در باره معلممعلم و مشاهیر تعلیم و تربیت

گفت‌وگو با معلّم مؤلّف و شاعر محقّق‌ ذبیح اللّه صاحبکار

آشنایی با بزرگان تعلیم وتربیت

گفت‌وگو با معلّم مؤلّف و شاعر محقّق‌ ذبیح اللّه صاحبکار

جواد محقق

پیش‌ درآمـد‌

آشـنایی‌ مـن با معلم فرهیخته،ذبیح الله صاحبکار متخلص به(سهی)قبل از انقلاب،از طریق‌ مطالعهء شعرهای منتشرشده‌اش در بـعضی تذکره‌ها و مجموعه‌های شعر صورت گرفت،اما توفیق دیدار‌ و درک محضر پرفیضش در‌ اواسط‌ دههء شـصت نصیب شد. چهرهء آرام،لحـن گـرم،تواضع بی‌شائبه،برخورد متین و رفتار صمیمی او، مرا شیفتهء خود کرد و قامت بلند،محاسن سفید،عینک درشت و بخصوص ترکیب‌ عمامه با کت و شلوار‌،که نمود تسلّط عقلی دین‌مدار بر پیکرهء جان جـوان و روح‌ معاصر اوست،سیمای نجیبش را برای همیشه در خاطرم ماندگار کرد. از آن پس در بعضی از سفرهایم به مشهد مقدس‌ و حضور‌ در معدودی از محافل شعر و انجمن‌های ادبی نسل انقلاب، از محضر این چهرهء ارزشمند فرهنگ خراسان نیز،ادب درس و نـفس مـی‌آموزیم. آخرین دیدارم با او در محفل انسی بود که‌ مدت‌هاست‌ به همت تنی چند از دوستداران ادب و هنر،در خانهء یکی از آن‌ها در مشهد تشکیل می‌شود.در آن‌ جلسه با دو دوست شاعر کرمانشاهی و خراسانی‌ام،جواد محبت و مـحمود‌ اکـرامی‌ همراه بودم.مصطفی حدثی،معلم و شاعر خراسانی،ما را به محفل‌ انس رساند و خود به دلیل کاری که داشت،از ماندن عذر خواست. هنوز لطایف شعرها و صحبت‌های شیرین و صدای‌ ساز‌ و تـرانهء‌ آواز مـیزبان خوش‌ صدای آن‌ شب‌،در‌ گوش جانم طنین‌انداز است. اواخر سال ۱۳۸۰ به دعوت دوست همکار و هم‌نام نیشابوری‌ام که چند سالی‌ است مدیر کلی فرهنگ و ارشاد‌ اسلامی‌ خراسان‌ را پذیرفته است،بـه نـخستین‌ هـمایش«خراسان در‌ پهنهء‌ شعر و ادب»ویژهء تـجلیل از اسـتاد ذبـیح الله صاحبکار دعوت شدم.پس از مراسم،فرصت را غنیمت شمردم و باتوجه‌ به‌ آثار‌ چاپ‌ شده و در دست انتشار این معلم مخلص،قرار مصاحبه‌ گذاشتم و فـردا صـبح در مـنزلشان خدمت رسیدم و ساعاتی از اوقات شریفشان را به گفت‌وگو گـرفتم. حـاصل آن مزاحمت‌،این‌ است‌ که می‌بینید.

با سلام و سپاس از این‌که بـا هـمهء خـستگی لطف کردید و مرا به‌ حضور پذیرفتید،دربارهء‌ زندگی‌ و تحصیلات‌ و خـانوادهء خودتان‌ توضیحاتی بدهید تا همکاران جوان ما با شعر و زندگی شما‌ بیشتر‌ آشنا‌ بشوند.

زان دم که پا به عرصهء هـستی گـذاشتم‌ یـک‌دم مرا نرفت که ماتم‌ نداشتم‌. آنچه‌ در شناسنامه‌ام ثبت شده سال‌ ۱۳۱۳ شـمسی اسـت؛ولی طبق نوشتهء مرحوم پدرم در‌ حاشیهء‌ کتاب زاد المعاد، در سال ۱۳۱۴ در سی کیلومتری شرق‌ تربت حیدریه در‌ روستای‌ دولت‌آباد‌ متولد شـدم.پدر و مـادرم هـردو شب‌ زنده‌دار و بسیار پارسا بودند.پدرم به‌ شعر علاقهء‌ زیادی‌ داشت.مونس‌ تـنهایی‌اش شـاهنامه بـود و مثنوی و بعضی دیوان‌های دیگر.او به یاری‌ حافظهء‌ قوی‌ خود‌ شعرهای بسیاری در خاطر داشت کـه بـا نـغمه‌ای دلنشین ترنم‌ می‌کرد.چنان‌که روح من با‌ آن‌ها‌ عجین می‌شد.دورهء شش سالهء ابتدایی‌ را در هـمان مـحل خواندم و بعد‌ همراه‌‌ برادر‌ بزرگ‌ترم،که در تربت جام کارمند دولت بود،به آن شهر رفـتم و چـهار سـال‌ در‌ آن‌ شهر‌ مشغول ادامهء تحصیل بودم. در آن زمان در بیشتر دبیرستان‌ها زبان‌ فرانسوی‌ می‌خواندند‌ و هنوز انـگلیسی‌ خـیلی باب نشده بود.

همان‌طوری که می‌دانید،مذهب‌ مردم تربت جام که یک شـهر‌ مـرزی‌‌ اسـت،مخلوطی از شیعه و سنی است‌ که قرن‌هاست به مسالمت باهم زندگی‌‌ می‌کنند‌.در آن زمان مرحوم آیت ا… بـروجردی تـصمیم‌ گرفتند‌ مدرسه‌ای‌ در آن شهر بسازند.به همین منظور‌ نماینده‌ای‌ به آن‌جا اعزام کـرده بـودند کـه‌ روحانی شریفی به نام آیت ا…توسلی‌ بود‌.او‌ توانست با کمک مردم این‌‌ مدرسه‌ را بسازد‌.

شـب‌ مـیلاد‌ امـام زمان(ع)که شد، جشنی در‌ محل‌ مدرسه برپا شد و من‌ هم که طـبع شـعری داشتم،به صلاح‌دید اولیای‌ دبیرستان‌ شعری سرودم و در آن‌ مجلس خواندم‌.این شعر مورد توجه‌‌ نمایندهء‌ آیـت ا…بـروجردی قرار گرفت و از‌ من‌ خواست که به جای دبیرستان، تحصیلاتم را در آن مدرسه ادامه بـدهم. مـن‌ هم‌ که به تحصیل علوم دینی‌ عـلاقه‌‌ داشـتم‌،پذیـرفتم و تحصیلات‌ دبیرستانی‌ را‌ نیمه‌تمام رها کردم و طلبهء‌ مـدرسهء‌ جـدید شدم.

از معلمانتان در طول این سال‌ها هم‌ یادی بکنید.

در دورهء ابتدایی‌ دوتا‌ معلم داشـتیم کـه‌ هردو روحانی بودند‌.یکی‌ پسـر عـمهء‌ خودم‌ آقـا‌ شـیخ مـحمد تقی بود‌ که‌ بعدها از آموزش و پرورش اسـتعفا داد و چـون تحصیلات حوزوی داشت، پیش‌نماز مسجد محل شد‌ و دیگری‌‌ آقای رهبری که ضـمن مـدیریت و تدریس‌،منبری‌ هم‌ بود‌ و در‌ همان‌ دولتـ‌آباد مجالسی‌ داشت‌.ایشان اهـل‌ تـربت‌جام بود،آقای محقق باور کـنید ایـن‌ها آدم‌های فوق العاده‌ای بودند. حیف که ظرف‌ استعداد‌ ما‌ کوچک بود. مگر یـک اسـتکان چه‌قدر گنجایش‌‌ دارد؟متأسفانه بهرهء‌ من‌ از‌ آنـ‌همه‌ تـقوا‌ و پرهـیزکاری و بی‌اعتنایی به دنـیا خـیلی کم‌ بود،وگرنه تـا حـالا آدم شده بود. البته در همین کسب فیض هم باید عنایات خداوندی باشد که دستت را بـگیرد‌،وگـرنه همین می‌شود که هست.

در ابیاتی گـفته‌ام کـه:

خدایا از آن«مـی»کـه دادی بـه اغیار

نصیب من مـبتلا کو؟

اگر می فروشی،بهایش به چند است‌ وگر رایگان می‌دهی‌،سهم‌ ما کو؟

به‌هرحال،بعدها هـم کـه وارد حوزهء علمیه شدم،بعد از خواندن ادبـیات‌ عـرب و حـاشیهء مـلا عـبد الله درمنطق، بخشی از فـقه و اصـول را نزد آیت ا… توسلی نمایندهء آقای‌ بروجردی‌ خواندم و مقداری را هم نزد باجناق ایشان آقای‌ متشکری که هـردو مـرحوم شـده‌اند.آقای‌ متشکرم از آدم‌های واقعا کم‌نظیری در زهد و عـبادت بـود‌ و سـلامت‌ نـفس و اخـلاق خـوبی داشت.ایشان‌ به‌ دعوت‌ اهالی از روستای عبدل‌آباد به آن‌جا آمده‌ بودند و ضمن انجام‌دادن کارهای شرعی‌ مردم،تدریس هم می‌کردند.

پس آیت ا…توسلی،هم محلی شما بودند؟

بله‌،ایشان‌ اهـل بالاجان بودند.قلعهء‌ سید‌ جام،ولی بیست و شش سال در نجف اشرف تحصیل و تدریس کرده‌ بودند.هردو این‌ها علمای ورزیده و جامعی بودند و در رشته‌های گوناگون‌ علوم اسلامی صاحب رأی و نظر بودند. مثلا مرحوم آشـتیانی‌ بـزرگ‌ بودند که ادبیات‌ عرب و علم اصول را هم بسیار خوب‌ تدریس می‌کردند.حضور دو چهرهء ارزشمند علمی در یک شهرک مرزی، نقطه قوت و مایهء امیدی بود برای مردم و علمای دیگر‌ شهر‌.گـاهی از‌ مـرحوم‌ متشکری سؤال می‌کردیم که شما با این‌ همه علم و اطلاع چرا در حوزهء مشهد نماندید؟آن‌جا می‌توانستید یک‌ مدرس‌ بزرگ و صاحب نام باشید. می‌فرمود:پدرم به مـن گـفت تو‌ بچهء‌ روستا‌ هستی و بـه ایـن روستایی‌ها مدیونی.باید درس‌هایت که تمام شد بیایی به همین‌ها خدمت کنی!

شما چه ‌‌مدت‌ در محضر این بزرگواران‌ بودید؟
دوبـاره‌ تـوفیق استفاده از‌ محضر‌ آقای‌ صـالحی‌ نـصیبم شد. روحانی زنده‌دلی که‌ به فرشته‌ها نزدیک‌تر است‌ تا به انسان‌ها.

من چهار‌ سال در خدمت این‌ها بودم‌ و بعد هجرت کردم به مشهد مقدس،در حدود‌ سال ۱۳۳۴.ابتدا به‌ مدرسهء‌ «غبدل خـان»رفـتم.بعد هفت هشت ماه‌ در مدرسهء«باقریه»بودم و بعدش آمدم به‌ مدرسهء«نواب»که حوزهء مرتب،منظم، معروف و صاحب نامی بود و استادان‌ خوبی داشت.در ضمن شهریه‌اش هم‌‌ که از طریق موقوفه تـأمین مـی‌شد،به‌ نـسبت جاهای دیگر زیاد بود و به سی و پنج شش تومان در ماه می‌رسید.البته من‌ پیشتر هم گاهی بـه مدرسهء نواب می‌رفتم‌ و از بعضی‌ درس‌هایش‌ استفاده‌ می‌کردم.مثل درس آقای صالحی کـه‌ خـدا عـمرشان را طولانی کند.ایشان‌ هنوز هم با همهء کهولت به تدریس‌ ادبیات ادامه می‌دهد.خلاصه دوباره‌ نصیبم شـد.‌ ‌روحـانی زنده‌دلی که‌ به‌‌ فرشته‌ها نزدیک‌تر است تا به انسان‌ها. به‌هرحال ادبیات عرب را بـا ایـن‌که قـبلا خوانده بودم،مجددا نزد ایشان هم‌ خواندم و بسیار چیزها را آموختم.در ضمن‌ درس«لمعه»را‌ هم‌ پیش مـرحوم حاج‌ میرزا احمد معروف به«نهنگ»تلمذ کردم.ایشان بیش از شصت سال ایـن‌ کتاب را تدریس کرده بـود.

مـن نام مرحوم نهنگ را اولین بار در‌ سال‌های‌ نوجوانی‌ در سفری که به مشهد‌ آمده‌ بودیم‌،از پدرم شنیدم.دلم‌ می‌خواهد توضیح بیشتری دربارهءایشان‌ بدهید.

مرحوم نهنگ هم مثل همهء عالمان‌ راستین،مردی وارسته بود کـه هیچ‌‌ علاقه‌ای‌ به‌ دنیا و مطامع آن نداشت و به‌ واقع یک عنصر‌ ملکوتی‌ بود.یک جفت‌ کفش کهنهء پلاستیکی گالش مانندبا یک‌ عبای مندرس داشت و در عوض، دریای صبر و شکیبایی و پارسایی بود‌. وقتی‌ درسـ‌ شـروع می‌شد،ماها که‌ طلبه‌های جوانی بودیم،گاهی سخت‌ ایشان‌ را سؤال‌پیچ می‌کردیم و ایشان با همان صبوری،همهء ایراد و اشکالهای‌ ما را می‌شنید و اصلا ناراحت نمی‌شد و تندی نمی‌کرد‌ که‌ مثلا‌ وقتمان را گرفتید یـا از درس عـقب ماندیم.در این اواخر‌ من‌‌ حالت مرید پیدا کرده بودم،یعنی وقتی‌ روبه‌رویشان می‌نشستم و در چهره‌شان‌ خیره می‌شدم،بهت و حیرت غریبی‌ در‌ من‌ پیدا می‌شد که گاهی دیگر حرف‌هایشان را نمی‌شنیدم.یک‌باره‌ قـدّیسی را مـقابل‌ خودم‌ می‌دیدم‌ که‌ اعجوبه بود.ای کاش ما هم می‌توانستیم‌ بهره‌ای از آن خلقیات ببریم.

شما‌ که‌ الحمد‌ لله آیینهء تمام‌نمای آن‌ خلق‌وخوهای پسندیدهء الهی هستید و ما به مصداق«بوی گل را‌ از‌ که جـوییم از گـلاب»بـا نگاه به چهرهء شماست کـه آنـ‌ مـعلمان روحانی‌ را‌ تا‌ حدودی درک‌ می‌کنیم.

نه آقای محقق؛شما چون آن بزرگان‌ را ندیده‌اید،روی صفای‌ خودتان‌ در ما خیال می‌بندید.بین ما آنها فـاصله‌ بـسیار اسـت.من اگر یک‌ هزارم‌‌ خصلت‌های‌ آن‌ها را گرفته بـودم،از صـدها مطلبی که از محضرشان آموختیم، برای دنیا و آخرتم بهتر‌ بود‌،بگذاریم.

بعد از این‌که حضرت آیت ا…وحید به حوزهء مشهد آمـدند،مـن‌ بـه‌ درس‌‌ «وسائل»ایشان می‌رفتم.حضرت‌عالی‌ می‌دانید که آقای وحید فـصاحت منحصر به‌فردی داشتند و دارند.واقعا اگر‌ تدریس‌ ایشان‌ ضبط می‌شدو بعد نوار درس را پیاده می کردید و می‌گذاشتید جلو چـندتا‌ اسـتاد‌ ادبـیات دانشگاه، امکان نداشت بتوانند حتی یک واو را

رشد معلم » آذر ۱۳۸۱ – شماره ۱۶۹ (صفحه ۱۳)
جابه جا کنند!در بیان ایـشان،خـطا‌ و تکرار‌ کلمه و جمله و مفهوم و موضوع‌ وجود نداشت.انگار یک متن روان و سلیس را‌ بعد‌ از چندبار تمرین از روی‌ کـتاب مـی‌خواند‌.البـته‌ در‌ تدریس گاهی‌ لازم است که استاد مفهومی‌ یا‌ عبارتی را تکرار کند یا تـوضیح بـدهد؛ولی ایـشان‌ آن را هم به‌ صورت‌ خلاصه و چکیدهء درس،با همان‌ فصاحت‌ و بلاغتی که‌ گفتم‌،بیان‌ می‌کردند و هـیچ‌ عـبارتی را شـکسته،ناقص‌ یا‌ مکرر نمی‌گفتند.

ایشان همان آیت ا…وحید است که‌ الآن در قم تشریف‌ دارند؟

بله‌ و طـبع شـعر خوبی هم داشتند که‌‌ گاهی از آن بهره‌ می‌بردیم‌.یادم است‌ مدیحه‌ای برای حضرت‌ فـاطمهء‌ مـعصومه‌ سـروده بودند که بیتی از آن در خاطرم‌ مانده است:

شیطان به‌ ندای‌«قم»برانده است

از تخت‌ تـو‌ را‌ بـه قم نشانده‌ است‌!

به‌هرحال بعد از مهاجرت‌ آقای‌ وحید به قم،کفایه الاصول را در مـحضر آقـای‌ عـلم الهدی شروع کردیم،در‌ اتاق‌‌ خودشان.اوایل،کفایه برای من دشوار‌ بود‌ و ایشان هم‌ باتوجه‌ بـه‌ تـسلی که به‌ درس‌ داشتند،سریع می‌گفتند و جلو می‌رفتند و ما هم خجالت مـی‌کشیدم‌ بـگوییم آقـا!آرام‌تر درس بدهید؛ولی‌‌ کم‌کم‌ راه افتادیم.بعد محضر استاد عالی‌قدر‌،مرحوم‌ حاج‌ شیخ‌ هاشم‌‌ قزوینی رحـمه اللهـ‌ عـلیه‌ را درک کردم.نام‌ ایشان در تمام حوزه‌های تشیع، به خصوص در ایران،معروف بود.هـم‌‌ بـه‌ دلیل‌ فضل و دانشی که داشتند و هم‌ به خاطر‌ زهد‌ و تقوایی‌ که‌ در‌ وجودشان‌‌ بود.با آن مقام عـلمی در یـک خانهء محقر اجاره‌ای قدیمی،روی یک پلاس کهنه‌ زندگی می‌کردند.ما مدتی محضر ایـشان‌ را در مـدرسه نواب درک کردیم‌.

هم زمان در مجلس درس حاج مـیرزا احـمد جـباری که بر اصول تسلط بسیار داشتند هـم شـرکت می‌کردم.درس خارج‌ اصول ایشان آن زمان به نام بود.البته این‌ دوران‌ زیاد‌ طـولانی نـشد.من هم که باید فـکر مـعاش می‌کردم.آیـت ا…سـبزواری‌ پیـشنهاد کردند بیا پیش‌نماز مسجدی در خیابان بـالاسر بـشو؛نرفتم.

چرا؟

هرچه فکر کردم دیدم نه زبان منبر و سخنرانی‌ دارم‌ و نه صـلاحیت و تـقوای‌ پیش‌نمازی.واقعا فکر می‌کردم تمام‌ کـسانی که پشت سر مـن مـی‌ایستند،از خودم پرهیزگارترند.

البته این از صـفای دل شـماست‌.اما‌ راستی شما اجازهء روایتی یا‌ جهاد‌ هم‌ گرفتند؟

جمله‌ای که یکی از استادان بـرایم‌ نـوشته است،این است:«انّه قـد اجـتهد حـتی بلغ مرتبه مـن مـراتب الاجتهاد»یعنی‌ مرتبه‌ای از مـراتب‌ اجـتهاد‌.

به اصطلاح اهل علم‌:اجتهاد‌ متجزّی.این را کدام استادتان نوشته‌ است؟

مرحوم آیت ا…سبزواری.البـته مـرحوم‌ آیت ا…میلانی هم این مطلب را بـا عـنوان‌ دیگری مـرقوم فـرموده‌اند کـه فلانی مثلا دارای کمالاتی اسـت و من با‌ ایشان‌‌ آشنایی کامل دارم وبه مقام علمی و تقوای ایشان اعتراف می‌کنم و…

مگر شما مـحضر آیـت ا…میلانی را هم‌ درک کرده‌اید؟

بله،البته درسشان را کـمتر،ولی رفـت‌ وآمـد و نـشست‌وبرخاست بـا ایشان زیاد‌ داشـتم‌.ایـشان سال‌ها‌ مجلس روضهء هفتگی داشتند.من از ابتدا تا انتهای‌ مجلس در خدمتشان بودم.حتما شنیده‌اید که مـرحوم‌ مـیلانی از لحـاظ اخلاقی یک اسوه و الگوی کم‌نظیری‌ بودند.مـن در‌ آنـ‌ مـجلس‌ از ادب و آدابـ‌ ایـشان درس مـی‌گرفتم و لذت می‌بردم. مردی در آن سن و مرتبهء علمی جلو پای‌ هر ‌‌طلبهء‌ جوانی تمام‌قدبلند می‌شدند و تا وقتی ننشسته بود،نمی‌نشستند. هرکسی به ایشان مراجعه می‌کرد‌،جلو‌ پایش‌ بلند می‌شدند و او را پهـلوی‌ خودشان می‌نشاندند.این‌ها برای ما که‌ جوان بودیم و گاهی دچار‌ غرور بی‌جا می‌شدیم،درس بود.گاهی هم‌ درس‌های ایشان را درک یا سؤالاتی‌ طرح‌ می‌کردم.آن بزرگوار‌ هم‌ به خاطر این‌که‌ این لوای عشق بـر دوش مـا اعتباری‌ ببخشد،نوشتند که فلانی مدت سه سال‌ در مباحثات من شرکت کرده و سؤالاتی‌ که طرح کرده و اشکالاتی که گرفته نشان‌ می‌دهد‌ که به مراحلی از اجتهاد دست‌ یافته و می‌تواند بـه نـظر خود عمل کند. البته این‌ها مسائلی است که هرچه‌ ناگفته‌تر باشد،بهتر است.اجازه بدهید برویم سر مطلب بعدی.موقع تنظیم‌ هم‌‌ شـاید بـهتر باشد این قسمت‌ها را حذف‌ بـفرمایید.بـه‌هرحال در همان زمان شنیدم‌ که آموزش و پرورش معلم استخدام‌ می‌کند.

چه سالی بود؟

احتمالا ۱۳۴۰ یا ۱۳۴۱ و به این‌ ترتیب شدم معلم‌ آموزش‌ و پرورش.آن‌ هم در دبستان.البته بعدها در دبـیرستان‌ها هـم تدریس داشتم؛ولی از نظر سـازمانی مـعلم دبستان بودم.

من وارد آموزش و پرورش شدم‌، سی‌ سال کار کردم. از آن خارج شدم‌ و هیچ مسؤولی‌ نفهمید و ندانست که‌ من و امسال من‌ در کادرهای آموزشی‌ کی‌اند و چه‌کاره‌اند؟! اصلا از وجود مـا خـبر نداشتند.

واقعا حیف بوده است‌ که‌ شما‌ با این‌ علم و اطلاع در‌ سطوح‌ بالاتری‌ تدریس‌ نکنید.به خصوص در آن سال‌ها که‌ دبیران دورهء متوسطه هم چندان زیاد نبودند.

یکی از تأسف‌هایی که هـمیشه داشـتم‌‌ و دارم‌ ایـن‌ بود و هست که آموزش و پرورش ما یک پیکرهء‌ زنده‌ نبود و نیست. من وارد آموزش و پرورش شدم،سی‌ سال کار کـردم.از آن خارج شدم و هیچ‌ مسؤولی نفهمید و نداشت‌ که‌ من‌ و امثال من در کـادرهای آمـوزشی کـی‌اند و چه‌کاره‌اند؟!اصلا از وجود ما‌ خبر نداشتند.هیچ‌کس در این مدت نپرسید که شما کار دیگری هم بلدید یا نه؟و نـدانستند ‌ ‌کـه من توان‌ کار‌ بیشتری‌ را دارم. می‌توانستیم در دبیرستان‌ها و مراکز تربیت معلم و دوره‌های ضمن‌خدمت، عربی‌ درسـ‌ بـدهم،ادبـیات فارسی درس‌ بدهم،فلسفه و منطق درس بدهم.من‌ این‌ها را سال‌ها در حوزه درس‌ داده‌‌ بودم‌.مهم‌تر از آن مـی‌توانستم کارهای‌ تحقیقی بکنم.متأسفانه بیشتر وقتم در کلاس‌های‌ مدارس‌ ابتدایی‌ گرفته شد. این را بـه‌معنای کم‌اهمیت دانستن‌ آموزش ابـتدایی از سـوی من نگیرید؛ منظورم‌ تشخیص‌ درست‌ جایگاه هرکس‌ در جامعه است.من در مقاطع بالاتر قطعا مفیدتر بودم و احتمالا همکاران‌‌ تحصیل‌کرده‌ آموزش ابتدایی و دانش‌سراهای مقدماتی در جای من‌ کارایی بهتری داشتند.می‌دانید که همهء‌ کـارهای‌ فرهنگی‌ و تحقیقی و تألیفی من‌ در فراغت بعد از بازنشستگی انجام شده‌ است.یعنی بعد از‌ این‌که‌ چشم‌هایم‌ آب‌مرواید آورد و عارضهء قلبی پیدا کردم‌ و ناتوان شدم!آقا من با معلمی‌ که‌ یک‌‌ ساعت درست و حسابی بـه کـلاس‌ نرفت،فرق نداشتم.سی سال انگار در قفس حبس بودم‌.زمانی‌ آزاد شدم که؛

دیگر مرا ز عمر مجالی نمانده است

حال مرا مپرس‌ که‌ حالی‌ نمانده است.

حالا که بحث به ایـن‌جا کـشیده،اجازه‌ بدهید برویم سراغ تألیفات شما که‌ هرچند‌ به‌ همین دلیلی که اشاره کردید،خیلی دیر به آن‌ها پرداخته‌اید؛اما همه‌ پربار‌ و ارزشمند است و نشانهء فضل و کمال‌ علمی و ادبـی و اعـتقادی شماست.اگر بفرمایید اولین کتابتان چه بود و چه‌طور‌ به‌ انجام رسید،ممنون می‌شوم.

رسید عمر به پایان و نیست از غفلت‌ به‌ غیر‌ شرم و خطا،توشه سفر ما را کاری‌ که‌ نـکرده‌ام‌،ولی در سـال‌ ۱۳۴۳ یـکی از کتاب‌فروش‌های‌ مشهد‌ به من گـفت کـه فـلانی!من نذر کرده‌ام که‌ هر سال در ماه‌ محرم‌ چیزی دربارهء امام‌ حسین و عاشورا‌ چاپ‌ کنم.سال‌ قبل‌‌ دوازده‌ بند ملک الشـعرا صـبوری را چـاپ‌‌ کردم‌.امسال شما چیزی را آماده کنید تا چـاپ کـنم.دوازده،سیزده روز‌ مانده‌ بود به محرم.گفتم در این‌ مدت که‌ نمی‌شود.گفت‌ شما‌ شروع کن. ان‌شاء ا…خود آن‌ها‌ کمک‌ مـی‌کنند.مـن‌ تـصمیم گرفتم تعدادی از مراثی عاشورایی‌ را جنبهء ادبی آن‌ها هم‌ قوی‌ بـاشد،تهیه‌ کنم و تحویل ایشان‌ بدهم‌.رفتم‌ به‌ کتاب‌خانهء آستان‌ قدس‌ و شروع کردم به‌ تحقیق‌ و تفحص‌.البته آشنایی‌ام بـا شـعر و دواویـن شاعران تا حد زیادی کمکم کرد و مجموعه شعری با‌ عنوان‌ بـهترین مـراثی‌ ادبی و عاشورایی تهیه شد‌ که‌ نام آن‌ را‌ شفق‌ خونین گذاشتم و تحویل آن‌ دوست‌ کتاب‌فروش دادم.این مـجموعه را نـویسندهء دانـشمند معاصر،آقای‌ محمد رضا حکیمی دیده بودند‌ و به‌

تقاضای ناشر یک مـقدمهء مـفصل و زیـبا‌ هم‌ برایش‌ نوشته‌ بودند‌.این اولین کتاب‌‌ من‌ بود.

که ظاهرا مشکلاتی هم بـرای بـعضی‌ها ایـجاد کرد!

بله،چندتا از سخنران‌های مذهبی از بعضی‌ از‌ شعرهای‌ این کتاب در مجالس‌ وعظ استفاده کرده‌ بـودند‌ و سـاواک‌ آن‌ها‌ را‌ بازداشت‌ کرده بود.چون این کتاب‌ مجموعه‌ای از شعرهای شاعران متقدم و متأخر و مـعاصر بـود و رژیـم شاه روی‌ بعضی از معاصران حساسیت داشت. نتیجه این شد که ناشر هم‌ دیگر جـرأت‌ نـکرد کتاب را تجدید چاپ کند.این‌ گذشت تا انقلاب اسلامی که شرایط عوض شـد.هـمان اوایـل انقلاب،استاد حکیمی از تهران نامه و پیغام داده بودند که نسخه‌ای‌ از‌ آن کتاب را بفرستید این‌جا تجدید چاپ کـنیم.مـن خودم نسخه‌ای‌ از آن را نداشتم.کتاب‌فروشی‌ها و حتی‌ ناشر هم نسخه‌ای نداشت.جالب‌تر این‌ کـه کـتاب‌خانهء آسـتان قدس هم نداشت‌. در‌ نتیجه تجدید چاپ آن ممکن نشد.

کار دومتان ظاهرا تصحیح انتقادی‌ دیوان حـزین اسـت

بـله،دیوان حزین را برای کنگرهء بزرگداشت مرحوم حزین‌ لاهیجی‌ کار کردم.این عـالم شـاعر‌ حقا‌ یکی از مفاخر زمان خودش بوده و آثار گوناگونی دارد که همه ارزشمند است.چاپ اول این‌ کتاب در سـال ۱۳۷۵ هـم‌زمان با برگزاری‌ کنگرهء‌ بزرگداشت‌ شاعر منتشر شد و با‌ وجود‌ چاپ‌های مختلفی کـه از دیـوان‌ حزین در بازار است،این تصحیح مورد تـوجه اهـل شـعر قرار گرفت و به چاپ دوم‌ رسید.

و کـتاب سومتان؟

دیـوان مشفقی بخارایی بود که بعد از دیوان‌ حزین‌ تصحیح کردم و ان‌شاء ا… در زمان چاپ ایـن مـصاحبه به بازار آمده‌ است.ایـن شـاعری است کـه او را حـافظ آسـیای میانه گفته‌اند،به ملک الشعرای‌ مـاوراء النـهر هم معروف است‌ و در‌ قرن‌ نهم‌ زندگی می‌کرده است.

ظاهرا نوبت می‌رسد بـه اثـر گران‌سنگ‌ و چند جلدی«عرفات العاشقین و عـرصات العارفین»اثر تقی‌ الدیـن اوحـدی‌ بلیالی که وقت زیادی از شـما گـرفته‌ است.

بله‌،از‌ این‌ کتاب مهم نسخه‌های‌ خطی معدودی در ایران و هند هست که‌ البـته نـواقصی هم دارد.یکی از این‌‌ ‌‌نسخه‌ها‌ در کـتاب‌خانهء مـرحوم مـلک در تهران و دیگری در کـتاب‌خانهء جـهان‌بخش هند است.نسخهء‌ هـند‌ را‌ بـه‌ کمک آقای خواجه‌نوری،رایزن فرهنگی‌ ایران در هند،تهیه کردیم و آن را با میکروفیلم‌ نسخهء کتاب‌خانهء مـلک در کـتاب‌خانهء آستان قدس مقابله کردم. چون نـسخهء دیـگری موجود‌ نـبود.ایـن‌ نـسخه‌ها هم‌ کمبودها‌ و اشتباهات زیـادی‌ داشت و من مجبور بودم نواقص کتاب‌ را از طریق مراجعه به منابع گوناگون‌ تکمیل کنم،منابعی مـثل تـاریخ‌ اکبر شاهی هند و کتاب‌های مشابه آن. در بـعضی از صـفحات کـتاب‌ بـیش از بـیست حاشیه زده‌ام و کـم‌وکسری‌هایش‌ را هـم در کتب دیگر یافته و به آن افزوده‌ایم‌ و هر شاعری را هم در جایگاه خودش‌ قرار داده‌ام.

در این‌جا لازم است از همکاری‌ دسـتیارم‌ خـانم‌ فـخراحمد و دوست و استاد فاضلم آقای محمد قهرمان هـم‌ تـشکر کـنم کـه بـا کـمک‌هایشان سنگینی‌ کار را برایم قابل تحمل کردند.

این کتاب چند جلد است؟

با تتمه و تکمله دوازده جلد می‌شود‌ که‌ هفت جلد آن برای نمایشگاهی که‌ دیدید حاضر شد.به نظرم مـی‌آید اگر این مجموعه،کامل چاپ بشود؛ محققان و پژوهشگران را از مراجعه به‌ سایر تذکره‌ها تقریبا بی‌نیاز می‌کند‌.چرا‌ که هیچ‌کس شرح‌حال شاعری را به‌ تفصیلی که تقی الدین صاحب عرفات‌ آورده،نیاورده است.مـثلا بـه تذکرهء روز روشن نگاه کنید.شاعری را نام می‌برد و می‌گوید این بیت‌ از‌ اوست‌.همین. در حالی که صاحب‌ عرفات‌ می‌نویسد‌ که‌ او در چه تاریخی و در کجا زندگی‌ می‌کرده چه آثاری بر جای گذاشته،چـه‌ زمـانی فوت کرده و خلاصه بسیار جامع‌‌ است‌.این‌ کتاب یک ذخیرهء ارزشمند ادبی است که داشت‌ از‌ بین می‌رفت و خداوند توفیق داد که بتوانیم آن را حفظ کـنیم.بـاور کنید نمی‌خواهم برای خودم‌ تـبلیغی کـرده باشم‌.می‌دانید‌ که‌ این‌ روحیه در من نیست و خدا می‌داند که‌ همیشه از‌ آن گریخته‌ام.حتی در همین‌ بزرگداشتی که به خاطر آن شما هم‌ زحمت کشیدید و از تهران بـه مـشهد‌ آمدید‌ و مرا‌ شرمنده کـردید،بـه یکی از دوستان که شعری در وصف بنده‌ سروده‌‌ بود و می‌خواست پشت تریبون بخواند، عرض کردم از شما استدعا می‌کنم آن‌ شعری را که در‌ مدح‌ حضرت‌ رضا(ع) سروده بودید بخوانید و این شعر مربوط بـه مـرا بعدا به خود‌ من‌ لطف‌ کنید.وقتی‌ هم بیرون آمدیم گفتم فلانی شما لطف‌ کرده‌اید برای من شعر گفته‌اید‌ ولی‌ به‌ قول‌ شاعر؛

از آب زندگی چـه حـکایت کند کـسی‌

با‌ دل شکسته‌ای که ز هستی گذشته است؟!

به قول منصور حلاج:«من نه آنم که‌‌ دوستان‌ می‌گویند‌ و نه آنـ‌که دشمنانم‌ می‌گویند.من آنم که خود دانم و خدا». به‌هرحال،تعریف مـن از‌ کـتاب‌ اسـت نه‌ از خودم؛اما سی سال این دغدغه با من‌ بود که‌ آیا‌ نسخهء‌ کاملی از عرفات العاشقین پیـدا می‌شود؟آیا ‌ ‌کـسی‌ به تصحیح آن همت می‌گمارد؟آیا کسانی پیدا می‌شوند که آن‌ را‌ از نابودی‌ نجات بدهند؟خدا را شاکرم که ایـن‌ خـدمت بـه دست این بندهء‌ ناچیز‌ انجام‌ شد و این اثر ارزشمند ادبی،حیات دوباره‌ پیدا کرد.آن هـم در زمان پیری و بازنشستگی‌ و از‌ کار‌ افتادگی‌ام!

ظاهرا مراجعهء به منابع و مآخذ متعدد برای تـصحیح این اثر عظیم‌،عـلاوه‌ بـر احیای آن،برکات دیگری هم داشته‌ است.

بله،در خلال این کار،به مطالب و نتایجی‌ هم‌ رسیدم که جالب بود و مرا به‌ فکر انداخت که مراثی عاشورایی چه‌‌ تأثیری‌ در جامعه دارد؟آیا اگر جمعی دور هـم بنشینند‌ و کسی‌ خاطرهء‌ تلخی را بگوید و آن‌ها اشک بریزند،فقط‌ عقدهء‌ دلشان‌ باز می‌شود؟یا نه،این نوعی افشاگری‌ علیه ظلم است.نوعی تجهیز قواست، نوعی‌ صف‌آرایی‌ در برابر دشمن است، همدلی‌ با‌ اهل بـیت‌ هـم‌ هست‌ و… خلاصه شروع کردم به جمع‌آوری و نقل‌‌ نمونه‌هایی‌ که همه،تزریق حماسه و شجاعت در جامعه بود.می‌خواستم‌ ببینم نقش این‌ سروده‌ها‌ در حیات مکتب‌ علوی و حسینی چگونه‌ است.کم‌کم‌ این یادداشت‌های‌ حـاشیه‌ای‌ مـجموعهء جالب توجهی شد.مؤسسهء‌ پژوهش‌ و مطالعات عاشورا هم در سال ۱۳۷۹ با عنوان سیری در تاریخ مرثیهء عاشورایی‌‌ چاپش‌ کرد که مورد استقبال هم‌ قرار‌ گرفت‌.البته وقت عمده‌ام‌ صرف‌‌ تصحیح عـرفات العـاشقین شد‌.به‌ همین‌ دلیل بعد از اتمام آن به دوستان‌ پژوهشکده پیشنهاد کردم که از این‌ به‌‌ بعد،به من کارهای صرفا مذهبی‌ واگذار‌ کنند چون‌ حالا‌ ما‌ در سنّی هستیم که‌ بـه‌ آن طـرف!بـیشتر احتیاج داریم تا این‌ طـرف.اگـرچه هـمهء آثار ادبی ما هم‌ حامل‌‌ اندیشه،احساس و تفکر مذهبی است و به‌ نوعی‌ ذخیرهء‌ آخرت‌ است‌.

اگر دربارهء دو‌ مجموعه‌ شعری هم کـه‌ بـه تـازگی از شما منتشر شده،توضیحی‌ بدهید معرفی آثارتان تـقریبا کـامل‌ می‌شود‌.

متأسفانه‌ مقداری‌ از شعرهای من‌ سال‌ها پیش در حادثه‌ای‌ مفقود‌ شد‌، اما‌ دربارهء‌ این‌ دو کتاب باید عرض کنم‌ که اولی مـنتخبی از شـعرهایم بـود که در انتشارات نیسان در مجموعهء گزیدهء ادبیات معاصر(ش ۱۱۸)درآمد و دومی مـجموعهء مفصل‌تری با نام‌ افسانهء ناتمام که به همت دوستان و نزدیکان‌ به خصوص خواهرزادهء هنرمندم‌ محمد رضا خوش‌دل و دوسـت هـم‌نام‌ شـما آقای جواد محقق نیشابوری که‌ مدیر کل ادارهء فرهنگ و ارشاد اسـلامی‌ خـراسان است‌،به‌ مناسبت برگزاری‌ مجلس بزرگداشت بنده منتشر شد.

ان‌شاء ا…کل اشعارتان را با حروف‌چینی مجدد در یـک مـجلد در بـیاورید.چون این چاپ باتوجه به‌ عجله‌ای که در کار بود‌،چنان‌که‌ باید در شـأن شـعر شـما نیست.برای تکمیل‌ و اصلاح و غلطگیری هم هر کاری در تهران داشته باشید با کمال مـیل انـجام‌ مـی‌دهم.

بله‌،اگر‌ شما چنین لطفی بکنید که‌‌ مرا‌ شرمندهء خودتان کرده‌اید.راستش‌ خودم هـم خـیلی از آن راضی نبودم.اگر اجازه بفرمایید،حتما مزاحمتان خواهم‌ شد.

افتخار می‌کنم بتوانم کـاری بـرایتان‌ بـکنم‌.اگرچه‌ دوستان و دوستداران شما کم‌ نیستند‌ و همه هم از ته دل به‌ حضرت عالی ارادت دارند و دیـده‌ام کـه‌ چه‌طور مثل پروانه دورتان جمع‌ می‌شوند.

این‌ها همه از لطف و محبت‌ آن‌هاست.

شما فـعالیت مـطبوعاتی هـم داشته‌اید؟

بعضی از‌ اشعارم‌ در بعضی از نشریات‌ منتشر می‌شد؛ولی رسما نه.فقط در سال‌های اخیر سردبیری مجلهء تابران را کـه‌ ادارهـء کل فرهنگ و ارشاد اسلامی خراسان‌ منتشر می‌کند،به عهده دارم.تابران‌ یکی‌‌ از بـخش‌های‌ تـوس قـدیم بود که قریهء پاژ، زادگاه فردوسی هم در آن واقع شده‌ است.مدیر مسؤول مجله‌ هم جناب‌ جـواد مـحقق نـیشابوری،دوست هم‌نام‌ و همکار شماست.

جناب استاد‌،دیده‌ام‌ که‌ در همین‌ سال‌ها هم مـثل روزگـار جوانی،پرشور و پرنشاط در انجمن‌های ادبی و هنری‌ شرکت می‌کنید.در این‌باره ‌‌هم‌‌ توضیحی بفرمایید.

در حال حاضر مسؤولیت انـجمن شـعر جوان ادارهء کل فرهنگ و ارشاد‌ اسلامی‌‌ مشهد‌ به عهدهء من است.مـسؤولیت‌ شـورای شعر ادارهء کل آموزش و پرورش‌ هم بـا مـن اسـت‌.مشاور فرهنگی مدیر کل‌ ارشاد هم هـستم.یـکی دو جلسهء شعر هم‌ در‌ خانه‌های دوستان داریم.در‌ ضمن‌‌ مسؤول بخش ادبی مؤسسهء پژوهش و مـطالعات عـاشورا هم هستم؛اما چه‌ فـایده کـه در این سـن و سـال،بـه قول‌ شاعر:

یک سر مو در هـمه اعـضای من

نیست به فرمان من‌،ای وای من

از انجمن‌های پرسابقهء ادبی مشهد که‌ شـما در آنـها شرکت داشته‌اید هم‌ خاطراتی بفرمایید.در آن سـال‌ها با چه‌ شاعرانی حـشرونشر داشتید؟

اوایـلی که به مشهد آمدم،بـه دلیـل‌‌ علاقه‌ای‌ که به شعر داشتم،دنبال‌ محفل مناسبی می‌گشتم تا در آن شرکت‌ کنم.مـرحوم«قـدسی‌یار»،که در زمان‌ اقامتم در تربت جـام بـا ایـشان آشنایی‌ داشتم و آن زمـان در مـشهد‌ بود‌،مرا به‌ مـنزل مـرحوم سرگرد نگارنده برد،می‌دانم‌ شما آن مرحوم را خوب می‌شناسید. ولی برای خوانندگان مجله عرض می‌کنم‌ کـه مـرحوم نگارنده مردی عالم و متهجّد و شب‌زنده‌داز بـود کـه‌ طبع‌ شـعر خـوبی‌ هـم داشت.شرکت در آن مجلس بـرایم‌ بسیار مغتنم و لذت‌بخش بود.البته‌ می‌دانستم که انجمن ادبی پنجاه شصت‌ ساله‌ای هم هست کـه روزهـای جمعه در منزل آقای‌ فرخ‌ تشکیل‌ مـی‌شود و بـسیاری‌ از بـزرگان شـعر‌ و ادبـ‌ و معاریف‌ شهر در آن شـرکت مـی‌کنند.یعنی علاوه بر شعرا،گاهی مقامات اداری،فرهنگی و هنرمندان هم در آن جلسه شرکت‌ می‌کردند.حتی‌ گاهی‌ شعرا‌ و ادبـای‌ کـشورهای هـمسایه مثل پاکستان و افغانستان هم،که‌ به‌ ایـران و مـشهد مـی‌آمدند،در انـجمن مـرحوم فـرخ شرکت‌ می‌کردند.من چون از طرفی بسیاری از آن‌ها را نمی‌شناختم و از‌ طرف‌ دیگر‌ در لباس روحانیت بودم،در رفتن به آن‌جا تردید داشتم‌؛تا این‌که همان آقای‌ قدسی یک روز در منزل آقای فـرخ مرا معرفی کرده بود که طلبه جوانی‌ است‌ و شعر‌ می‌گوید و…آقای فرخ پرسیده‌ بودند شما شعری از ایشان دارید که‌‌ بخوانید؟آقای قدسی‌ هم اخوانیه‌ای را که در پاسخ به شعر ایشان سروده بودم و هـمراهشان بـوده،خوانده بودند که‌ مورد‌ توجه‌ حاضران قرار گرفته بود و مرحوم‌ استاد فرخ توصیه کرده بودند که جلسهء‌ بعد‌ فلانی‌ را هم با خودتان بیاورید. سرانجام پایم به آن انجمن هم بـاز شـد و همان‌ جلسهء‌ اول‌ که شعری خواندم و مشمول لطف و کرامت استادان قرار گرفت،ترسم ریخت و امیدوار شدم.

چه‌ سالی‌ بود؟

احتمالا سال‌های ۱۳۳۵ یا ۳۶.من‌ آن‌جا خـیلی بـا احتیاط شعر می‌خواندم. چون‌ هـمه‌ از‌ اسـتادان بنام بودند و من هم‌ که جوان و تازه‌کار بودم.همیشه شعرم‌ را به دقت‌ نقادی‌ می‌کردم و در حد وسعم‌ عیب وایرادهایش را برطرف می‌کردم و بعد آن‌جا می‌خواندم.هـمین‌ بـاعث‌ شد‌ تا قوت کـارم بـیشتر شود.انجمن مرحوم‌ فرخ دو سه سالی پس از مرگش هم‌ دایر‌ بود که فرزندشان آن را اداره می‌کرد؛ولی‌ متأسفانه تعطیل شد.من‌ بعضی‌ از‌ چهره‌های ادبی و هنری هند و کشمیر و پاکستان و افغانستان را،که مجموعهء قلمرو شـعر و زبـان فارسی است‌،آن‌جا‌ زیارت‌ کردم.به‌هرحال در این سال‌های‌ اقامت در مشهد،قبل از انقلاب بیشتر‌ در‌ همین دو سه جلسه شرکت می‌کردم. یکی منزل مرحوم نگارنده و دیگر انجمن مرحوم فرخ و سومی هم‌ جلسهء‌ مـنزل دوسـت و همشهری دانـشمندم‌ محمد قهرمان که سخت دلبستهء شعر و اخلاقش هستم‌.ایشان‌ از سال ۱۳۳۶ در خانهء خودش یک‌ محفل‌ پنج‌ شش نـفرهء دوستانه‌ای از اهل شعر دارد‌ که‌ حقیقتا محفل انس است.

ظاهرا با رهـبر انـقلاب هـم دوستی و صمیمتی داشته و دارید‌.

بله‌،در زمان طلبگی با ایشان‌ آشنا‌ شدم.از‌ همان‌ زمان‌ همیشه کریمانه به‌ بـنده ‌ ‌مـحبت داشتند‌ و باوجودی‌ که پنج، شش سال کوچک‌تر از من بودند،همواره‌ در گرفتاری‌ها مرا‌ یـاری‌ مـی‌دادند.ایـشان‌ از همان دوران طلبگی‌ بسیار مؤمن و مقدس و مقید‌ بودند‌.یعنی هم دوست

استاد حکیمی،از مفاخر معاصر ما هستند، ادیب و اسلام‌شناس‌ و محقّق و مهم‌تر‌ از‌ آن‌ معلّم اخـلاق است.

دکتر‌ شفیعی‌ کـدکنی‌ هـم‌ از دوستان‌‌ دوران‌ طلبگی ماست. ایشان هم‌ همواره‌‌ به من محبّت داشته‌اند و هیچ‌گاه مرا تنها نگذاشتند.

با مرحوم اخوان ثالث هم‌ بی‌ارتباط‌ نبودیم‌.گاهی…

و هم مربی من بودند.در‌ این‌ چهل و چندسال‌ هـم‌ این‌ لطف و محبت‌ استمرار داشته‌ و متأسفانه من هیچ وقت‌ نتوانسته‌ام محبت‌هایشان را جبران کنم. فقط شعری برای‌شان گفته و تقدیم کرده‌ام‌‌ که‌ احیانا دیده‌اید.محبت این نیست که‌‌ کسی‌ به‌ آدم‌ پول‌ و مقام بـدهد.مـن‌ این‌‌ را محبت نمی‌دانم.محبت این است‌ که فراز و فرودهای زندگی و بالا و پایین‌ رفتن‌ها خللی در دوستی‌ ایجاد‌ نکند‌. انصافا ایشان در همهء این سال‌ها هنوز‌ آن‌ علقه‌ و علاقهء‌ دوستی‌ سابق‌ و محبت‌ گـذشته را بـه بنده دارند.گاهی که به‌ مشهد تشریف می‌آورند،خدمتشان‌ می‌رسم.در تهران هم گاهی مزاحمشان‌ شده‌ام.البته باید انصاف داد که ایشان‌ امروز‌ در مقام رهبر انقلاب،کارهای‌ بسیاری دارند و نباید تـوقع داشـت که مثل‌ سال‌های قبل از انقلاب برای‌ ارتباطهای دوستانه وقت بگذارند.ما هم باید رعایت کنیم و می‌کنیم،اما هر وقت‌ دیداری‌ داشته‌ایم،نهایت‌ صمیمیت و محبت را دیده‌ایم.این را من نمی‌گویم؛خـیلی از دوسـتان و آشـنایان قدیم را می‌شناسم که گفته‌اند مـهر و مـحبت ایـشان با ما همچنان برقرار است.در مورد‌ شخصیت‌ ایشان سخن‌ بسیار است و این تنها نمونه‌ای از آن‌ است.چند ماه پیش که بـا هـمین آقـای‌ قهرمان خدمتشان بودیم،احوال کسی‌ را‌ پرسیدند‌ که سـی و چـندسال پیش‌ گاهی‌ در‌ جمع ما شرکت می‌کرد.وقتی‌ این را به آن شخص گفتیم،تعجب کرد و گفت:یعنی آقا بعد از سی سـال،بـعد از ایـن همه‌ تحول‌ احوال هنوز مرا به‌ یاد‌ دارند؟!گفتم چه خـیال کرده‌ای؟حتی‌ فرموده‌اند دفعهء بعد که آمدید ایشان را هم‌ با خودتان بیاورید.

از بس که سوخت در غم آن نازنین مرا

دیوانه کـرد ایـن دل درد آفـرین مرا‌

یادش‌ همیشه مونس تنهایی من است

یک دم رها نمی‌کند ایـن هـمنشین مرا…

با استادانی چون آقای محمد رضا حکیمی،دکتر شفیعی کدکنی و مرحوم‌ اخوان ثالث هم خـاطراتی دارید؟

اسـتاد حـکیمی،از‌ مفاخر‌ معاصر ما‌ هستند،ادیب و اسلام‌شناس و محقق‌ و مهم‌تر از آن معلم اخلاق است.اولیـن‌ کـتاب بـنده هم به مقدمهء فاضلانهء‌ ایشان‌ مزین است.در این سال‌ها گاهی در حد وسع توفیق‌ بـهره‌گیری‌ از‌ مـحضر و آثـارشان را داشته‌ام.ایشان از بیست‌ سالگی معلم اخلاق بودند.باوجودی‌ که باهم دوست بودیم،من ‌‌هـیچ‌ وقـت‌ پایم را جلو ایشان دراز نمی‌کردم. همیشه با ادب می‌نشستم.حالا هم‌ اگر‌ به‌ تهران بـروم و نـتوانم زیـارتش کنم، احساس می‌کنم سفر خوبی نداشته‌ام.

آقای دکتر شفیعی کدکنی هم‌ از دوستان دوران طلبگی مـاست البـته ایشان‌ در مدرسهء دیگری بودند؛ولی باهم‌‌ رفت‌وآمد داشتیم.در ضمن‌ به‌ درس‌ مرحوم شیخ هـاشم هـم مـی‌آمدند.طلبهء واقعا فاضلی بودند.ایشان هم همواره‌ به من محبت داشته‌اند و به خصوص در گرفتاری‌هایی کـه ایـن اواخر به سبب‌ بستری شدن مرحوم همسرم در‌ بیمارستان خاتم الانبیا در تهران داشـتم، آقـای شـفیعی هیچ‌گاه مرا تنها نگذاشتند. بارها از من در منزلشان پذیرایی کردند. می‌رفتند بعضی از دوستان قدیم مثل‌ آقـای حـکیمی را آوردنـد که من‌ تنها‌ نباشم و از ناراحتی دربیابم.واقعا زحمت کشیدند.چه‌طور می‌توانم‌ زحـمتشان را جـبران کنم؟!با مرحوم‌ اخوان ثالث هم بی‌ارتباط نبودیم.گاهی‌ که او به مشهد می‌آمد یا من به تـهران‌ مـی‌رفتم‌،قراری‌ می‌گذاشتیم و خانهء دوستی جمع می‌شدیم و حرفی می‌زدیم‌ یا شعری می‌خواندیم.بـه‌هرحال‌ صـمیمیتی داشتیم.البته مطلبی را باید توضیح بدهم.مـن آدم سـیاسی‌ای

نـبودم.در نتیجه افراد گوناگونی با افکار‌ متفاوت‌ بـا مـن حشرونشر داشتند. بعضی‌ها اعتراض می‌کردند که چه‌طور با همه می‌سازی؟بله،من خیلی‌ها را در حکم یـک دوسـت و یک انسان‌ دوست داشتم و دارم.بـا بـعضی‌هایشان‌ هم اخـتلاف عـقیده و مـرام‌ و سلیقه‌ دارم‌. ولی این‌ها را مایهء جدایی‌ نـمی‌کنم‌.البـته‌‌ در حدّ توان و شناخت خودم نصیحت‌ هم می‌کنم.امر به معروف و نهی از مـنکر هـم می‌کنم.اگر کلمهء خیری باشد دریـغ‌ نمی‌کنم‌.اما‌ تا زمـانی کـه عرف و شرع اجازه می‌دهد،حـق‌ نـان‌ و نمک را نگه می‌دارم.دوستی‌های چندین ساله‌ را که نمی‌شود به این سادگی برید.

آقـای صـاحبکار آیا اهل سفر‌ هم‌‌ هستید؟اصلا بـه‌ کـجاها رفته‌اید؟

بـه بعضی از شهرهای ایـران رفـته‌ام؛ اما سفر خارجی‌ نـداشته‌ام.دلیـلش هم‌ بی‌پولی است!یک معلم ساده که‌ بخواهد زندگی هفت نفره‌ای را اداره‌ کند،دیـگر نـه‌ مستطیع‌ می‌شود‌ که به حج‌ بـرود و نـه به جـاهای دیـگر.حـتی به‌ زیارت‌ آقا‌ امـام حسین(ع)هم نرفته‌ام. چهل سال پیش گفتم:یا ابا عبد الله! من از شما نه‌ ثروت‌ مـی‌خواهم‌ و نـه مقام. فقط روزی کنید بیایم کنار قـبرتان. نـمی‌دانم مـصلحت چـه بـوده‌ که‌ تا‌ بـه حـال‌ قسمتم نشده است.هزار بار از ایشان‌ حاجت گرفته‌ام،بارها مشکلم را‌ حل‌‌ کرده‌اند‌،اما این یکی را هـنوز صـلاح‌ نـدیده‌اند.«هرچه هست از قامت ناساز بی‌اندام ماست‌»

بـا‌ بـچه‌ها چـه‌طور کـار می‌کردید؟آیا کـلاس‌های بـیرون از مدرسه هم داشتید؟

بله.معمولا روزهای جمعه در‌ یکی‌‌ از‌ مساجد محل،بچه‌های ضعیف‌تر را جمع می‌کردم و درس‌ها را برایشان مرور می‌کردم.تخته سیاه‌ را‌ خودم خریده‌ بودم.از کسی هم پول نمی‌گرفتم. یعنی هـمه چیز رایگان بود‌.می‌گفتم‌‌ این‌ها‌ که از خانواده‌های ضعیفی هستند یا درسشان ضعیف است،عقب‌ نمانند.الحق خوب خدمت کردم‌.یک‌‌ ساعت از کارم نزدم.حالا هم که‌ می‌بینید،بیشتر روزها مـشغول کـارم‌.با‌ این‌ همه خدا را شکر می‌کنم.

گر فلک خاک رهم کرد چه باک است مرا؟

که سرانجام‌،وطن‌ در‌ دل خاک است مرا

آقای صاحبکار،در حکم آخرین‌ سؤال به این‌ پرسش‌ کـه در ذهـن بسیاری‌ از علاقه‌مندان شما هست جواب بدهید که چرا یکی از اصلی‌ترین عناصر‌ شعر‌ شما غم است؟

یک دل و یک جهان غم است مرا

باز دل گوید‌ ایـن‌ کـم است مرا

شمع سوزان مـحفل طـربم‌

همه‌ را‌ عیش و،ماتم است مرا

چارهء هر غمم‌ غمی‌ دگر است

دارو و درد،باهم است مرا

دولت وصل گل،چه زود گذشت‌

چه‌ کنم؟بخت شبنم است مرا

واقعیت ایـن‌ اسـت‌ که زندگانی‌ام‌‌ همواره‌ تـوأم‌ بـا مشکلات و مرارت‌های‌ زیاد بوده است‌.آخرین‌ آن‌ها که‌ تلخ‌ترین حادثه زندگی‌ام بود، درگذشت نابه‌هنگام همسر نیک‌ خصلت بزرگوارم‌ بود‌ که سخت روح مرا آزرد.آقای‌ محقق باور کنید هیچ‌کس‌‌ نمی‌تواند‌ حجم ایـن دردی را کـه‌ از‌ دوری‌ او می‌کشم،درک کند.زندگی‌ام را هم‌ که دیدید و شنیدید.شور و حال‌ جوانی‌‌ و نقد عمر هم که به‌ غفلت‌ از‌ دست رفته‌ است‌.غم‌ واقعی همین است.

گز‌ ز عمر‌ بی‌دوام گل خبر مـی‌داشتم

آشـیان خویش را زیـن باغ،برمی‌داشتم

البته غمی که در‌ شعرهای‌ من‌ هست،تنها غم شخصی نیست‌.غم‌‌ دیگران هم‌ هست‌.در‌ غـزلی گفته‌ام:

در بزم‌ ماتم دگران سوختم چو شمع

می‌داشتم اگر غم خـود،غـم نـداشتم

تا چندبار این تن‌ خاکی‌ توان کشید؟

ای مشت خاک!کاش تو‌ را‌ هم‌ نداشتم‌

ماندم‌ غریب در همه‌ عالم‌ چـو ‌ ‌مـردمی

زیرا که خوی مردم عالم نداشتم

می‌داشتم اگر سر آزار دیگران

امروز چیزی از‌ دگـران‌ کـم‌ نـداشتم.

ببخشید که با این حرف‌ها شما‌ را‌ هم‌‌ ملول‌ کردم‌!

نه‌ استاد!سراپا گوشم و لذت می‌برم. بـاز هم بخوانید.

هرجا دلی است،در طلب چارهء غم است

تنها دل من است که بـا درد خرم است

تنها بـه‌ غـم ز خوان فلک ساختیم و بس

کاین رزق بی‌زوال،به هرجا فراهم است

در گوش من فسانهء تلخی است زندگی

کاغاز آن غم است وسرانجام آن غم است

ای عشق،از‌ چه‌ با دل من می‌کنی وداع؟

ما را غم وداع جوانی مـگر کم است!

ما را مخوان به باغ که از بس فسرده‌ایم

سرو«سهی»به دیدهء ما نخل ماتم است‌.

فکر‌ می‌کنم به اندازهء کافی سرتان را به درد آورده باشم.

نه،خواهش می‌کنم.از این‌که لطف‌ کـردید و ایـن همه تجربه را در اختیار‌ من‌‌ و خوانندگان مجله گذاشتید،ممنونم. صبر‌ و حوصله‌،عزت و اراده،علم و ایمان،ادب و هنر.عشق به دوستان و همسر و خلاصه همهء زندگی شما برای‌ نسل ما درس است.درس‌هایی که تنها در کـلاس‌ کـسانی‌ چون شما می‌شود آموخت‌.حق‌ یارتان.

خداوند نگهدارتان.ان‌شاء ا…باز هم‌ در تهران یا مشهد یکدیگر را می‌بینیم. رشد معلم » آذر ۱۳۸۱ – شماره ۱۶۹ (صفحه ۱۹)
[ذبیح اللّه صاحبکار پس از عمری تلاش و فعالیّت پیگیر در عرصه فرهنگ و ادب سرانجام در اسفند ماه ۱۳۸۱ شمسی بر اثر سکته‌ی مغزی و قلبی، وفات یافت و پیکر ایشان ساعت ۹ صبح دوشنبه ۱۹ اسفند از منزل مسکونی وی، واقع در خیابان شهید دکتر بهشتی به سمت مقبره‌الشّعرا تشییع شد و سرانجام این شاعر خراسانی در کنار نگاهبان بزرگ شعر پارسی، حکیم ابوالقاسم فردوسی آرام گرفت.]

Mahmoud Hosseini

من یک معلم هستم. سال ۱۳۸۸ بازنشسته شد‌ه‌ام. با توجه به علاقه فراوان درزمینه فعالیتهای آموزشی و فرهنگی واستفاده از تجربه های دیگران و نیز انتقال تجربه‌های شخصی خودپیرامون اینگونه مسایل درمهر ماه ۱۳۸۸ وبلاگ بانک مقالات آموزشی وفرهنگی را به آدرس www.mh1342.blogfa.com   راه‌اندازی نمودم. خوشبختانه وبلاگ با استقبال خوبی مواجه شد و درهمین راستا به صورت مستقل سایت خود را نیز با آدرس http://www.eduarticle.me فعال نمودم. اکنون سایت با امکانات بیشتر و طراحی زیباتر دردسترس مراجعه کنندگان قرار گرفته است. قابل ذکر است کلیه مطالب و مقالات ارایه شده در این سایت الزاما مورد تایید نمی‌باشدو تمام مسؤولیت آن به عهده نویسندگان آنها است.استفاده ازیادداشتها و مقالات شخصی و اختصاصی سایت با ذکرمنبع بلامانع است.مطالبی که در صفحه نخست مشاهده می‌کنید مطالبی است که روزانه به سایت اضافه می گردد برای دیدن مطالب مورد نظر به فهرست اصلی ،کلید واژه‌های پایین مطلبها و موتور جستجو سایت مراجعه بفرمایید.مراجعه کنندگان عزیز در صورت تمایل می توانند مقالات و نوشته های خود را ارسال تا با کمال افتخار به نام خودشان ثبت گردد. ممکن است نام نویسندگان و منابع  بعضی از مقاله ها سهوا از قلم افتاده باشد که قبلا عذر خواهی می‌نمایم .در ضمن باید ازهمراهی همکار فرهنگی خانم وحیده وحدتی کمال تشکر را داشته باشم.        منتظرنظرات وپیشنهادهای سازنده شما هستم. 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا