهها: نگاه به گذشته و آینده
در این فصل فرض گرفتیم که کودکی، همانند خانواده، ساختِ اجتماعی است. نحوۀ فهمِ کودکی، در یک زمان و مکانِ خاص، دانش و درک ما را چارچوببندی میکند. در جامعهشناسی تا همین اواخر کودکان زیرمجموعۀ خانواده و خانوار قرار داشتند و فینفسه کنشگر محسوب نمیشدند. جامعهشناسیِ نوینِ کودکی به درستی بر عاملیّتِ کودکان تأکید میکند. کودکان قربانیِ منفعل شرایط نیستند؛ آنها کنشگرند و بر زندگیِ دیگر افرادِ پیرامونِ خود نفوذ دارند، و در دایرۀ فرصتها و محدودیتهایی که زندگیِ امروزی پیش میآورد، دست به انتخاب میزنند. این فرصتها و محدودیتها پیوندِ تنگاتنگی با آن موضعهای اجتماعی دارند که در بافتِ خانواده بازتولید شده و از یک نسل به نسلِ دیگر منتقل میشوند. اما سرنوشتِ کودکان از پیش مقدّر نیست. نتیجۀ این فرآیندها برای کودکانِ مختلف، تفاوتهای زیادی دارد: برخی از کودکان علیرغمِ شرایطِ نامساعدِ کودکی، از جمله فقر و گسیختگیِ خانواده، و برخلافِ همۀ حساب و کتابها شکوفا میشوند.
ما اصرار داشتهایم که برای درکِ بهروزیِ فعلی و مسیرهای آتی کودکان، بافتِ خانواده اهمیتِ فراوان دارد. کودکان بهواقع کنشگراند؛ اما کنشگری نه امری فردی، که مسئلهای ارتباطی است. کنشها و انتخابهای کودکان به زندگی دیگران، خصوصاً اعضای خانوادهشان، وابستگیِ متقابل دارد. زندگی والدین نیز با زندگی کودکانشان وابستگیِ متقابل دارد. البته جایگاهِ سنی تفاوتهای مهمی را از لحاظِ قدرت رقم میزند. اما همانطور که در هر دو مثالِ کارِ کودکان و واکنشهایشان به سندرمِ مخمصۀ زمانی دیدیم، کودکان از سنینِ بسیار پایین فعالانه محیطِ خانوادگیشان را شکل میدهند.
مطالعۀ خانوادههای کودکان فراتر از شکافهای میان رشتههای مختلف است، و برای مقاصدِ مختلفِ چنین پژوهشهایی به روششناسیهای گوناگون نیاز است. گزارهای قدیمی دربارۀ «پارادایمی جدید برای جامعهشناسیِ کودکی» گفته است باید از سنتهایِ روانشناسیِ رُشد فاصله گرفت (پراوت و جیمز، ۱۹۹۰). همچنین گفتهاند که قومنگاری روشی است که بهویژه برای مطالعۀ کودکی سودمند است. هردوی این ادعاها ناگوارند. هماکنون شکافی میان دو دسته از پژوهشها وجود دارد: در یک سو مطالعاتِ عمدتاً کمّی دربارۀ خانوادۀ کودک است که از دیدگاهِ مسیرِ زندگی (که از نظریات رُشد هم بهره میبرد) استفاده میکند؛ و در سوی دیگر، تحقیقات عمدتاً کیفی قرار دارد که دیدگاههای کودکان را کاوش میکند. این شکاف باید پر شود. مسأله آن نیست که کودکان را بشر یا در مسیر بشر شُدن بفهمیم. ما به هر دو برداشت نیاز داریم.
ما تأکید کردهایم که نباید با نگاه به کودکان صرفاً در قالبِ خانواده یا خانوار، آنها را به حاشیه راند. چنین کاری موضعِ کودکان را پنهان میکند. اگر کودکان در آمارها دیده شوند، روشن میشود که منافعشان ممکن است متفاوت از منافع زنان، والدین یا سایرِ گروههای جامعه باشد. تعارضِ بالقوۀ منافع میانِ کودکان و دیگ گروههای اجتماع زمانی به چشم میآید که منابعی محدود برای توزیع داشته باشیم (مثلاً در ماجرای فقرِ کودکان). همچنین شاید میانِ نیاز کودک به پایداریِ خانواده و میلِ بزرگسالان به آزادی و انتخابهای خانوادگیِ بازتر تعارض به وجود آید.
ماجرای غامضِ تغییر یا زوالِ خانواده، چالش ویژهای برای مطالعات آتیِ دربارۀ خانوادۀ کودک است. پژوهشها دربارۀ اثراتی که گسیختگیِ خانواده، تنوعِ خانواده، تغییرِ توازنِ کار-خانواده، و فرهنگهای متفاوتِ مراقبت بر کودکان دارد، معمولاً جنجالبرانگیزند. تفسیرها اغلب رنگ و بوی ایدئولوژی دارند و ادعاها بسیار فراتر از دانشِ حاصل از پژوهشها هستند. نمونۀ تفسیرهایی که نقابِ ایدئولوژی بر چهره زدهاند را میتوان در هر دو اردوگاهِ لیبرال و محافظهکار یافت. یا به تعبیرِ مرسومِ فعلی، باید ادبیاتِ مربوط به خانوادۀ کودک را «واسازی» کرد تا ببینیم ایدهآلهای کودکی و خانواده تا کجا نهفقط پرسشهایی که میپرسیم، بلکه جوابهایی که مییابیم را نیز شکل دادهاند.
این مقاله ترجمهای است از:
Jacqueline Scott (2014) Children’s Families: A Child-Centered Perspective, in: Judith Treas, Jacqueline Scott, and Martin Richards (Eds) (2014) The Wiley Blackwell Companion to The Sociology of Families, Wiley-Blackwell.
پینوشتها:
[۱] OECD (2008b), Growing Unequal: Income Distribution and Poverty in OECD Countries.
[۲] Means-Tested Benefits: اعانههای پرداختی در سیستم دولت رفاه بریتانیا به کسانی که بتوانند نشان دهند درآمد و سرمایۀ آنها کمتر از حد معینی است.
کد مطلب: ۷۹۷۹
آدرس مطلب: http://tarjomaan.com/vdcd.5052yt0nna26y.html
ترجمان http://tarjomaan.com
ترجمان علوم انسانی
——————