گـفتگو با منیژهء آرمین معلم هنرمند و نویسنده
جواد محقّق
پیشدرآمد
با نام و نوشتههای مریم سپیدار،که بعدها دانستم اسم مستعار منیژهء آرمین است،بـعد از انقلاب از طریق مطبوعات،و به ویژه مجلات ویژه زنان، آشنا شدم.بعدها بعضی از کـتابهایشان را هم مطالعه کردم و سـال پیـش بود که فهمیدم همکار آموزشی ماست و در مراکز تربیت معلم تدریس میکند. به همین دلیل،منتظر فرصتی بودم تا با او نیز برای مجله به گفتگو بنشینم.
سال گذشته،که رأی جمعی از نویسندگان کـشور ما را در مقام اعضای هیأت مدیرهء انجمن قلم ایران در کنار هم نشاند و فرصتی پیش آمد که ماهی دو بار در خدمتشان باشم،متوجه شدم که خانم آرمین علاوه بر نوشتن داستان و مقالات تحقیقی،در آفـرینش آثـار هنری هم دست دارد و هنرمندی پرتلاش و سختکوش است.
در یکی از همین دیدارها،موضوع این گفتگو را طرح کردم و ایشان ضمن موافقت،به دلیل پارهای گرفتاریها و نیز سفر حج خواستند انجام آن به چند اه دیـگر مـوکول شود.سرانجام،آن روز رسید و ما در عصر یک روز پاییزی در منزل ایشان،که خود یک گالری هنری کوچک با انواع تابلوهای نقاشی و مجسمههای سفالی است،به گفتگو نشستیم.حاصل آن دیدار و گفتگو، هـمین اسـت که پیش روی شماست.
خانم آرمین،با تشکر از این که این فرصت را فراهم آوردید که در خدمتتان باشم،طبق معمول مصاحبهها،لطفا دربارهء زندگی خودتان بگویید و این که کی و کـجا بـه دنـیا آمدهاید و در کجاها درس خواندهاید.
مـن در سـال ۱۳۲۴ در یـک خانوادهء کارمندی در تهران متولد شدم.دورهء ابتدایی را در دبستان«میرعماد»،اطراف میدان ژالهء سابق،که حادثهء ۱۷ شهریور در آن اتفاق افتاد،گذراندم.این مـدرسه بـعدها جـا و نام عوض کرد و حالا دیگر نیست.دورهء مـتوسطه را هـم در دبیرستانهای«ثریا»و«قوام»خواندم؛ ولی دیپلم را در سال ۱۳۴۴ در رشتهء ادبی از دبیرستان آزرم گرفتم.آن منطقه به دلیل نزدیکی به مجلس شورای ملی،مـنطقهء حـساسی بـود.یعنی خبر حوادث سیاسی خیلی زود در آن میپیچید و من از همان سالها در جـریان مسائل سیاسی بودم و معمولا با همکلاسها در این زمینهها صحبت میکردیم.اهل کتاب و مطالعه هم بودم.
رکز انتشاراتیهای مـهم کـشور هـم که در آن سالها،همان خیابان منتهی به میدان بهارستان بود.
بـله،تـقریبا و به مرور گسترش پیدا کرد و دو طرف خیابان تا چهارراه مخبر الدوله،همه کتاب فروشی شد.به هـرحال خـیلی مـطالعه میکردم. کتابهای هدایت هم که مد روز بود و همیشه توی دست و بال بـچهها بـود و بـحثهای ادبی را داغتر میکرد.با همهء اشکالاتی که داشتیم و اشتباهاتی که میکردیم،دورهء مفیدی بـود و حـوادث مـا را به مسائل اجتماعی حساستر میکرد. هر اتفاقی که در دانشگاه میافتاد،فورا مورد بحث و گـفتگوی بـچههای دبیرستان آزرم میشد و همه در جریان آن قرار میگرفتند.
از معلمان خوبی که در ایام تحصیل داشتید هـم،نـام بـبرید.
در سال سوم دبستان معلم خوبی به اسم خانم فرشید داشتم که قرآن را از او آموختم.البـته ایـشان تدریس درسهای دیگر راه هم به عهده داشتند؛ولی روش تدریس قرآنشان،که مـخلوطی از تـکرار و نـمایش در جا انداختن اعراب کلمات بود،برایم بیشتر خاطرهانگیز است. اصلا شخصیت خودشان خیلی دوستداشتنی بـود.البـته سر و وضع کاملا عادی داشتند،اما متانت و محبتی در رفتار و گفتارشان بود کـه مـرا شـیفتهء ایشان کرد.در سالهای بعد هم یک بار برای دیدنش به منزلشان رفتم که آن صـحنه هـم بـرایم خیلی رؤیایی بود و یکی از بهترین روزهای زندگیام است.
سال آخر دبیرستان هـم سـال خیلی خوبی بود؛سرشار از شک و تردید و مطالعه و تحقیق و بحث و گفتگو و انتخاب و کنجکاویهای ادبی و سیاسی.دبیر ادبـیاتی بـه نام آقای فرزامپور داشتیم که هنوز صدای گلستان خواندنشان در گوشم هست.قـد مـتوسطی داشتند و غالبا کت و شلوار سورمهای میپوشیدند و قـیافهء شـاعرانهای داشـتند و در چند انجمن ادبی هم عضو بودند.ایـشان صـدای غریب و حسبرانگیزی داشتند.وقتی شعری میخواندند،تمام کلاس محسور میشد.طرز بیان و تـکیههایی کـه روی بخشهای متفاوت شعر مـیکردند و نـوع استفاده از سـر و دسـت و عـضلات چهره و زیر و بم صدای ایشان هـر مـتنی را تا عمق جان ما نفوذ میداد.من با انگیزهای که ایشان در مـا بـوجود آورده بود،دیباچهء گلستان و قسمتهای زیادی از ایـن کتاب را حفظ کرده بـودم کـه بخشی از آنها هنوز هم در حـافظهام هـست.
یک خانم دکتر شرقی هم داشتیم که دبیر با سوادی بود و معلومات زیـادی داشـت.اما خودش خیلی فعال نـبود. اسـتفادهء او مـنوط به میزان بـهرهگیری بـچهها بود.اگر کسی چـیزی مـیپرسید،خوب و کامل جوابش را میداد؛ولی تا نمیپرسیدی چیزی نمیگفت.معمولا وقتی وارد کلاس میشدند،پشت مـیزشان مـینشستند و درس را هم خیلی آرام و یکنواخت توضیح میدادند.اگـر بـچهها هم بـاهم حـرف مـیزدند یا کلاس شلوغ مـیشد،اهمیتی نمیدادند.البته از نظر شخصی،حضور و غیاب و آمد و رفتها آدم بسیار مرتب و منظمی بودند و من از ایـشان هـم بهره بردم،اما…
اما کسی کـه عـمیقترین تـأثیر را بـر شـما داشت،کس دیـگری بـود.
بله،کسی که قوام علمی و اعتقادی من از ایشان مایه گرفت،معلم ارجمندی بود که روانشناسی و فـلسفه درسـ مـیداد.آقای دکتر ابو الحسن ابو الحمد کـه شـخصیتی کـم نـظیر بـود.مـرد ریز اندامی با لباسهایی به رنگ سبز تیره که در برخورد اول،اصلا به دل ننشست. (به تصویر صفحه مراجعه شود) اما آرام آرام تمام وجودم را تسخیر کرد. نخستین بار که بـه کلاس ما آمد،گفتم عجب آدم زمختی!نه لبخندی بر لب داشت و نه نگاهی به بچهها کرد.خیلی خشک و رسمی رفت سر اصل مطلب و درس را شروع کرد.توضیحاتش که تمام شد گـفت:«یـک نفر بلند شود درس را توضیح بدهد.»کسی دست بلند نکرد. به من اشارع کرد و گفت:«پس شما بگو.»من با ترس و بیمیلی بلند شدم و آنچه را در خاطرم مانده بود،توضیح دادم.اتفاقا خـیلی خـوب هم بیان کردم. نگاه مخصوصی به من کرد و پرسید: «پس چرا دست بلند نکردی؟»جواب درستی ندادم.اسمم را پرسید،گفتم. شنیده بودم که هر اسـم را فـقط یک بار میپرسد و تا آخـر سـال در خاطر نگاه میدارد.همینطور بود.اسم من هم برای همیشه در دفترچهء حافظهء آقای ابو الحمد نوشته شد.کمکم از ایشان و درس کلاسشان خوشم آمد و مدتی بـعد شـیفتهء او شدم.آن سال به مـا روانـشناسی درس میداد و سال بعد دبیر فلسفهء ما شدو همان کتاب معروف دکتر سیاسی را به ما درس میداد که مطالبش تقریبا قدیمی بود و ما دوست داشتیم از فلسفههای جدیدی که در آن روزها مطرح بـود هـم سرذ دربیاوریم.مثلا اگزیستانسیالیسم که آن زمان خیلی جاذبه داشت و همراه اسم سارتر مطرح بود.آقای ابو الحمد این آرزوی ما را هم برآورده کرد و با اشرافی که به همهء شاخههای فلسفهء قـدیم وجـدید داشت،بـه کنجکاویهای روزگار جوانی ما پاسخ داد.
از شیوههای تدریس ایشان هم بگویید.
یکی از شیوههای تدریس ایشان این بود کـه همهء نحلههای فکری را بدون موضعگیری صریح یا قاطع به صورت کـامل و خـلاصه تـوضیح میدادند و به ما کمک میکردند که خودمان بفهمیم و انتخاب کنیم.برای تفهیم بیشتر هم معمولا از روش سقراط بـهره مـیگرفتند و با سؤال و جواب مطلب را تفهیم میکردند.آنقدر خوب و بیطرف توضیح میدادند که بـه راحـتی نـمیشد فهمید خودشان موافق آن مکتب فلسفی هستند یا مخالف آن؟!البته خودشان رأی و نظر داشتند؛ولی هیچوقت آنـ را به ما تحمیل نمیکردند.
چند سال پیش در یکی از روزهای شلوغ خیابان ولیعصر،ایـشان را در پیادهرو دیدم.انگار دنـیا را بـه من داده بودند.متأسفانه توی ماشین،وسط خیابان بودم و جا و فرصتی برای پارک و پیاده شدن نداشتم و نتوانستم خدمتشان برسم و کلی افسوس خوردم.البته ایشان بعد از آن سالها در دانشگاهها تدریس داشتند و گاهی هـم سخنرانیهایشان از رادیو پخش میشد و مقالاتی هم مینوشتند که کموبیش استفاده میکردم.خلاصه تأثیر ایشان بر من بسیار بود و آنچه خمیر مایهء علم و اعتقاد من به فلسفهء زندگی و سیاست و اجتماع است و هـستیشناسی هـدفدار نرا سامان میدهد،محصول کلاسهای این معلم بزرگوار است که هر جا هست خدا نگهدارش باشد.به نظر شما آیا چنین معلمانی باز هم در آموزشوپرورش وجود دارند؟
بودن که هستند؛امـا درصـد آنها به نسبت گسترش کمّی آموزشو پرورش،خیلی زیاد نیست.اجازه بدهید بروم سراغ سؤال بعدی و بپرسم که بعد از گرفتن دیپلم چه کردید؟
در همان سال ۱۳۴۴،دورهء تربیت معلم یک ساله را گـذراندم و بـه استخدام آموزشوپرورش درآمدم و همزمان در رشتهء روانشناسی دانشگاه تهران هم ثبتنام کردم.یعنی همزمان در سه جا تدریس و تحصیل میکردم.سال واقعا سختی بود،اما از نظر تجربه و علمآموزی مفید و پربار بـود. بـه خـصوص دورهء دانشگاه که با گـسترش نـظریهء رفـتارگرایی و طرح نظریهء پوزیتیویسم،همزمان بود.نظریات رفتارگرایان به دلیل حرفهای تازهای که نسبت به خواندههای ما در دورهء دبیرستان داشت،برایمان بـسیار جـالب تـوجه بود و با تبلیغاتی که استادان از آن میکردند، خیال مـیکردیم ایـن دیگر درستترین و آخرین نظریه برای شناخت انسان است؛ اما دو سال بعد،کمکم سطحی بودن این نظریه هم معلوم شـد.بـه طـوری خود من انگیزههایم را برای ادامهء درسهای (به تصویر صفحه مـراجعه شود) روانشناسی تقریبا از دست دادم و بیشتر به فلسفه گرایش پیدا کردم.چون مباحث فلسفه،برخلاف روانشناسی،خیلی عمیقتر و مـحکمتر اسـت.البـته در عالم فلسفه هم شاخهها و آدمهای کمعمق هست؛ولی استادانی مثل دکتر مـهدوی و دکـتر داوری و دکتر داودی،مباحث تازه و عمیقی مطرح میکردند و بحثهای جالبی درمیگرفت که برای امثال من بسیار مفید و راهـگشا بـود.بـههرحال در سال ۱۳۴۸ فارغ التحصیل شدم.
از نخستین روزهای معلمی چه خاطرهای دارید؟
اولین محل تـدریس مـن بـعد از گذراندن دورهء یک سالهء تربیت معلم، دبستانی در بیانبانهای شرق تهران بود. معلم کلاس اول بـودم.البـته ایـن هم از اشتباهات نظام آموزشی بود که یک معلم تازه کار و بیتجربه را به کلاس اول مـیفرستادند.بـههرحال یک مرتبه جلو چهل جفت چشم کنجکاو قرار گرفتم و همین حسابی مضطربم کـرد.سـر و کـله زدن با چهل تا پسر بچهء شلوغ و شیطان کار سختی بود.خوشبختانه با آزمـون و خـطا تجربه اندوختم و سالهای بعد با آنها به کلاسهای بالاتر رفتم.بعد هم کـه دبـیر دبـیرستان بدیع شدم و ضمن روانشناسی،ادبیات و تاریخ هم درس میدادم.
چه طور شد که به عـالم هـنر کشیده شدید؟
من از سالهای نوجوانی به هنر و ادبیات علاقه داشتم.وقتی لیسانس روانـشناسی گـرفتم،دیـدم روحم با آن ارضا نمیشود،این بود که سال ۵۰-۱۳۴۹ دوباره امتحان دادم و دانشجوی دانشکدهء هنرهای زیـبا در رشـتهء هـنرهای تجسمی شدم.راستش من به تحصیلات عرضی و افقی خیلی اهمیت میدهم و آنـ را بـهتر از تحصیلات عمودی میدانم.به همین دلیل سال ۱۳۵۱ در رشتهء مشاوره هم امتحان دادم و قبول شدم و همزمان با رشـتهء هـنر،آن را هم در دانشگاه تربیت معلم خواندم و در سال ۱۳۵۳ فوقلیسانس مشاوره گرفتم. متأسفانه فضای دانـشکدهء هـنر از دیگر دانشکدههای دانشگاه تهران،غربزدهتر و به قـول آل احـمد هـرهری مذهبتر بود. یهنی دانشجوی سادهء دبیرستانی در آن، هـم از نـظر ملی و هم از دیدگاه مذهبی، فرهنگزدایی میشد.باوجوداین که آن زمان عقاید مذهبی خـیلی نـیرومندی نداشتم،حسی داشتم که از درون بـه مـن نهیب مـیزد کـه ایـنها میخواهند هویت تو را بگیرند و همین بـاعث مـیشد که با بیشتر استادانم جرّو بحث داشته باشم.شاید به دلیل تـربیت سـنتی و علاقه و مطالعاتم در مباحث فلسفی بود کـه نمیتوانستم این بیریشگی فـرهنگی را بـپذیرم.بههرحال نسبت به تاریخ مـلی و هـویت فرهنگی ایران تعصب داشتم و معتقد بودم و هستم که استفاده از دستآوردهای ادبی و هنری غـرب نـباید موجب دست کشیدن ما از فـرهنگ خـودمان بـاشد.
در میان استادان هـنر بـیشتر از چه کسی تأثیر پذیرفتید؟
بـیشتر اسـتادان تلاش میکردند دانشجوها را مل خودشان بار بیاورند و تنها یک نفر بود که اجازه مـیداد هـرکس خودش باشد و او هانی بال الخالص بـود کـه حالا در دانـشگاه آزاد درس مـیدهد. بـا همه تفاوتهای فکری کـه با او داشتم، اقرار میکنم که بهترین استاد من بود و به کارم احترام میگذاشت.او به هـمهء دانـشجویان اجازه میداد کار خودشان و فکر خـودشان را بـه کـار بـگیرند.ایـشان هنگام طراحی،جـرأت و جـسارت در کار را خیلی تشویق میکرد.یعنی اصلا نوچهپروری نمیکرد.گفتم که از نظر فکری تفاوتهایی باهم داشتیم.مـثلا در هـمان جـلسهء اول باهم درگیری پیدا کردیم؛امّا احترام او بـه کـار مـن قـابل سـتایش بـود.همان اوایل سال تحصیلی،وقتی کار مرا در میان کار دانشجویان دیگر دید،صراحتا گفت که کارت ویژگی دارد و تو میتوانی صاحب سبک شوی.من و گروهی از دانشجویان هنر سـالها با ایشان کار کردیم و هنوز هم برایشان احترام قایلم و معتقدم که روش ایشان در طراحی باید در تمام رشتههای هنر الگو قرار بگیرد.
(به تصویر صفحه مراجعه شود) استاد دیگری که بـر مـن تأثیر گذاشت،آقای فرشچیان بود.البته من به سبک ایشان کار نمیکردم؛ولی از نظریاتشان در زیباییشناسی بهره بردم. شکوه خیرهکنندهء همهء بناهای قدیمی را در ایشان میدیدم.سال آخری که دانشجوی هنر بـودم،ایـشان کلاسی در طبقهء پنجم ساختمان نقاشی داشتند که من هم شرکت میکردم.اولین فرقی که استاد فرشچیان با بقیهء استادان هنر داشتند، ظاهر سـاده و مـعمولی ایشان بود.چون استادان دیـگر،و بـه تبع آنها دانشجویانشان،با سر و وضع عجیب و غریب و با لباسهای منگولهدار و موهای وز کرده و صورتهای دست کاری شده، به دانشکده میآمدند.یعنی بیش از آنکه بـه هـنرشان برسند،به لباس و آرایـش مـوهای سر و صورت و کیف و کفششان توجه داشتند و حتما باید شکل و شمایل مخصوصی برای خودشان میساختند که گاهی مضحک و خندهدار هم میشد. اما آقای فرشچیان مثل هر هنرمند واقعی دیگر،با لبـاسهایی سـاده و ظاهری متین و معمولی به کلاس میآمدند و با وجودی که خیلی کم حرف میزدند،همان چند کلمهای که میگفتند،حساسیت کار را به ما گوشزد میکرد.سـالهای دانـشکدهء هنر هـم،با همهء بیهویتیهای حاکم بر فضای آن،برای من درسآموز بود. به خصوص دیدن آن همه موزه و گالری هـنر و فیلم و تابلو و آن سفرهای به نقاط گوناگون کشور مثل سیستان و بلوچستان و تـرکمن صـحرا و…مـرا به آنچه میخواستم رساند.اصولا در هر جریان ادبی،هنری یا سیاسی،حتی منحرف، یک لایهء زیرین و اصـیل هـست که اگر کسی حواسش جمع باشد با توسل به آن میتواند حقیقت را پیـدا کـند.البـته کمک خداوند و سلامت خود فرد هم شرط است.وگرنه همرنگ جماعتی میشوی که نباید.خـلاصه دانشکدهء هنر را هم در سال ۱۳۵۵ تمام کردم.
بعد دوبـاره معلم شدید؟
بله،از سال ۱۳۵۳ کـه رشـتهء مشاوره را تمام کردم،برگشتم سرکار و مشاور مدارس راهنمایی منطقهء شترخون در مسگرآباد تهران شدم که آن وقتها هنوز قبرستان بود.کسی حاضر نشد به آنجا برود.من داوطلب شدم و رفتم. میخواستم ببینم آنـجاها چه خبر است؟ یک ژیان قراضه هم داشتم که با آن،لک و لک خودم را به مدرسه میرساندم. اطراف مدرسه محلی بود که معمولا ماشینهای دزدی را به آنجا میآوردند و اوراق میکردند.من هر روز باید از میان این آدمـها رد مـیشدم.یک روز که ماشینم خراب بود و با تاکسی میرفتم، راننده پرسید:«خانم شما برای چه به اینجا میآیید؟»گفتم:«این راه هر روز من است.من معلم هستم و محل کارم اینجاست».گفت:«والله خیلی دل و جـرأت داریـد!من که مرد هستم جرأت نمیکنم هر روز به اینجا بیایم!» چند سالی در آنجا و حوالی شوش درس دادم و خوشبختانه هیچوقت هم مشکلی پیش نیامد.بچهها هم انصافا بچههای بامعرفتی بودند.
چـه مـدت آنجا بودید؟
دو سه سالی بودم و بعد به مناطق بالاتر آمدم؛مدارسی در داخل شهر. آخرین مدرسهای که در آن درس میدادم، مدرسهء سعید در محدودهء نظامآباد بود. آنجا بودم که انقلاب شد و تـبوتاب آنـ هـمه جا و همه کس را در برگرفت.مـن هـم در کـنار بقیهء مردم با آن همراه شدم و به سهم خودم تلاش کردم.بعد از پیروزی انقلاب اسلامی،که مدرسهها باز شد، مشاوره مـنحل شـد.یـادم است که در همان هفتههای اول با یکی از همکاران رفـتیم خـدمت آقای رجایی که تازه مسؤولیت گرفته بود و نسبت به حذف مشاوران از مدارس اعتراض کردیم. ایشان حرفهای ما را با سـعهء صـدر شـنید. البته خودش هم نسبت مسأله مشاوره در مدارس نظر مثبتی داشـت و بیشتر به اصلاح آن و دقت در انتخاب افراد صالح نظر داشت.ما هم همین را میخواستیم.طرحمان را مکتوب دادیم خدمتشان و ایـشان هـم جـواب نوشتند که طرح خوبی است ولی در صورت حذف مشاوره پس از تأمین بودجه از ایـن نـیروها در بخش آموزشی استفاده خواهد شد و به این ترتیب بخش مشاوره حذف شد.
و شما بیکار شدید؟
نه،مـرا بـه سـمت مدیر به یک مدرسه راهنمایی در منطقهء شمسآباد فرستادند.بعد هم مدیر هـنرستانی در خـیابان فـرجام شدم که رشتههای گوناگونی،از آن جمله«کودکیاری»، داشت؛هنرستان پردیـس کـه مـن اسمش را به نرگس تغییر دادن.متأسفانه جو فکری هنرستان آلودهء به انواع و اقسام ویروسهای گـروهکی بـود.من بنا را بر جذب گذاشتم.به همکارانم گفتم ما کسی را اخراج نمیکنیم؛اصـلاح مـیکنیم.گـفتند نمیشود.گفتم به هرحال اخراج آخرین راه است،نه اولین قدم.البته سالهای واقعا سـختی بـود. یک مشت دختر جوان بیتجربه و احساساتی که تحتتأثیر خانواده، دوستان یا محیط بـه ایـن یـا آن گروه گرایش پیدا کرده بودند و خیال میکردند که در آخرین مرتبهء علم و اندیشه هم نشستهاند. امـا مـن هم آدم ناتوانی نبودم.کتابخوان و اهل مطالعه بودم.تحصیلات دانشگاهی داشتم و معلمی کـرده بـودم. مـشاوره خوانده بودم و خلاصه اهل بحث و استدلال بودم.عوالم اینها را هم گذرانده بودم.این بود کـه شـکر خـدا تا حد زیادی موفق شدم.متأسفانه عدهای از دبیران هم دچار همین مـشکل گـروهکی بودند و گاهی خود اینها بچهها را تحریک میکردند.اما من حتی با اینها هم راه آمدم.از زاویـه صـنفی وارد شدم، نیازهایشان را به مهدکودک و امثال آن برطرف کردم و سوابق خودم را گفتم و گـفتم کـه من دین و حجابم را خودم انتخاب کردهام و خـلاصه آرامـشان کـردم. حتی به یک مدیر برکنار شده،کـه مـرا میشناخت و قبولم داشت،مسؤولیت برنامهریزی درسی مدرسه را دادم و عملا نگذاشتم کنار بماند و مورد سـوء اسـتفادهء جریانهای فاسد سیاسی قرار بـگیرد.
و ایـن کارها البـته بـیتنش هـم نبود؛ چه با تشکیلات اداری و چه در مـحیط مـدرسه.
بله،همینطور است.اما من صبوری کردم.بارها تهدیدم کردند،ولی بـرای ثـبتنام بچهها مصاحبه گذاشتم.با همهء شـشصد نفر هم خودم مـصاحبه کـردم.از اطلاعات ادبی،هنری و مشاورهام بـهره بـردم تا جوّ را آرامتر کنم. خیلیها را به شرط و شروط پذیرفتم.با بچههای سالم و مـتدین و انـقلابی مدرسه هم در مسجد احمدیه جـلسه گـذاشتم و طـرحم را برایشان گفتم و خـواستم بـا من همکاری کنند.آنـها هـم انصافا راه آمدند و جبههگیری نکردند.اوایل مهرماه جوانی به دفتر هنرستان آمد و با عصبانیت گـفت: «چـرا اسم فلانی را ننوشتهاید؟حتما باید کارت نشانتان بدهم؟»دیـدم مـیخواهد اسلحهاش را بـه رخ بـکشد.گـفتم:«نه، لازم نیست؛حرف شـما را قبول داریم و اسمش را مینویسیم.منتهی این دختر با سیلی بیخ گوش مستخدم مدرسه زده اسـت.اگـر ایشان چریک فدایی خلق و مجاهد خـلق اسـت،خـلق،امـثال هـمین مستخدم مدرسه اسـت و بـاید از او عذرخواهی و دلجویی بشود. اگر بیاید از مستخدم مدرسه عذرخواهی کند و قول هم بدهد دیگر از این کارهای ضـدخلقی نـکند، مـیتواند سر کلاس برود.» خوشبختانه من آن روز پشت مـیز مـدیریت نـنشسته بـودم و طـرف نـفهمید من مدیر مدرسه و در رأس هرم هستم؛وگرنه ممکن بود جوش بیاورد و دردسر درست کند. جالب این که این پسر جوان هیچ نسبتی با آن دختر نداشت و حمایتش حـمایت گروهی و سازمانی بود.هنوز هم با یعضی از آن بچهها ارتباط دارم،شوهر کردهاند و مادر شدهاند و بچههایشان در سن آن وقت خودشان هستند.گاهی که مرا میبینند، تازه خامیهای آن زمان خودشان و نگرانیها و دلسوزیهای مـن و هـمکارانم را به یاد میآورند و تشکر میکنند.
بعد از آن هنرستان باز هم مدیریت میکردید؟
نه،چند سالی در دبیرستانهای تهران بینش دینی و ادبیات درس دادم و دوباره به یک هنرستان دعوت شدم.ولی بعد از آن در سال ۷۲ به مـرکز تـربیت معلم شهید شرافت منتقل شدم و از آن به بعد دیگر به تدریس هنر یا آموزش روش تدریس هنر مشغول بودم و با دانشجو معلمان مراکز گـوناگون،مـثل تربیت معلم شهید باهنر و شـهید رجـایی کار میکردم.
چه سالی بازنشسته شدید؟
در سال ۱۳۷۸ پس از سی و دو سال،رسما بازنشسته شدم؛اما هنوز هم با مرکز شهید شرافت همکاری دارم و آنجا روش تدریس هنر و قصهنویسی درسـ مـیدهم.
ظاهرا در دانشگاه الزهرا هـم تـدریس داشتید؟
در سالهای ۱۳۶۹ و ۱۳۷۲ مدتی با دانشگاه الزهرا در زمینهء سفال همکاری داشتم.
نوشتن را از چه زمانی آغاز کردید؟
اگر بگویم از بچگی،اغراق نکردهام.من در خانوادهای بزرگ شدم که کتاب و مجله و عکس در آن زیاد بود. برادر و خـواهرهای بـزرگتری هم داشتم که مرا با خودشان به این انجمن و آن نمایشگاه هنری میبردند.حرفهای سیاسی و ادبی هم دور و برم کم نبود. این بود که از همان سالهای کودکی به راز کلمات پی بـردم.در مـدرسه،خواندن شـعر در مقابل دیگران،با همهء کمرویی، برایم ساده و لذتبخش بود.در کلاس چهارم دبستان نقشی را در یک نمایشنامه بازی کـردم که مرا متوجه خلق و شخصیت کرد و به نوشتن علاقهمند شدم.
اولیـن کـارهایتان چـه زمانی و در کجا چاپ شد؟
فکر میکنم سال ۱۳۵۴ و در مجلهء فردوسی؛یکی طنزی بود به نام «خانم ایکس و آقای ایـگرگ» و دیـگری نقد روانشناسی بود.راستش با وجود آنکه خیلی مذهبی نبودم،محیطهای روشنفکری آن زمـان را نـمیپسندیدم.بـه همین سبب با همهء تشویق و تقاضاهایی که سردبیر با دیگر نویسندگان مطبوعات میکردند،تمایلی بـه ادامهء کار مطبوعاتی (به تصویر صفحه مراجعه شود) در آن روزگار نداشتم.بعد از انقلاب هـم افکار و اندیشههای امام(ره)سـخت در مـن اثر گذاشته بود،بیشتر میخواستم تحقیقاتی را که در مورد ادبیات عرفانی یا روانشناسی داشتم،دنبال کنم.چون قبل از انقلاب کارهایی روی مثنوی یا بعضی از شاخههای روانشناسی کرده بودم.اما حوادث و شرایط مـرا به مطبوعات کشاند.اول به مجلهء راه زینب کشیده شدم…
که خانم رهنورد به جای اطلاعات بانوان منتشر میکرد و چند شماره بیشتر چاپ نشد.
بله،البته اول قرار بود مجلهء زن روز را تحویل بگیریم و جـلسهای هـم با مجید دوامی داشتیم و او اعتراف کرد که ما بیشتر مطالبمان ترجمههای آمادهای است که از کشو یز درمیآوریم و برای چاپ میفرستیم و خیلی.که هنر کنیم،آن را کمی ایرانیزه میکنیم!بههرحال آن مـجله را گـروه دیگری تحویل گرفت و خانم رهنورد مسؤول اطلاعات بانوان شد که اسمش به راه زینب تغییر یافت.در این مجله من مسؤول بخش شکوفههای انقلاب شدم که چهار صفحه بود و به دخـتران جـوان و نوجوان اختصاص داشت.بعد هم از زن روز خواستند که با آنها همکاری کنم و من هم به صورت تفننی چند شبه داستان برایشان نوشتم؛ ولی چون قبلا آثاری با نام عمومی هـجرت نـوشته بـودم،درخواست کردند که آن نوع نـوشتهها را ادامـه بـدهم.
منظور چه نوع داستانهایی است؟
داستان کسانی که از سیاهی شب به روشنی روز رسیده بودند و با آمدن انقلاب،واقعا منقلب شده بودند و از دنـیای تـجدد بـیهویت به عالم اصالتهای دینی هجرت کرده بودند. قـصههایی کـه خودم یکی از قهرمانان آنها بودم.این قصهها کاملا واقعی بود و در آن فضا،به دلیل وجود نمونههای فراوان، مقبول بود.البـته حـالا دخـترهای جوان ممکن است باور نکنند که چنین تحولاتی در انسان پیـدا بشود؛ولی آنهایی که انقلاب اسلامی ما را درک کردند، خودشان صدها نمونه از آن را در گوشه و کنار شهر و دیارشان دیدهاند.چرا کـه اصـلا مـعنی انقلاب همین است.البته این داستانها به دلیل سرعتی که مـحصول کـار در یک مجلهء هفتگی است،کمی شتابزده و حتی شعاری نوشته شده و به همین دلیل آنها را در یک جـا بـه صـورت کتاب منتشر نکردم.ولی در صورتی که وقت داشته باشم و پرداخت مجددی بشود، هـنوز هـم خـواندنی است.بههرحال نوشتن این مطالب داستانگونه مرا به فهم جدی ارزشهای داستانی واقف کـرد و مـتوجه شـدم که میتوان در قصهها هم حرفهای کاملا جدی و حتی تحقیقی زد.من کتاب داستان زیاد خـوانده بـودم؛ اما هیچوقت به این شدت متوجه جدی بودن آنها از نظر تحقیقی و تاریخی یـا روانـشناسی و جـامعهشناسی نشده بودم. این بود که کمکم به سوی داستاننویسی کشیده شدم.تعدادی داستان کـوتاه نـوشتم؛اما بعد متوجه شدم که علاقهام به رماننویسی بیشتر است و در داستانهای بلند بـهتر مـیتوانم حـرفهایم را بزنم.
از تابلوهای نقاشیتان چیزی نگفتید؟
یکی از رشتههایی که خواندهام، هنر است و به همین دلیل سالها نـقاشی کـردهام و نمایشگاههایی هم از آثارم،چه به صورت جمعی و چه انفرادی،برگزار شده اسـت.مـتأسفانه هـمهء تابلوهایم را ندارم،چون بعضیها فروش رفته و تعدای هم به این و آن هدیه شده است و در گوشه و کـنار ایـران و خـارج از کشور پراکنده است.
رویکرد شما به کار سفال برای چه بود؟آیا میخواستید کـاسه کـوزه مدرن و تزئینی بسازید؟
نه!من در زمینهء سفال نوآوری کردم. اما نوآوریام به قول شما با ساختن کـاسه کـوزهء شکم دریده و کمخاصیت یا تزینی نبود.گرایش من به سفال طرح انـدیشه در خـاک بود.از همان اوایل سعی کرده راهی را بـاز کـنم کـه با خاک هم حرف بزنم و آن را محمل انـدیشه کـنم.البته آثار سفالینهء من طرح نهایی این فکر نیست.شاید شاگردانم در آینده آن را تـکمیل کـنند و بهتر از من از عهدهاش برآیند.در زمـینهء سـفال هم در نـمایشگاههای زیـادی بـه صورت انفرادی و جمعی،از سال ۱۳۵۴ تا حـال در داخـل و خارج از کشور شرکت داشتهام.نخستین نمایشگاه کارهای سفال من،که از طرف دانـشکده در سـال ۱۳۵۴ در نگارخانهء مانی برگزار شد،نظر خـیلیها را جلب کرد.از جمله مـرحوم دکـتر حمید عنایت با من تـماس گـرفت و متعاقب آن یک گروه تلویزیونی (به تصویر صفحه مراجعه شود) آمدند و از آنها فیلم گـرفتند و پخـش کردند.
حالا هم در این دو زمـینه کـار میکیند؟
بـله؛یک مجموعه تـابلوی نـقاشی کار میکنم با مـوضوع«الله نـور السموات و الارض»که چند تا از آنها آماده است. در زمینه سفال هم چند تا مجموعه دارمـ کـه هنوز تمام نشده است.یکی فـرمهای روسـتایی است کـه نـمونههایی سـاختهام و دیگری طرحهایی براساس مـنطق الطیر عطار است که باز تعدادی را ساختهام و در نمایشگاه اخیرم هم بود.یک مجموعه تابلوی سـفال هـم به صورت نقش برجسته برای اهـل بـیت(ع) کـار مـیکنم کـه نمونههایش را با نـام«بـاز این چه شورش است…»دیدید و ان شاء الله پس از کامل شدن،همه مجموعهها یک جا به نمایش درمیآید.
الحـمدلله بـه چـندین هنر آراستهاید.هم هنرهای ادبی و هم تـجسمی.اگـر اجـازه بـدهید بـرویم سـراغ کتابهایتان و این که اولین کتابتان چه بود؟
اولین کتابم سورد اروندرود نام داشت که در سال ۱۳۶۷ چاپ شد. شخصیت اصلی قصه،عبدل،در یک خانوادهء مهاجر جنگی با مشکلات گـوناگون سیاسی،اجتماعی و نیز نوجوانیاش درگیر است.در این کتاب،جنگ به منزله موقعیتی مطرح میشود که آدمها در آن،ابعاد متفاوت شخصیت خود را نشان میدهند و در طیفی خاکستری،بین سیاهی و سفیدی در حرکتاند.
دومی کـتابم آن روز کـه عمه خورشید مرد بود که همزمان با کتاب دیگرم راز لحظهها در سال ۱۳۷۲ منتشر شد.در راز لحظهها،دنبال ماجرا نباید بگردید.قصهای است بیآغاز و انجام.داستان آدمی که توانسته است لحظه لحـظههای زنـدگیاش را بارور کند و از درون جسمی سنگین حرکتی کند، ولی مداوم را،شروع کند و در نهایت جوهر ارادهء انسان را در کشاکش عناصر مادی جهان به اثبات برساند.در عمه خورشید هـم مـرگ او،آتشی در وجود برادرزادهاش سهراب روشـن مـیکند که موجب هجرتش از تبار و دیار خود میشود و عمری را به سرگردانی میگذراند و میکوشد حقیقت را از میان انبوه وقایع سیاسی و اجتماعی پیدا کند.او در عین حال در اعماق ذهـنش
بـا مسائل خانوادگی به خـصوص شـخصیت مادرش درگیر است.
چهارمین کتابم کیمیاگران نقش است که در سال ۱۳۷۷ منتشر شد.این کتاب زندگینامهء داستانی هفت نقاش نامدار معاصر در شاخههای گوناگون هنرهای تجسمی است که در عین حال،پژوهشی در تـاریخ هـنر از بعد کمال الملک تا زمان حاضر نیز به حساب میآید.این هنرمندان عبارتاند از استاد علی اکبر صنعتی(مجسمهساز و نقاش)استاد محسن سهیلی(نقاش منظره ساز)استاد عیسی بهادری(طراح نـقشهء فـرش)استاد عـلی کریمی(نگارگر)استاد محمود فرشچیان(نقاش نگارگر)دکتر جواد حمیدی(نقاش هنرهای مدرن)و استاد حسن اسماعیلزاده(نـقاش قهوهخانهای).
در همین سال بوی خاک هم منتشر شد.این کتاب حـکایت انـسانهای سـرگشتهای است که برای فرار از وضعیت ناخوشآیند خود به هر دری میزنند و بعد به دام تشکیلات سازمان یافتهای مـیافتند کـه زمانی رنگ سیاست و زمانی رنگ عرفان و مذهب به خود میگیرد.این تشکیلات غـالبا بـا ادعـای عدالتجویی و آزادیخواهی ظاهر میشوند و بعد از شکار افراد، نقاب از چهره برمیدارند.
در سال ۱۳۷۸ هم مجموعهی از داستانهای کـوتاهم در مجموعهء گزیدهء ادبیات معاصر انتشارات نیستان چاپ شد.
رمان ای کاش گل سرخ نـبود هم در سال ۱۳۷۹ چاپ شـد.ایـن رمان اگرچه از خانهء سالمندان شروع میشود، حرکت اصلی آن به حدود سالهای ۱۳۱۴ برمیگردد.هستهء اصلی داستان تضادهای درونی زنی است که سه زندگی متفاوت را تجربه میکند.نکتهء مهم این است که ضـمن پرداخت شخصت اصلی رمان،شخصیتهای دیگری هم در داستان مطرح و معرفی (به تصویر صفحه مراجعه شود) شدهاند که بافت خاصی به آن داده است.
ظاهرا بعضی از این کتابها را ابتدا به صورت پاورقـی در مـجلات ویژهء زنان با اسم مستعار مریم سپیدار منتشر میکردید.همینطور است؟
بله،همینطور است.اما برای کتاب شدن،آنها را کاملا بازنویسی کردم.
آخرین کارتان هم ظاهرا یک مجموعهء چند جلدی است؟
بـله،یـک رمان چهار جلدی تاریخی در حدود هزار صفحه است که جلد اولش (به تصویر صفحه مراجعه شود) مربوط به حوادث دورهء قاجاریه تا استقرار مشروطیت است با نام شب و قـلندر کـه زیر چاپ است.در جلد دوم کتاب با عنوان کسوف،به مسائل تاریخی بعد مشروطه تا ۱۳۲۰ پرداختهام.در جلد سوم که اسن زمزمههای پنهان را بر خود دارد،حوادث سالهای ۱۳۲۰ تا پیروزی انقلاب اسـلامی زمـینهساز مـاجراهای رمان است و جلد چهارم بـا نـام سـپیدارهای سرخ هم مربوط به وقایع سالهای پس از انقلاب اسلامی است.
خانم آرمین،دربارهء پایاننامههای تحصیلی خودتان چیزی نگفتید.آیا قصد چاپ آنـها را ندارید؟
پایـاننامهء دورهـء لیسانس من در دانشکدهء هنرهای زیبا«پژوهشی در فرمهای روسـتایی در زمـینه زندگی اجتماعی»و رسالهء فوقلیسانسم در رشتهء روانشناسی هم«جنبههای روانشناسی و اجتماعی مثنوی مولوی»بود که هیچکدام چاپ نشدهاند.ولی اگر فـرصتی بـرای رفـع نواقص و روزآمد کردنشان داشته باشم، میشود چاپشان کرد.در ضمن یـک تحقیق مفصل هم دربارهء«شخصیتشناسی در کمدی الهی دانته و مقایسهء تطبیقی آن با مثنوی مولوی»در دست دارم که با هـمکاری خـانم«دکـتر سازور»انجام میدهیم.
ان شاء ا…که موفق باشید.اگر پیامی برای مـعلمان جـوان و دیگر همکارانتان دارید،بفرمایید.
به جوانترها خوشآمد میگویم و از شما و بقیه هم به دلیل عنایتی که بـه مـعلمان و آثـارشان دارید،تشکر میکنم. امیدوارم با تربیت معلمان خوب،آموزش وپرورش هم جایگاه اصـلی خـودش را پیـدا کند و همکاران ما هم در حفظ شأن معلمی و جایگاه شغلی خودشان تلاش کنند.انشاء ا…
خـسته نـباشید.
رشد معلم » فروردین ۱۳۸۱ – شماره ۱۶۵
——————————-
↩️ کانال مقاله ها 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD5oqnmeI058AeE3WA
شـما هم خسته نباشید.