فیلمهای پیرامون تعلیم و تربیت

معرفی و نقد فیلم مری پاپینز Mary Pappins

معرفی و نقد فیلم: یک قاشق شکر کارهای خیلی مهمی می تواند بکند (درباره فیلم مری پاپینز)

نـام‌ فیلم:مری پاپینز( Mary Pappins ) کارگردان:رابرت استونسون‌ محصول:کشور آمریکا سال:۱۹۶۴

حسن بیانلو‌ پژوهشگر جهاد دانـشگاهی واحد هنر

اگر از هر کودکی که«مری پاپینز»را‌ می‌شناسد،بپرسید:«دوست‌ داری‌ چـه‌ جور مربی یا پرسـتاری داشـته باشی؟»،به احتمال قریب به‌ یقین خواهد گفت:«یکی مثل مری پاپینز!»این فیلم توسط والت‌ دیزنی تولید و در آن،نقش پرستار دوست‌داشتنی بچه‌ها به جولی‌ اندروز‌ داده شد.طبیعی است که این فیلم بـرای بچه‌ها به یادماندنی‌ باشد؛چرا که در آن،آرزوها و رویاهای آن‌ها تحقق یافته است و کلی اتفاق شیرین و بامزه یک‌جا جمع شده است.

ماجرای‌ فیلم‌ در لندن و تقریبا در اواخر قرن نوزدهم رخ می‌دهد. در عنوان‌بندی ابتدای فـیلم،مـری پاپینز را می‌بینیم که روی ابرها نشسته و انگار منتظر وزیدن باد موافق است تا پیش بچه‌ها‌ بیاید‌!در فصل اول فیلم،برت را(با بازی فراموش نشدنی دیک وان دیک) می‌بینیم که در یک پارک،مردم را دور خود جـمع کـرده تا با نواختن‌ آهنگ و خواندن‌ ترانه‌ سرگرمشان کند.اما او یک نوازنده‌ی معمولی‌ نیست؛چندین ساز را به خود بسته(از طبل و آکاردئون و سازدهنی‌ تا سنج و بوق!)و آن‌ها را طوری تنظیم کرده اسـت کـه با‌ هر‌ حرکت‌‌ اعضایش،یکی از سازها نواخته‌ می‌شود‌.و به‌ این ترتیب،به تنهایی‌ کار یک ارکستر را می‌کند.اما او دوره‌گردی یک لاقباست و بعد از همه‌ی هنر نمایی‌هایش،چند نفری‌ بیش‌تر‌ حـاضر‌ نـمی‌شوند سـکه‌ای در کلاهش بیندازند.

برت،ما را‌ بـا‌ نـاخدایی آشـنا می‌کند که آن حوالی زندگی می‌کند؛ ناخدایی که از فرط علاقه به کارش،پشت‌بام خانه را به‌ شکل‌‌ عرشه‌ی‌ کشتی درآورده است.برت در بیان وقـت‌شناسی نـاخدا مـی‌گوید:«گرینویچ‌ ساعتش را با ساعت ناخدا تنظیم می‌کند!» نـاخدا بـرای اعلام ساعت به همه،در وقت‌های معینی از شبانه‌روز‌، توپ‌ شلیک‌ می‌کند و در این هنگام،خانواده‌ها،که با این مسئله‌ خو گـرفته‌اند‌،اسـباب‌ و اثـاث شکستنی و متحرک منزل را محکم‌ می‌چسبند تا نیفتد.

اما محور فـیلم،خانواده‌ی آقای جرج بنکس‌ است‌.ناخدا‌ پیشاپیش به ما می‌گوید،هوای خانه‌ی آن‌ها خفه است و بادهای بداخلاقی و عـصبانیت‌ در‌ آنـ‌ مـی‌وزد.وقتی با این خانواده آشنا می‌شویم،حرف‌ ناخدا را تصدیق می‌کنیم.آقـای بـنکس‌،عضو‌ منضبط‌ و بلندمرتبه‌ی‌ یک بانک مشهور است.یک آشپز و یک خدمتکار در خانه‌ی او کار می‌کنند‌،به‌ هـمراه پرسـتاری کـه از دختر و پسرش(جین و مایکل)، نگهداری می‌کند.اما پرستار بچه‌ها‌ را‌ زمانی‌ می‌بینیم کـه در حـال‌ تـرک خانه است.بچه‌ها برای چهارمین بار در یک هفته‌،از‌ دست‌ پرستار چاق و جدی‌شان فرار کـرده‌اند.ایـن چـندمین پرستار است که‌ از دست‌ بچه‌ها‌ کلافه‌ شده و آن‌جا را ترک کرده است.مادر بچه‌ها هـم بـیش‌تر به دنبال کارهای خویش،مثل‌ شرکت‌ در تشکیلات‌ مدافع آزادی زنان است و وقتی برای بـچه‌ها نـدارد.آقـای بنکس‌‌ معتقد‌ است‌،همسرش در انتخاب پرستارهای قبلی اشتباه کرده است‌ و حالا خودش می‌خواهد پرسـتاری انـتخاب کند.به‌ روزنامه‌ آگهی‌‌ می‌دهد و در یک چشم به‌هم زدن،خیل داوطلبان،پشت در صف‌ مـی‌کشند‌.در‌ ایـن فـاصله،بچه‌ها مشخصات پرستار موردنظرشان‌ را برای پدر می‌نویسند و در حضورش می‌خوانند.آن‌ها می‌گویند: «پرستار‌ ما‌ باید لاغر و زیـبا بـاشد،بذله‌گو باشد،زور نگوید و به ما روغن ماهی‌ ندهد‌؛در این صورت ما بـه رخـتخوابش سـوزن‌ نمی‌زنیم‌‌ و در‌ چایش فلفل نمی‌ریزیم!»پدر که این حرف‌ها‌ را‌ بیهوده تلقی‌ می‌کند،نامه‌ی آن‌ها را پاره می‌کند و در شومینه مـی‌اندازد.

بـه شـکلی‌ جادویی‌،پاره‌های نامه از دودکش خانه‌،بالا‌ و به سوی‌‌ آسمان‌ می‌رود‌.مری پاپیـنز نـامه را دریافت می‌کند‌.در‌ همین موقع، جهت بادنمای عرشه‌ی کشتی عوض می‌شود و مری پاپینز،در حالی‌ که‌ چترش را بـاز کـرده است و کیفش‌ را به دست دارد‌،از‌ آسمان‌ به طرف خانه‌ی آقای‌ بنکس‌ می‌آید.خـدمتکار بـه آقای بنکس‌ می‌گوید که داوطلبان زیادی پشـت در صـف کـشیده‌اند‌ و بنکس‌‌ می‌گوید:«بگو یکی‌یکی داخل شوند‌.»بـچه‌ها‌ آهـسته‌ نگاهی به‌ پرستارها‌ می‌اندازند‌ و از ظاهر آن‌ها هیچ‌ خوششان‌ نمی‌آید.اما وزش‌ باد مـوافق،کـار خودش را می‌کند.باد،همه‌ی داوطـلبان را بـه‌ هوا‌ بـلند مـی‌کند و آنـ‌ها را با چترهایشان‌ دور‌ می‌کند.در‌ عوض‌،مری‌ پاپیـنز مـقابل در فرود‌ می‌آید؛به‌طوری که وقتی خدمتکار در را باز می‌کند، با تعجب می‌بیند،فـقط هـمین یک‌ نفر‌ آن‌جاست!

مری پاپینز داخـل می‌شود و بیش‌تر‌ از‌ آن‌که‌ شـرایط‌ آقـای‌ بنکس‌ را(که‌ می‌گوید‌ پرستار بـاید جـدی و سختگیر باشد و بتواند دستور بدهد)بشنود،از موضع قدرت وارد می‌شود و شرایط خودش‌ را‌ به‌‌ زبـان مـی‌آورد.آقای برت وقتی می‌بیند،نـامه‌ی‌ تـکه‌تکه‌ شـده‌ی‌ بچه‌ها‌ به‌ هـم‌ چـسبیده و در دست مری پاپینز اسـت،حـسابی گیج می‌شود و هرچه‌قدر فکر می‌کند که چه اتفاقی افتاده،سر درنمی‌آورد.مری‌ پاپینز بـا اولیـن حرکت خود به سوی اتاق‌ بـچه‌ها در طـبقه‌ی بالا، هـمه‌ی قـوانین سـختگیرانه‌ی خانه را به هم مـی‌ریزد.او روی نرده‌ی‌ چوبی پله‌ها می‌نشیند و به سمت بالا سر می‌خورد.بچه‌ها که از ابتدای ورود مری پاپینز‌،از‌ او خـوششان آمـده،از دیدن کارهای‌ او مبهوت می‌شوند.مری پاپیـنز کـیف کـوچک خـود را بـاز می‌کند و همه‌جور وسـیله‌ای-حـتی جالباسی چند متری و آباژور پایه‌دار-از آن بیرون می‌کشد‌!

مری‌ پاپینز،نگاهی به وضع آشفته‌ی اتاق بچه‌ها مـی‌اندازد و مـی‌گوید:«در هـمه‌ی کارهای دنیا یک جنبه‌ی تفریح هست کـه اگـر پیـدایش کـنید،کـار مـثل‌ بازی‌ می‌شود و بازی کاری که خوب‌ شروع‌‌ بشود،نصفش تمام است!»سپس با اشاره به هر وسیله و زدن یک‌ بشکن،آن وسیله،زود به سر جای خود می‌رود.بچه‌ها وارد ایـن‌‌ بازی‌ جذاب می‌شوند و به زودی‌،اتاق‌ مرتب می‌شود.

مری و بچه‌ها برای گردش بیرون می‌روند و در پارک به«برت، که مری پاپینز را خوب می‌شناسد،برمی‌خورند.برت این‌بار نقاش‌ شده و با گچ بر روی زمـین،نـقاشی‌های جالبی‌ کشیده‌ است.یکی‌ از این نقاشی‌ها،منظره‌ای زیباست که برت می‌خواهد بچه‌ها را به‌ درون آن ببرد،اما موفق نمی‌شود.با کمک مری پاپینز،هر چهار نفر وارد دنیای نقاشی می‌شوند‌.در‌ این صـحنه‌ی‌ فـیلم،انیمیشن و تصاویر زنده درهم می‌آمیزند.آن‌ها سوار اسب‌های چرخ و فلکی‌ می‌شوند و بعد از کمی چرخیدن،از‌ دایره،خارج و با اسب‌هایشان‌ در آسمان شناور می‌شوند.آن‌ها بـا اسـب‌های‌ معلق‌ خود‌ در یک‌ مسابقه‌ی اسـب‌دوانی(مـیان اسب‌های انیمیشنی)شرکت می‌کنند و مری پاپینز برنده می‌شود.با باریدن باران،همه ‌‌از‌ نقاشی بیرون‌ می‌آیند.بچه‌ها که از این گردش جادویی بسیار خوشحال‌اند،از مری‌‌ پاپیـنز‌ مـی‌پرسند‌،تا کی پیش آنـ‌ها مـی‌ماند و او می‌گوید:«تا موقع‌ تغییر مسیر باد.»

ورود مری پاپینز‌ به خانه‌ی بنکس،خلق و خوی خدمتکاران خانه‌ را هم بهتر کرده است و بلبل‌ها‌ هم شادتر شده‌اند.وقتی‌ یک‌بار‌ مری‌ پاپینز با بچه‌ها بـرای خـرید بیرون می‌رود،سگ کوچکی نزدیک‌ می‌شود و با مری پاپینز شروع به صحبت می‌کند(البته ما فقط پارس او را می‌شنویم).مری پاپینز به بچه‌ها می‌گوید‌:«این سگ‌ به ما پیشنهاد می‌دهد که از فـروشگاه دیـگری خرید کـنیم!»سگ در میان پارس کردن‌ها،عطسه‌ای می‌کند و مری پاپینز به او می‌گوید: «عافیت باشد!»

جرج بنکس به مری پاپینز‌ مـی‌گوید‌:«زندگی مثل جنگ است. وقت آن است که بچه‌ها یاد بگیرند،چـگونه بـاید در آن پیـروز شوند.» مری پاپینز می‌گوید:«اگر می‌خواهی بچه‌ها مثل خودت بشوند، آن‌ها را به بانک‌ ببر‌.(نام«بنکس»قـرابتی ‌ ‌بـا«بانک»دارد؛گویی‌ جرج که پدرش هم در این بانک کار می‌کرده،با شغلش عجین‌ شـده اسـت.)

روز مـرخصی مری پاپینز است و پدر،بچه‌ها را‌ با‌ خود به‌ بانک می‌برد.مقابل بانک،تعداد زیادی پرنده اسـت و پیرزنی دانه‌ می‌فروشد.بچه‌ها یک دو پنی دارند و می‌خواهند با آن دانه بخرند و برای پرنـده‌ها بریزند،اما پدرشان مـی‌گوید‌:«ایـن‌طور‌ پولتان‌ را هدر ندهید.با من‌ بیایید‌ تا‌ بگویم با آن‌چه کار جالبی می‌شود کرد.»او و سپس رئیس بسیار پیر و فرتوت بانک به بچه‌ها می‌گویند:«با همین‌ دوپنی در‌ بانک‌ حساب‌ باز کنید.ایـن شروعی برای آینده‌ی روشن شما‌ خواهد‌ بود.»بچه‌ها نمی‌پذیرند.کار به جایی می‌رسد که رئیس‌ بانک می‌خواهد به زور،پول ناچیز بچه‌ها را از دستشان‌ دربیاورد‌. بچه‌ها‌ فریاد می‌زنند که نمی‌خواهند پولشان را بدهند و فریاد آنـ‌ها مـیان‌ مشتریان بانک موجی از شک و تردید ایجاد می‌کند.یکباره‌ جمعیت کثیری برای بستن حساب‌هایشان به بانک هجوم می‌آورند‌. مأموران‌ بانک‌ به زحمت،درهای بانک را می‌بندند.جین و مایکل‌ از لابه‌لای جمعیت‌ فرار‌ مـی‌کنند و حـین فرار،به برت برمی‌خورند. ابتدا او را نمی‌شناسند و وحشت می‌کنند،چون برت لوله‌پاکن شده‌ و سرتاپایش‌ سیاه‌ است و شناخته نمی‌شود.جایگاه آقای بنکس پیش‌ بچه‌ها،در این دیالوگ نیش‌دار‌ به‌ خوبی‌ روشن مـی‌شود.بـرت به‌ بچه‌ها می‌گوید:«نترسید،من مثل پدرتان از شما مراقبت می‌کنم‌. حالا‌ چه‌ کسی دنبالتان کرده است؟»بچه‌ها می‌گویند:«پدرمان!» برت به بچه‌ها می‌گوید:«پدرتان کسی را برای‌ درد‌ دل کردن‌ ندارد و پدرها هـمیشه بـه کـمک بچه‌ها احتیاج دارند.»او سپس از‌ شـغل‌ جـدید‌ خـود می‌گوید:«تمام مردم اشتباه می‌کنند؛دودکش، تاریک و کثیف نیست،بلکه می‌تواند دروازه‌ی چیزهای‌ عالی‌ باشد. از آن بالا تمام دنیا زیر پاست و فـقط پرنـده‌ها،سـتاره‌ها و لوله‌پاکن‌ها می‌توانند‌ این‌ دنیا‌ را ببینند.»سپس با هـمراهی مـری پاپینز،که‌ سر و کله‌اش دوباره پیدا شده،شروع می‌کند‌ به‌ سیر و سفر روی‌ پشت‌بام‌های شهر و بالا رفتن از پله‌هایی کـه مـری پاپیـنز‌ از‌ دود‌ دوکش‌ها در آسمان درست کرده است.بعد هم در ضیافت پرشور جـمعیت لوله‌پاکن‌هایی که سرتاپا‌ سیاه‌اند‌،شرکت‌ می‌کنند.

بچه‌ها به همراه برت به خانه برمی‌گردند.پدر که از فاجعه‌ی‌‌ بانک‌ فرو ریـخته اسـت،بـه برت می‌گوید:«به غول‌های اقتصادی‌ نزدیک شدم تا در امواج خروشان زنـدگی‌ تـکیه‌گاهی‌ محکم پیدا کنم،اما عاقبتش این شد.»به این ترتیب،او بار‌ دیگر‌ نظرش را درباره‌ی زندگی و دنـیایی کـه مـحل‌ جنگ‌ است‌،به زبان می‌آورد. تماشاگر دقیق درمی‌یابد که‌ همین‌ نگرش،او را چـنین سـخت و بـی‌انعطاف کرده است.اما برت که در صحنه‌ی‌ قبل‌ به بچه‌ها گفته بود،هوای‌ پدرشان‌ را داشـته‌ بـاشند‌،ایـن‌جا‌ پدر را مخاطب قرار می‌دهد و می‌گوید‌:«یک‌ قاشق شکر می‌تواند دوا را شیرین کند. یک قاشق شکر،کـارهای خـیلی‌ مهمی‌ می‌تواند بکند.تو حوصله‌ نداری که‌ با یک بوسه،لبخندی‌ به‌ لبـان آنـ‌ها بـیاوری.اما بدان‌، هرچه‌ بیش‌تر به آن‌ها اخم کنی،آن‌ها بیش‌تر در پی خوشگذرانی‌ خواهند بود و روزیـ‌ مـی‌رسد‌ که می‌بینی منحرف شده‌اند و دیگر‌ نمی‌توانی‌ کاری‌ کنی.»این را‌ باید‌ بزرگ‌ترین و جدی‌ترین اخـطار فـیلم‌ تـلقی‌ کرد.در واقع تمام تلاش سازندگان،این بوده است که‌ به بزرگ‌ترها یادآوری کنند‌،دنیای‌ کـودکان و خـواسته‌ها و آرزوهای‌ آن‌ها چیست،و سپس‌ از‌ آن‌ها دعوت‌ کنند‌ که‌ قدری با این دنـیای‌‌ کـودکانه هـمراهی و همدلی داشته باشند.

از بانک به جرج تلفن می‌کنند و می‌گویند:«ساعت ۹ شب‌ به‌ بانک‌ بیا.»جـرج مـعنای ایـن دعوت را‌ می‌داند‌.بچه‌ها‌ پیش‌ پدر‌ می‌آیند و از او‌ عذرخواهی‌ می‌کنند و دو پنی خود را به او می‌دهند. پدر بـه بـانک می‌رود.رئیس می‌گوید:«بانک ورشکسته‌ شده‌ است‌‌ و عاملش تو و فرزندانت هستید.»سپس پسر رئیس‌ بانک‌،کـه‌‌ او‌ هـم‌ پیرمرد‌ است،نزدیک می‌شود و نشان ویژه‌ی جرج را از سینه‌اش برمی‌دارد و بعد(مثل بـچه‌ها)چـتر او را خراب می‌کند و با ضربه‌ی مشتی،کلاه او را سـوراخ مـی‌کند.جـرج‌ که می‌بیند آب‌ از سرش گذشته،دو پنی را بـه رئیـس می‌دهد و غرق در خنده، ماجرای عطسه‌ی سگ و عافیت گفتن مری پاپینز را تعریف می‌کند و مـی‌رود.رئیـس بانک آن‌قدر از‌ ماجرای‌ سگ مـی‌خندد کـه به هـوا مـی‌رود!

جـهت باد تغییر می‌کند و مری پاپینز آمـاده‌ی رفـتن می‌شود. بچه‌ها التماس می‌کنند که بماند،اما او می‌گوید:«من تمام بچه‌ها را دوسـت دارمـ‌ و باید‌ به کسان دیگری که بـه من احتیاج دارند هـم‌ سـر بزنم.»

جرج که شب قـبل بـه خانه نیامده و موجب نگرانی خانواده شده‌ است‌،آوازخوان‌ و بادبادک به دست وارد می‌شود‌.بـچه‌ها‌ از دیـدن‌ بادبادکشان که پدر تعمیرش کرده اسـت.بـسیار خـوشحال می‌شوند و همگی مـی‌روند تـا بادبادک‌بازی کنند.جرج در مـیان جـمعیت،متوجه‌ پسر رئیس بانک‌ می‌شود‌ که او هم دارد‌ بادبادک‌بازی‌ می‌کند.او می‌گوید:«پدرم دیشب آن‌قدر خندید کـه مـرد!تا به حال هیچ‌وقت او را به ایـن خـوشحالی ندیده بـودم!»و بـعد بـار دیگر نشان ویژه‌ی بـانک‌ را به سینه‌ی جرج‌ می‌زند‌ و او را شریک بانک می‌کند.

مری پاپینز که می‌بیند بچه‌ها با پدرشان سـرخوش‌اند،لبـخندی‌ می‌زند و چتر خود را باز می‌کند و بـه آسـمان مـی‌رود.در مـیان جـمع، فقط برت مـتوجه رفـتن‌ او‌ می‌شود و می‌گوید‌:«باز هم به ما سر بزن!»

فیلم برای به تصویر کشیدن تمنای درونی کـودکان،وارد دنـیای‌ تـخیلی‌ شده است و شمار زیادی از اتفاقات جادویی و رویـایی را تـرسیم کـرده‌ اسـت‌.امـا‌ نـاگفته پیداست که برای همراهی کردن با بچه‌ها،نیازی نیست ما هم از این دست کارها بلد ‌‌باشیم‌.قاعده‌ی‌ اتفاقات تخیلی در ذهن کودکان وجود دارد.آن‌ها در بازی‌های خود، به‌ راحـتی‌ در‌ یکی دو متر جا،تمام زندگی را به نمایش می‌گذراند. مهم،یافتن و همراهی با سازوکار‌ ساده و درعین‌حال پیچیده‌ی‌ ذهن و تخیل آن‌هاست.
رشد معلم » دی ۱۳۸۵ – شماره ۲۰۵ (صفحه ۳۲)

Mahmoud Hosseini

من یک معلم هستم. سال ۱۳۸۸ بازنشسته شد‌ه‌ام. با توجه به علاقه فراوان درزمینه فعالیتهای آموزشی و فرهنگی واستفاده از تجربه های دیگران و نیز انتقال تجربه‌های شخصی خودپیرامون اینگونه مسایل درمهر ماه ۱۳۸۸ وبلاگ بانک مقالات آموزشی وفرهنگی را به آدرس www.mh1342.blogfa.com   راه‌اندازی نمودم. خوشبختانه وبلاگ با استقبال خوبی مواجه شد و درهمین راستا به صورت مستقل سایت خود را نیز با آدرس http://www.eduarticle.me فعال نمودم. اکنون سایت با امکانات بیشتر و طراحی زیباتر دردسترس مراجعه کنندگان قرار گرفته است. قابل ذکر است کلیه مطالب و مقالات ارایه شده در این سایت الزاما مورد تایید نمی‌باشدو تمام مسؤولیت آن به عهده نویسندگان آنها است.استفاده ازیادداشتها و مقالات شخصی و اختصاصی سایت با ذکرمنبع بلامانع است.مطالبی که در صفحه نخست مشاهده می‌کنید مطالبی است که روزانه به سایت اضافه می گردد برای دیدن مطالب مورد نظر به فهرست اصلی ،کلید واژه‌های پایین مطلبها و موتور جستجو سایت مراجعه بفرمایید.مراجعه کنندگان عزیز در صورت تمایل می توانند مقالات و نوشته های خود را ارسال تا با کمال افتخار به نام خودشان ثبت گردد. ممکن است نام نویسندگان و منابع  بعضی از مقاله ها سهوا از قلم افتاده باشد که قبلا عذر خواهی می‌نمایم .در ضمن باید ازهمراهی همکار فرهنگی خانم وحیده وحدتی کمال تشکر را داشته باشم.        منتظرنظرات وپیشنهادهای سازنده شما هستم. 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا