معلم فداکارم روز تولدش، جانش را برای من فدا کرد

خبرگزاری فارس: مرحوم واعظینسب برای سجاد اسوه ایثار است؛ او همان کسی است که ، درست روز تولدش خود را به روی سجاد انداخت تا او را در مقابل سقوط تیر دروازه که سنگین بود محافظت کند، اما جانش را به پای این فداکاری گذاشت.
خبرگزاری فارس: مرحوم واعظینسب برای سجاد اسوه ایثار است؛ او همان کسی است که یکسال پیش، درست روز تولدش خود را به روی سجاد انداخت تا او را در مقابل سقوط تیر دروازه که سنگین بود محافظت کند، اما جانش را به پای این فداکاری گذاشت.
سجاد مبرزی دانشآموزی است که مرحوم «محمودرضا واعظی نسب» جان او را نجات داده است؛ او با یادآوری روز حادثه به خبرنگار اجتماعی باشگاه خبری فارس «توانا» میگوید: دانشآموزان چند کلاس از جمله کلاس ما و کلاس آقای واعظی نسب را به همراه معلمهایشان به اردوی یکروزه در باغرود نیشابور برده بودند. آقای واعظی نسب به ما گفت «بیایید با بچههای کلاس ما فوتبال بازی کنید» و ما هم مشغول بازی شدیم.
سجاد ادامه میدهد: آقای واعظینسب و معلم ما و یکی دیگر از معلمها در کنار زمین راه میرفتند و بازی بچهها را تماشا میکردند. آقای واعظینسب از یکی از بچهها خواست که برایش آب بیاورد و او یک بطری آب به آقای واعظینسب داد و ما دوباره مشغول بازی شدیم.
سجاد گفت: آخرهای بازی بود و مدیر مدرسه گفت چند تا از بچهها همراه او بروند تا برای ناهار نوشابه بخرند. من هم کنار دروازه ایستاده بودم و حواسم به توپ بود؛ یک دفعه نمیدانم چه شد که دیدم آقای واعظینسب به سمت من دوید و من دریک لحظه به سمتی پرت شدم.
مبرزی ادامه میدهد: ابتدا فکر کردم که یکی از بچهها قصد داشته که با من شوخی کند و مرا هول داده است اما وقتی بلند شدم، دیدم کسی روی زمین افتاده است. وقتی به طرف او رفتم، دیدم آقای واعظینسب است. میله دروازه روی زمین افتاده بود و از سر و صورت آقای واعظی نسب خون میریخت. صورتش بدجوری آسیب دیده بود. میله دروازه این قدر سنگین بود که ۵ ـ ۶ نفری آن را بلند کردیم.
سجاد درباره علت افتادن میله دروازه گفت: جایی که میله کار گذاشته شده بود ناهموار بود و میله خوب توی زمین فرو نرفته بود؛ آن روز بادهای تندی هم میوزید همین بادها میله را حسابی تکان داده بود و آن را شل کرده بود؛ بر اثر تکانهای ما و ضربههای توپ میله داشت روی من میافتاد که آقای واعظینسب خودش را روی من انداخت.
*معلم روز تولدش پرواز کرد
این دانشآموز مدرسه شهدای ابراهیمی میافزاید: روزی که این اتفاق برای آقای واعظینسب افتاد، روز تولدش بود. او به بچهها گفته بود کیک و میوه بخرند که وقتی از اردو برگشتیم جشن تولد بگیریم.
سجاد میگوید: اگر آقای واعظی نسب نبود من الان باید به جای او در آن دنیا میبودم.
وی درباره خصوصیات مرحوم واعظی نسب میگوید: او خیلی با شاگردهایش خوب و صمیمی بود. میانه خوبی با فوتبال نداشت اما خیلی به تئاتر و برنامههای هنری علاقه داشت البته بعضی وقتها تنیس بازی میکرد. تئاترهایی که آقای واعظینسب با ما کار کرده بود، ۳ سال پشت سر هم در سطح شهرستان اول شد.
سجاد ادامه میدهد: آقای واعظینسب، بهترین معلم مدرسه بود و با بچهها خیلی شوخی میکرد. من ندیدم یکبار بچهها را بزند یا آنها را دعوا کند.
مبرزی، به این کار معلمش «فداکاری» میگوید و ادامه میدهد: اگر من هم جای معلمم بودم همین کار را میکردم. بعضیها هستند که فکر خودشان هستند اما افرادی هم هستند که همیشه برای فداکاری آماده هستند و آقای واعظینسب این گونه بود.
سجاد، سعی میکند هفتهای یکبار به منزل معلم فداکارش محمود واعظینسب برود تا اگر برای همسر او و دو دختر کوچکش که خیلی زود طعم یتیمی را تجربه کردند، کاری از دستش بربیاید، انجام دهد.
*آقای واعظینسب همیشه کنار من است
سجاد میگوید: بارها آقای واعظینسب را در خواب دیدهام. یکبار در خواب دیدم که آقای واعظینسب بر روی بلندی ایستاده است و طنابی را پایین انداخت و به من گفت «سجاد سر این طناب را بگیر و بالا بیا». یا یکبار در خواب دیدم به سر مزار آقای واعظینسب رفتهام که او از خاک بیرون آمد و به من گفت « سجاد جان! فکر نکنید من فوت کردم؛ فقط جسم من از میان شما رفته و روحم همیشه کنار شماست و شما را میبینم» و حتی درباره خانوادهاش از من پرسید. سجاد میگوید که مفهوم این خوابها را نمیفهمد اما میداند که او راست میگوید.
مبرزی ادامه میدهد: او همیشه کنار من است و این را کاملاً احساس میکنم؛ یکبار یک مطلبی را فراموش کرده بودم که بیاختیار به یاد صحبتهای آقای واعظینسب افتادم؛ وقتی آن را به معلمم گفتم، گفت درست است.
*تا وقتی زنده هستم، معلم فداکارم را فراموش نمیکنم
سجاد میگوید: تا وقتی زنده هستم، آقای واعظینسب را فراموش نمیکنم. کار او چیزی نیست که فراموش شدنی باشد.
مرحوم واعظینسب برای سجاد اسوه ایثار و فداکاری است و او میخواهد در آینده معلم شود تا بتواند یاد معلم فداکار نیشابوری را زنده نگه دارد و حتماً سجاد برای درس ایثار و فداکاری برای شاگردانش فداکاری و ایثار معلم خود را مثال خواهد زد.
سجاد، کار معلم فداکار مدرسه شهدای ابراهیمی را به کار شهید «حسین فهمیده» شبیه میداند و میگوید: حسین فهمیده با فداکاریش جان مردم را نجات داد و معلمم جان مرا. کار مرحوم واعظینسب هم نمونهای از ایثار بود.
سجاد مبرزی میخواهد با درس خواندن و کمک به خانواده مرحوم واعظینسب، کار معلم فداکارش را جبران کند.
او میگوید: در همان اردو، آقای واعظی نسب با بچهها عکس میانداخت؛ به من هم گفت «سجاد جان! بیا تو هم یک عکس بگیر». من گفتم اول شما عکس بیندازید بعد من. ولی من عکس نینداختم. آقای واعظینسب وقتی متوجه شد، دلیلش را پرسید و من گفتم پول ظهورش را ندارم. آقای واعظینسب ناراحت شد و گفت تو کاری به پولش نداشته باش؛ من به تو قرض میدهم هر وقت داشتی بده، اگر نداشتی هم نمیخواهد بدهی. من هم علاوه بر عکس خودم، یک عکس هم از آقای واعظینسب گرفتم.
او ادامه میدهد: چند روز بعد از فوت آقای واعظینسب، عکس او را به مدرسه بردم و مدرسه آن عکس را بزرگ کرد و به دیوار دفتر زد و هنوز هم آنجاست و یاد او را برای همه ما زنده میکند.