حافظانه ۱

یادداشتهایی که در پیش روی شماست نت برداری از سلسله بحثهای حافظ شناشی دکتر عبدالکریم سروش است که در سالهای گذشته به صورت جلسات متمادی بر روی کاست ضبط گردیده است و من به فراخور اهمیت مطلب یادداشت برداری کرده ام . دقیق نمی دانم که آیا این سخنرانی ها پیاده شده است و آیا به صورت کتاب یا مقاله هایی در امده است. به هرحال ابتدا از پراکندگی مطالب و کامل نبودن انها عذرخواهی می نمایم هر چند که یاداشتها ومطالب می تواند به عنوان موضوعهای مختلف در جهت حافظ شناسی مورد استفاده قرار گیرد. قابل ذکر است که کل سخنرانیها یادداشت برداری نگردیده است بلکه بعضی از آنها به خصوص سخنرانی های ابتدایی که کلیدی برای مطالعات بعدی می تواند باشد، یاداشت برداری گردیده است.بعد از گوش دادن و یادداشت برداری از سلسله مباحث جلسه دوازدهم یا نوار یا سی دی که به عنوان خلاصه مباحث قبلی بیان شده است را ابتدا می اورم چون به مبحث حافظ شناسی کمک زیادی خواهد کرد.
حافظ یکی ازمتفکران ماست و شعر ما فکر ماست. و کسی نمی تواند مدعی باشد که مثلا حافظ و مولوی متفکر نبوده اند. مکتب اینها فردی و شخصی است بر خلاف فیلسوفان و متفکران دیگر ، برای فیلسوفان حقیقت زیباست ولی برای شاعران زیبایی حقیقت است ابزار دست یک حکم عبارتست از معیار صدق و کذب . هر سخن صادقی دلچسب و جالب نیست. مثلا ۲+۲ میشود چهار ، سخن صادقی است ولی زیاد جالب توجه نیست.
در مورد شاعران به دنبال صدق و کذب نباید رفت چون با قوه خیال ارتباط دارند و انها به بازسازی حقیقت می پردازند نه به ساختن حقیقت.
حتی در کتاب مثنوی با مولانا مسامحه نمی کنیم چون در انجا قوه خیال تعطیل است. و سخنان مولانا در مثنوی حالت تعلیمی دارد و نباید امکان کذب داشته باشد اما همین شاعر در دیوان شمس که به شاعری می پردازد در انجا می توان هزاران خرده منطقی گرفت ولی این عیب برای اودر دیوان شمس نیست. بر خلاف این، کذب و صدق و وجود کذب در ابو علی سینا قابل قبول نیست.
حافظ در موقع موعظه بسیار لطیف سخن می گوید.
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند بیخبر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
سواد دیده غمدیدهام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
حافظ در غزلهای زیربه صورتهای مختلف و متفاوت سخن گفته و این تفاوتها و تعارضها از خصوصیات شعری اوست. چون زبانشان شاعرانه است و نباید از آنها انتظار بیان سخنان حکیمانه و فیلسوفانه داشت وبا شعر آنها چون آنها برخورد کرد. او یک شاعردرجه اول است زیرا او متفکر است ودر بیان شاعرانه بی نظیر است.
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم
یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت
رندان تشنه لب را آبی نمیدهد کس
گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و میپسندی
جانا روا نباشد خون ریز را حمایت
در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود
از گوشهای برون آی ای کوکب هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بینهایت
ای آفتاب خوبان میجوشد اندرونم
یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت
این راه را نهایت صورت کجا توان بست
کش صد هزار منزل بیش است در بدایت
هر چند بردی آبم روی از درت نتابم
جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت
عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ
قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت
در نظربازی ما بیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه میگردانند
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند
مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند
وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند
زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند
حافظ اگر صوفی است چون صوفیان دوران خود یا پیش از خود نمی باشد. تصوف با خوف و ترس شروع شد و خدای آنها خدایی خشن و سخت گیر و … بود. و بهترین نمونه آن غزالی است او در نهایت خوف از خدا بود.
تصوف عشقی بعد از آن به دنبال ارتباط برقرار کردن بین آدمیان و خدا بود.
این خدای برای شاعران بعد از بدنبال ارتباط برقرار کردن بین آدمیان و خدا بود. این خدا برای شاعران و شاعری بهترین خدا بود و جای زیادی و وسیعی در میان صوف ما باز کرد مانند مولانا. در این نوع تصوف دنیا همیشه تحقیر می شود در تصوف خوفی هر چه به دنیا بپردازیم از خدا دور می شویم. غزالی با توجه به آیه قرآن هر چه انسان از طیبات از این دنیا بهره گیرد از طیبات آن دنیا دور می شود.
ویوم یعرض الذین کفروا علی النار اذهبتم طیباتکم فی حیاتکم الدنیا واستمتعتم بها
اما در تصوف عشقی دنیا هم تحقیر می شد ولی از این جهت که این دنیا در برابر خدا ارزش و اعتباری ندارد عاشق یک عشق باید داشته باشد نه دو عشق در برابر عشق الهی عشق به دنیا هیچ جاذبه ای برای تصرف عشقی نداشت ولی هر دو نوع تصوف زاهد بودند مولاناهم زاهد بود مانند غزالی اما به حافظ که می رسد این بینش تغییر می یابد و معتقد بود هر دو تصوف برای زندگی راه و روش معتبری نمی باشد برای او این دنیا اصالت دارد و سلوکی از سلوکهای انسان است. آدمی باید درا ین دنیا پخته شود تا بتواند از نعمات جهان دیگر بهره گیرد.
ومن کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی و اضل سبیلا
هر کسی در این جهان کور باشه در آن جهان کور خواهد بود
صوفیان خائف و عاشق از این خشنود نبودند.
تصوف تنعمی : حافظ هیچ سخن عارفانه مبتکرانه ای ندارد هیچ کشف تازه عرفانی ندارد او شاعری زندگی شناس است و زندگی برای او بر خلاف صوفیان دیگر جدی است .
جامعیت حافظ :
چرا مردم این چنین به کتاب او اقبال می کنند؟ چون حاظ آنقدر به زوایای مختلف زندگی ادمی توجه دارد که دیگر شاعران ندارند.
مولوی یک عشق شناس درجه اول است و بالاتر از سخن او نیامده است. و اگر عشق را از او بگیرند در عالم شاعری شاید سخن نداشته باشد. اما حافظِ زندگی شناس، برای هر کس سخنی دارد و آدمیان مراد خود را در دیوان او می یابند. چون او مردم دار بوده است.
این مردم داری و انسان شناسی به شکل دیگری قابل وصف است و آن اگزیستانسیالیستی بودن حافظ است.
ما دو دسته فلسفه در جهان داریم :
۱- فلسفه های تماشاگرانه
۲- فلسفه های بازیگرانه
فلسفه های تماشاگرانه: فیلسوف یک ناظر عینی و بی طرف واقعیت است و دقیق و صادق و وفادار و قادر به بیان واقعیت انگونه که هست.
فلسفه های بازیگرانه : فیلسوف بازیگر است و او در صحنه است و خود را به جد در میان می آورد و پرده از احوال و عقاید خود بر می دارد و نسبت خود و واقعیت را بازگومی کند. فردی است و احوال فرد در آن مطرح است.
و ما در شعر این شخص پردازی و شخص گرایی را می بینیم به خصوص در شعر حافظ.
اقبال ما به حافظ دلیل دیگری هم دارد چون ما از دوره حافظی زیاد فاصله نگرفته ایم و گویی مشکلات و مسائل انسانی آن دوره همانند ما بوده است.
برداشتهای عامیانه از تصوف ما همان عدم توجه به جهان و اجبار است اما تصوف بیشتر برای خاصان بوده است نه برای عامیان، مانند عشق . عشق چیزی نیست که همه گیر شود جامعه با عقل هدایت می شود نه با عشق، و عشق فقط برای خاصان بوده و برای نوادر است. و بقیه باید عاقلانه زندگی کنند و اگر مفهوم عشق عمومی گردد انسان سوزو دنیا سوز می گردد.
یا مانند جبر و اختیار که این هم از اصطلاحات و مفاهیم تصوف است البته تصوف به جبر گرایش دارد به اختیار اعتبار ی نمی دهد. ولی ما متوسطان با اختیار زندگی می کنیم
یا مانند مرگ و زندگی وتنهایی که مفاهیم اولیه اگزیستانسیاسیم است
آدمی از آن جهت که می میرد ومی داند که می میرد آدم است بر خلاف حیوانات که نمی دانند می میرند.
حافظ مانند هرمتفکری دارای اطوار و دورانی بوده است ( دوران زندگی و شعر حافظ)
دوره اول: در جمع بودن و مثل جامعه بودن، علم کلام و فقه و … خوانده بود و عالم به علوم زمانه خویش بود شعر او در این دوره بوی وعظ و علم می دادو بوی عام می دهد و دارای قواعد عام است و این دوره کم بوده است.
دوره دوم: دوران انتقالی – دوران حیرت هم می توان نامید. بگو مگوهای حافظ با خودش
دوره سوم: دوره رندی حافظ است. و دوره تفرد رسیده است و کشف خود از جهت شخصیت فردی است.