ادبیات داستانی کودکان و نقش آن در رشد تفکر
ایده اولیه فلسفه برای کودکان در اواخر دهه ۱۹۶۰ زمانی شکل گرفت که متیو لیپمن استاد فلسفه به فقدان قدرت استدلال و قدرت تمیز و داوری در بین دانشجویانش پی برد. او برای بالابردن این تواناییها تلاش بسیار کرد، ولی پس از مدتی متوجه شد که برای بهبود قدرت تفکر این دانشجویان دیر شده است و تقویت این تواناییها باید در دوران کودکی انجام گیرد. به عبارت دیگر، از نظر لیپمن کودکان در یازده یا دوازده سالگی باید به آموختن تفکر یا «تفکر درباره تفکر» بپردازند (Lipman, 2003: 46)، که مشخصه اصلی تفکر فلسفی است. ریشههای پژوهش فلسفی و آموزش فلسفه به کودکان از اندیشههای سقراط تأثیر گرفته است. نقش گفتگوهای سقراطی گسترش درک ایدهها، مسائل و ارزشهای دیگران است و هدفشان حرکت تفکر از مبهم به واضح، از بیمنطقی به منطق و از نیازموده به آزموده است (Lambright, 1995: 31).
مژگان رشتچی ـ دانشیار دانشگاه آزاد
به عبارت دیگر، هدف فلسفه برای کودکان آشنایی کودکان با استدلال درست، انسجام کلام و پرهیز از تناقضگویی، و ایجاد ارتباط منطقی بین جملات و همچنین آشنا کردن آنان با منطق غیرصوری است که به آنان توانایی ارزیابی تفکرات خود و دیگران را در ارتباط با کنشها و رویدادها میدهد. باید متذکر شد که در فلسفه برای کودکان تمرکز اصلی بر تاریخ ایدههای فلسفی و فلاسفه بزرگ نیست بلکه تأکید روی بحث در ایدههای فلسفیای است که از طریق گفتگو و مناظره به دست میآید بدون این که بخواهد از کودکان فیلسوف بسازد. فلسفه برای کودکان فعالیتی آموزشی است که تفکر پیچیده و در نتیجه قدرت استدلال و تفکر انتقادی و خلاق را برای آنان ممکن میسازد. برنامهای منظم و پیشبردی که برای کودکان چهار تا هجده سال طراحی شده است، روش اجرای مشخص و برنامهریزی شده دارد، و با در نظر گرفتن علائق کودکان و موضوعاتی که آنها را برمیانگیزد، موجب تحریک حس کنجکاوی و حیرت آنان میشود و هدفش انگیختن تفکر متعالی یا تفکر سطح بالا از طریق کندوکاو مشترک است به ترتیبی که کودکان بتوانند مجموعهای از واقعیات و ایدهها را ترکیب کنند، تعمیم بخشند، توضیح دهند، فرض کنند، یا به نتیجه یا تفسیری برسند، و در نتیجه به حل مسئله بپردازند و مفاهیم جدیدی را کشف کنند. این برنامه در جوامعی انجام میشود که اعضای آن سعی دارند افکار و آراء دیگران را بفهمند و معنای جهان هستی و جامعهای که در آن زندگی میکنند را درک کنند (Accorinti, 2000). لیپمن، با این نظریه، نظریه رشد شناخت پیاژه را رد کرد که بر اساس آن کودکان پیش از حدود دوازده سالگی توانایی تفکر فلسفی ندارند زیرا هنوز در آنها توانایی تفکر فراشناختی پدید نیامده است، اگرچه باید گفت پیاژه در نظریه خود تواناییهای شناختی کودکان را دستکم گرفته است. متیوز، از طریق مکالمه با کودکان، شواهد کافی از توانایی آنان در تفکر فلسفی ارائه میدهد که چندان عمیق نیستند ولی از نظر قابلیت تبادل عقاید اهمیت بسزایی دارند همچنین تجزیه و تحلیل مکالمههای کودکان، که توسط پریچارد در سالهای ۱۹۸۵ و ۱۹۸۶ (Pritchard, 2009: 3 – 6) جمعآوری کرده است، چنین تواناییای را در کودکان تأیید میکند.
از نظر لیپمن، بهترین روش برای آموزش تفکر به کودکان استفاده از داستان است. او به همین منظور کتابهایی برای کودکان نوشته است که از آن جمله میتوان به کتابهای Pixie، Lisa و Harry Stottlemeier’s Discovery اشاره کرد. او سعی دارد، در قالب داستان، رفتارهای مختلف کودکان را نشان دهد و در قبال این رفتارها، ذهن کودکان را به پرسش و تفکر برای یافتن پاسخ وادارد. شخصیتهای داستانهای او موضوعات فلسفی، مانند ماهیت تفکر و نحوه کارکرد ذهن، را مورد بحث قرار میدهند (فیشر، ۲۰۰۵: ۲۷۱).
کودکان با کندوکاو مشترک میآموزند به سخنان همسالان خود گوش کنند و به نظر آنان احترام بگذارند. همچنین میآموزند که برای بسیاری از پرسشهای فلسفی جواب معین، و مطلقاً درست یا مطلقاً غلط وجود ندارد و در نتیجه یاد میگیرند که جزماندیشی را زیر سؤال ببرند، فرضیهها را به چالش بکشند و استدلالها را بیازمایند (همان: ۲۷۴ ). اهمیت و ارزش داستانهای لیپمن، که برای پیشبرد اهداف آموزش فلسفه برای کودکان تهیه شدهاند و در نتیجه، ارشادی محسوب میشوند انکار نشدنی است، اما مقاله حاضر سعی دارد نشان دهد که داستانهای ادبیای که خارج از چهارچوب فلسفه برای کودکان تهیه شدهاند نیز میتوانند در پیشبرد تفکر کودکان مؤثر باشند. لازم به ذکر است روش تحقیق مقاله حاضر کتابخانهای و بر اساس بررسی منابع بوده است.
فلسفه و داستانهای کودکان
ادبیات کودکان معنا محور و منبعی غنی برای آموزش آنان است. عامل اصلی تفاوت در داستانهایی که از قرن هجده تاکنون برای کودکان به رشته تحریر در آمدهاند در نوع هنجارهایی است که داستانها به آنها توجه داشتهاند. بررسیها نشان میدهند که داستانها را چهار نوع هنجار اصلی از یکدیگر متمایز میکند. در هنجار اول، ایده ارشاد کودکان عاملی برجسته است و آموزش ارزشهای اجتماعی از طریق این داستانها صورت میگیرد. در این هنجار، داستانهای کودکان ابزاریاند که بین کودک و دانش و ارزشها میانجیگری میکنند (Ewers, 2009: 113)، نقش این داستانها انتقال پیامهایی است که با تواناییهای زبانی و عقلی، سطح درک و شناخت، دانش عمومی، توانایی پیامگشایی و تجربه کودک از محیط اطراف هماهنگ هستند (ibid: 116).
هنجار دوم نقش آموزشی داستانهاست. نکته اصلی در این هنجار این است که کودک، از طریق داستان، با ابعاد فرهنگی اجتماع آشنا میشود، به جهان پیرامون آگاه میشود و واقعیات را درک میکند. هنجار سوم ادبیات کودکان را ادبیاتی میبیند که مناسب کودکان و نوجوانان باشد، یعنی در خلق پیام باید به توانایی زبانشناختی، عقلانی، و ادراکی و دانش عمومی کودک توجه شود. داستانهایی که هدفشان آموزش است به طرزهای ادبی زمان خود توجه دارند و مفهوم ادبی زمان خود را نشان میدهند؛ به عبارت دیگر، در خلق ادبیات کودک، نمادهای رایج کفایت میکنند و به سیستم خاصی از نمادها نیازی نیست.
نوع چهارم هنجار توجه به گذشته است. در این نوع هنجار، داستانها مغایر با فرهنگ رایج زمان خود هستند و طرزهای قدیمی را منعکس میکنند. در این داستانها، اثری از دنیای مدرن نیست بلکه داستانهای فولکلوریک، افسانههای قدیمی، و ضربالمثلها محور اصلی داستانها هستند. این نوع ادبیات، برای افزایش توانایی خواندن و سطح سواد کودک، میتوانند استفاده شوند. (ibid: 118). بحث اصلی مقاله حاضر این است که آن دسته از داستانهای ادبی کودکان که حاوی هنجارهای نوع دوم، سوم، و چهارم باشند نیز میتوانند به منزله ابزاری برای آموزش فلسفه برای کودکان مورد استفاده قرار گیرند، اگرچه با این هدف خلق نشده باشند.
آنچه نقش داستان را به منزله ابزار آموزشی بارز میکند این است که داستان ها با بهرهگیری از ساختاری منسجم به شرح واقعه یا مجموعهای از وقایع تخیلی میپردازند و موجب رشد شخصیتها، انگیزهها، و آهنگ داستان میشوند و تجربهای را با خواننده به اشتراک میگذارند. پیگیری موضوعی مشخص، که در جهت کمال شخصیت و پیرنگ داستان است، انسجام فکری کودک را ممکن میکند. نکته مهم دیگر انتخاب موضوعات این داستانها از میان مسائل عادی و روزمره است. هدف این است که، با اشاره به اهمیت ضمنی این وقایعِ به ظاهر پیش پا افتاده بتوان پیچیدگیهای ذهن و رفتار انسان را نشان داد و از این طریق خواننده را به تفکر واداشت. مفاهیم و اصول ادبی موجود در بسیاری از کتابهای کودکان، از جمله شخصیتپردازی، پیرنگ و موضوع و ساختار منابعی غنی برای آموزش تفکر هستند، نکاتی که داستانهای ضعیف رمانهای فلسفی لیپمن (فیشر، ۲۰۰۳: ۱۳۶) فاقد آنهاست.
به طور کلی میتوان رابطه فلسفه و ادبیات کودک را به دو شکل تصور کرد: ادبیات در خدمت فلسفه و فلسفه در خدمت ادبیات. در صورتی که ادبیات را ابزاری در خدمت فلسفه بدانیم، آنگاه میتوان به فلسفه از دو دیدگاه نگریست. دیدگاه اول فلسفه را محتوا به حساب میآورد، که در این صورت نقش ادبیات آموزش فلسفه به کودکان خواهد بود؛ رمانهای لیپمن نمایانگر این رابطهاند. نگاه دیگر به فلسفه آن است که متن ادبی کودک را وسیلهای بدانیم که از طریق آن میتوان به کشف نظریه فلسفی نویسنده متن دست یافت.
در این صورت، تصور بر این است که هر نویسنده یا شاعر دارای فلسفهای است که خواسته یا ناخواسته در متنی که آفریده است مستتر است (خسرونژاد، ۱۳۸۹: ۱۳) مانند نویسندگانی که با جهانبینی خاصی برای کودکان کتاب مینویسند. نوع درونمایه داستان، واژگان انتخابی نویسنده و لحن او، و نوع رابطهای که بین کودک و نویسنده برقرار میشود همگی به گونهای ناخودآگاه و یا پنهان نشانگر انسانشناسی و جهانشناسی ویژه هنرمند این حیطه است. نوع دوم رابطه فلسفه را وسیلهای برای آفرینش ادبیات کودک میبیند. در این صورت، داستانهایی که در چهارچوب این رابطه خلق میشوند میتوانند در آموزش تفکر مؤثر باشند و دانش و آگاهی کودکان را افزایش دهند.
داستان؛ابزاری برای پیشبرد تفکر
ابزار اصلی آموزش تفکر در برنامه فلسفه برای کودکان داستان است زیرا استفاده از داستان این فرصت را برای کودکان فراهم میکند که درباره ایدههای مهم با یکدیگر بحث کنند.
علاقه به داستان و داستانخوانی فطری است و ما، همان گونه که برای زندگی به هوا، آب، خواب و غذا نیاز داریم، به داستانها نیز احتیاج داریم و سعی در اثبات ارزش داستان سعی در ثابت کردن چیزی آشکار است که همه از آن آگاهی دارند (Haven, 2007:4).
داستان میتواند دنیایی خیالی را به منزله موضوع کاوش فکری خلق کند زیرا داستان ساختاری هوشمندانه دارد که، در عین اینکه ما را از بند اینجا و اکنون رها میکند، به بیان روال عادی وقایع میپردازد، وسیلهای برای درک جهان و خویشتن است و دغدغههای بشری را در خود جای میدهد. به عبارت دیگر، همانگونه که فیشر معتقد است لایههای متفاوت معنایی و مفهومی در داستانها به خواننده کمک میکنند تا به بینشی نو در مسائل مختلف زندگی دست یابد (فیشر، ۱۳۵:۲۰۰۳ ). از کارکردهای داستان پیدایش سؤالاتی در ذهن خواننده است از کارکردهای داستان است که اعتقادات و باورها و درستها ونادرستها در روابط انسانی و اجتماعی را هدف قرار میدهد.نقش داستان خلق استعارهای برای زندگی واقعی انسانهاست و همین موجب پیوند انسان با آن است. مشخصه مهم این استعاره تمرکز حول محور شخصیتی خاص است که هدف و انگیزه دارد و برای رسیدن به هدفش با موانعی روبهروست؛ و همین پیرنگ داستان را شکل میدهد. جریان مبارزات این شخصیت و حوادثی که برای او روی میدهد به خواننده هم مربوط میشود (Haven, 2007:4) و خواننده را به تفکر وامیدارد. آنچه در داستان ترسیم میشود کم و بیش شبیه آن چیزی است که هر انسانی میتواند در زندگی واقعی خود تجربه کند. اگر وقایع داستان خوب پیریزی شده باشند، واکنشهای عاطفی ما را تنظیم میکنند، همین معنای عاطفی، طرح داستان را شکل میدهد (فیشر، ۲۰۰۳: ۱۳۶).
میتوان گفت که زندگی بشر نیز نوعی داستان منسجم است، که هر کس در آن نقشی دارد و به شکلی به اصالت وجود و حقیقت مرگ معنا میبخشد. این روایت از زندگی که قدرت تخیل انسانها را تقویت میکند تا از تجربیات منعکس درآنها بیاموزند و آنها را در زندگی واقعی به کار گیرند. اگان برآن است داستانها دارای نیروی عاطفی هستند و یکی از دلایل وجود این نیروی عاطفی در داستانها این است که، برخلاف تاریخ و زندگی، آغاز و پایان دارند و به همین سبب میتوانند به وقایع معنا بخشند. به عبارت دیگر، درحالی که در زندگی نوعی آشفتگی وجود دارد، در داستان همه چیز مشخص و تعیین شده است. پایان داستان آنچه را در ابتدا مطرح شده و در روند داستان پرورش یافته است، از نظر منطقی، کامل میکند و یا، از نظر عاطفی، برآورده میسازد. به همین علت، پایان داستان نقش عاطفی گستردهای در جذابیت داستان دارد. انسانها به این پایان نیاز دارند، زیرا در زندگی واقعی همیشه در جریان رویدادهای زندگی قرار دارند و نمیتوانند به قدر کافی در آنها تأمل کنند و در مورد معنی و مفهومشان درست بیندیشند.
درحالی که داستان این امکان را فراهم میکند و خواننده میداند که به پایان ماجرا رسیده است، میداند چطور راجع به وقایع آن فکر کند و چه احساسی داشته باشد (Haven,2007: 78)
البته داستانهایی هم هستند که عناصر خیالی و تاریخی را با هم در میآمیزند و این ممکن است با زندگی روزمره خواننده فاصله داشته باشد، اما آنچه اهمیت دارد این است که داستان ادبی خوب ادراکی را خلق میکند که موجب میشود کودک بتواند گیرایی داستان را دریابد، در رویدادهای داستان تأمل کند و تجربههای موجود در آن را درک کند. نکته مهم این است که داستانها کشش عاطفی ایجاد میکنند و، با طرح چالشهای ذهنی، موجب رشد شناخت در کودکان میشوند.
استفاده از زبان کلیدواژه داستان و داستانخوانی است، زیرا کلمات، بر طبق نظر ویگوتسکی نشانگر تفکرند (Vygotsky, 1986:251). ارتباط فکری بین انسانها از طریق زبان به دست میآید، با استفاده از زبان میتوان به چیزهای مشاهدهنشدنی دست یافت و، بدون نیاز به تجربه کردن، درباره تجارب دیگران به گفتوگو پرداخت. کودکان از طریق زبان به ادبیات پاسخ میدهند، پاسخهایشان را روشن میکنند و تعمیم میبخشند، و در عین حال به درکی عمیق از اثر ادبی و اصول آن میرسند. گفتوگوی هدفمند، پس از تجربه خواندن یک اثر ادبی همانگونه که اسلون میگوید نقش آزمایشگاه را پس از تدریس نظری علوم دارد (Sloan,1991:132). گفتوگو تجربه ایدهها، کشف مفاهیم، مشاهده، و نتیجهگیری را فراهم میکند(ibid:133).
داستان محرک تفکر و تخیل کودک است. داستانخوانی جمعی میتواند مشارکت او را برانگیزد و او را ترغیب کند تا به شخصیتها شکل دهد، درباره وقایع مختلف داستان فکر کند، به جستوجوی راهحل بپردازد، خود را در موقعیت شخصیتهای داستان بگذارد و در آن موقعیت تصمیم بگیرد. داستان خوب میتواند در کودک انگیزه ایجاد کند و دقت و تمرکز فکری او را جلب کند تا بتواند آنچه را فرا گرفته است در زندگی واقعی به کار گیرد.
به علت وجود عناصر (مانند زمینه، پیرنگ، شخصیت، آهنگ)، موضوعها و روابط مختلفی که در روند رویدادها خود را نشان میدهند، داستان میتواند پیچیدهترین موضوع فکری برای کودک باشد. دریافت و درک داستان مستلزم توجه مکرر و کوشش برای فهمیدن است. برای این که کودک مجذوب داستان شود، باید توجه و تفکر ترکیب و بر داستان متمرکز شوند و بتوانند پاسخ عاطفی کودک را برانگیزند.
داستان برای کودک در حکم بخشی از واقعیت است که میتوان بر آن تکیه کرد و شاید برای همین است که درک صحیح آن و دوباره شنیدن آن بسیار مهم است. بازگویی و بازسازی داستانها یکی از راهکارهای اصلی در آموزش تفکر فلسفی است و بخشی از چالش شناختی نه تنها از درک عناصر داستانی بلکه از رابطه بین داستان و واقعیت حاصل میشود (فیشر، ۲۰۰۳: ۱۳۷).