خاطره: هر چه دارم از تو دارم!
حمید رضا داداشی
«حمید رضا داداشی»در سال ۱۳۵۰ در تهران متولد شد.تحصیلات ابتدایی را به ترتیب در دبـستانهای «شهید نـوری»تهران،«سپهر،ابهر، «دکتر کـاوه»کرج و«بهمنیار»تهران طی کرد و دورهء راهنمایی را در مدرسهء«شهید نامجو»و دورهء متوسطه را دبیرستانهای«شهید عابد»و«شهید خدایی»تهران گذراند و در سال ۱۳۶۸ دیپلم اقتصاد گرفت. آنگاه،ضمن خـدمت وظیفه به نویسندگی روی آورد.از سال ۱۳۷۰ تا ۱۳۷۴ در بازار تهران به کار پرداخت و پس از چاپ نخستین داستانش در مـجلهء باران به فعالیتهای فـرهنگی روی آورد و بـرای نشریاتی مثل ادبیات داستانی،خانه،همکلاسی، امید آینده،گنبد کبود،سلام بچهها، پوپک و کیهان،بچهها داستان و مقاله نوشت یا گزارش و مصاحبه تهیه کرد.
از این نویسندهء جوان،علاوه بر آثار چاپ شده در مطبوعات،این کتابها هم منتشر شده است.
عزیز خانم(مجموعه داستان برای نوجوانان)۱۳۷۵
طاق نصرت(رمان نوجوانان) ۱۳۸۰
داستان«هدیهء خدا»و کتاب عزیز خانم به تـرتیب در نخستین کنگرهء ادبیات بچههای مسجد و اولین جشنوارهء قصههای نماز و دومین همایش هنرجویان پیک قصهنویسی حوزهء هنری و دومین همایش داستاننویسان جوان برگزیده شد و مورد تقدیر قرار گرفت.خاطرهء او را درباره یکی از معلمان خوبش میخوانید.
آقای حمید رضا داداشی،دانشآموز کلاس ۱/۵ موفقیت شما و کـلاس شـما در امر تحصیل مایهء افتخار است.
برایتان آرزوی موفقیت بیشتری میکنم.
این،متن تقدیرنامهای است که در صفحهء اول کتاب داستان راستان نوشته شده و زیر آن را دو نفر امضا کردهاند:آقای پورعلی محمدی مدیر دبستان شهید فیاض بخش منطقه ۱۲ تهران و خانم راضیهء پازوکی،معلم کلاس ۱/۵ هـمان دبـستان.آقای پورعلی محمدی،پایین متن را با مهر دبستان مهر کرده و خانم پازوکی در کنار امضای خود تاریخ زده است: ۶/۱۲/۶۰
دقیقا خاطرم نیست که این کتاب به پاس موفقیت در چه مسابقهای به من و دیگر بچههای کلاس تقدیم شد؛اما تـا آنـجا که ذهنم یاری میکند، مسابقهای در سطح منطقه برگزار شده بود و بچههای کلاس ما رتبهء خوبی آورده بودند.در نتیجه،مسؤولان دبستان تصمیم گرفتند جایزهای به تمام بچههای کلاس بدهند.به جز این،بارها کارت بیست آفـرین،صد آفـرین، هزار آفـرین هم از خانم پازوکی گرفتهام،بیآنکه مـستحق آن بـاشم!موضوع از ایـن قرار است که در روش تدریس و تربیت خانم پازوکی اصل بر تشویق بود و بالطبع تنبیه و توبیخ را کمتر به کار میبست.به یاد دارم که خانم پازوکی بـچههای کـلاس را در چـند گروه،دستهبندی کرده بود.در هریک از این گروهها بچههایی بـااستعدادهای مـتفاوت از ضعیف تا بسیار قوی، وجود داشتند.این گروهها در زمینههای گوناگون درسی و معلومات عمومی با هم رقابت میکردند و در ردههای متفاوتی مسابقه میدادند.بالطبع هـر بـار گروههای بـرتر در هر رشته کارت ۲۰ آفرین و در صورت دریافت ۵ کارت بیست آفرین،یک کارت صـد آفرین و در ازای ۱۰ کارت صد آفرین،یک کارت آفرین بگیرند.در عوض با رقابتی که خانم پازوکی ایجا کرده بود، بچههای ضعیف و تنبل هـم تـشویق مـیشدند تلاش کنند تا خود را به افراد دیگر گروه برسانند و…
خانم پازوکی،معلم با احـساس،خوشذوق و بـسیار وظبفهشناس دبستان،با علایق و ویژگیهای خاصی بود که جای شگفتی دارد.گفتم که در متن تقدیرنامه،امضای ایشان نیز موجود است.این مـعلم بـا احـساس، خیلی دوست داشت که یادگاری برای بچههای کلاس به جا بگذارد.آن روز که کـتاب داسـتان راسـتان را به ما هدیه دادند،خانم پازوکی پس از کلی تشکر و تشویق بچهها،تا آنجا که به خاطر دارم،به پیـشنهاد خـودش تـصمیم گرفت کتاب تمام بچهها را امضا کند.به بچهها گفت این کتاب را خوب نگه دارید تا وقتی بـزرگ شـدید،با دیدن آن خاطرات دوران مدرسه برایتان زنده شود و به یاد بیاورید معلمی بود که شما را خـیلی دوسـت داشـت و… خانم پازوکی در آخرین روز مدرسه که با گریه و اشک گذشت،پابهپای بچهها گریه کرد و گفت:«هیچ وقت شـما را فـراموش نمیکنم.من از همهء شما عکسی دارم که سالهای سال با دیدن آن به یادتان خواهم بود.»
خانم پازوکی از اولیـن سـالی کـه معلم شده بود،از پروندهء تحصیلی
تمام بچهها عکسی برداشته و آنگونه که خود میگفت،همهء آنها را با اسم و مشخصات در آلبـومهایی جـداگانه جمعآوری کرده بود.
آن روزها برای کودکی مثل من،که خاطرات خوب و درخور توجهی از معلمهایش نـداشت،بسیرا تـعجبانگیز بـود که این معلم تا این حد به کار خود و به شاگردانی که تربیت میکند،علاقهمند باشد.هنوز که هـنوز اسـت،گاهگداری بـرای تجدید خاطرات دوران کودکی به محلهء قدیمی خودمان و این مدرسهء کوچک سر میزنم.
کلاسی کـه در آنـ درس میخواندیم،پنجرهای رو به خیابان دارد که با پردهای پوشانده است.این کلاس کوچک،کلاس مخصوص خانم پازوکی بود.خودش میگفت در مـدت پنـج-شش سالی که به این دبستان آمده،همین کلاس را انتخاب کرده است. خانم پازوکی به خـرج خـودش پردهء آبی رنگی برای کلاس تهیه کـرد. مادر یـکی از بـچهها،پرده را دوخت و آن را پشت پنجره نصب کردیم… حالا بـارها پردهـء کلاس را عوض کردهاند،ولی هیچکدام از این پردهها به زیبایی آن پردهء آبی رنگ نیست.
معلم خوب ما،خیلی خـوب رگـ خواب بچهها را به دست آوردهـ بود.تا آن زمـان هیچوقت نـدیده بـودم مـعلمی،حتی معلمهای زن، در کلاس درس گریه کنند؛اما خـانم پازوکـی یک بار سر کلاس بیپروا گریه کرد و آن وقتی بود که یکی از بچهها نـامهء رزمـندهای را به کلاس آورد.خانم پازوکی با صدای گـرم خود نامه را برایمان خـواند و گـریه کرد؛آن وقت ما بچهها که طـاقت گـریهء معلم خوبمان را نداشتیم،پا به پایش گریه کردیم و خاطرات شیرین آن روز در ذهنمان ثبت شد.
شاید تعجب کنید کـه بـگویم خانم پازوکی،که برای تربیت شاگردانش راه و روش مـتفاوتی در پیـش گـرفته بود،به روش معلمهای آن زمـان،چند روزیـ هم هم دست بـه شـیلنگ برد!بله،مدتی بود که بچهها تنبلی میکردند،درس نمیخواندند و مثل هر بچهء تنبل و درس نخوانی جوّ کلاس را بـه هـم میریختند.خانم پازوکی،شاید برای تمرین و یا آزمایش کـردن مـا و شاید بـرای ایـن کـه به ما بفهماند مـیتواند مثل هر معلمی از روش تنبیه استفاده کند(ولی این کار را نمیکند)، چند روزی دست به شیلنگ برد.
اولین روزی که خانم پازوکی بـا شـیلنگ قرمز و کلفتش به کلاس آمد،همه جا خـوردیم و بـا خـود گـفتیم:چه شـده است که خـانم مـعلم، شیلنگی به این بلندی با خود به کلاس آورده است.
آن روز،یکی دو نفر از شلوغترین بچههای ته کلاس چند ضربهای از آن شـیلنگ خـوردند و بـعد خانم پازوکی شیلنگ را به صورتایستاده بالای تخته سـیاه گـذاشت.بعد از آن تـا چـند روزیـ این شـیلنگ بالای تخته سیاه جا خوش کرد که به اصطلاح حساب کار دستمان بیاید و(لا بد)بدانیم که اگر دست از پا خطا کنیم، سروکارمان با آن خواهد بود.
بعد از چند روز خانم پازوکی شیلنگ را به مبصر کـلاس داد و گفت آن را جایی گم و گور کند که شچم هیچکس به آن نیفتد.بعدها هم به ما گفت که بدترین روزهای عمرش آن چند روزی بوده که آن شیلنگ را بالای تخته سیاه گذاشته بوده است.
یک روز خانم پازوکی بـه مـا املا میگفت.به کلمهء سختی برخوردیم.خانم پازوکی،به عادت همیشه،وقتی که درماندگی ما را دید،آن کلمهء سخت را روی تختهسیاه نوشت و گفت املای این کلمه اینجوری است!و در پاسخ حیرت ما گقت:«بچههای عزیزم! هدف من از درس دادن به شما ایـن اسـت که چیزی یاد بگیرید.الآن که من این کلمه را برایتان روی تختهسیاه نوشتم،املای این کلمه تا آخر عمر یادتان میماند.»
الحق که روش خانم پازوکی بسیار تأثیرگذار بود؛به گونهای کـه تا پایـان همان سال تحصیلی،سطح املای بـچهها بـالا رفت و خود من،شاگرد زرنگ درس املا شدم.
گفتم که بدترین روزهای عمر خانم پازوکی(به گفتهء خودش)آن چند روزی بود که آن شیلنگ اخمو بالای تختهسیاه جا خوش کرده بود؛اما برای مـن بـدترین روزهای عمرم،علاوه بر آن چـند روز،چـند روزی بود که کلاس ۱/۵ بدون معلم بود.در طول آن سال تحصیلی، تنها چند روز از نعمت خانم پازوکی بیبهره بودیم و آنطور که ناظم دبستان میگفت،معلم ما سوخته بود!چند روز بعد که خانم پازوکی به دبستان آمد توجه شـدیم کـه صورت و دستهایش سوخته و تا حدی چهرهاش عوض شده است؛اما پازوکی با چهرهء جدید هم،همانی بود که بود.
سالها ازآنروزها میگذرد.از آن سال تاکنون به جز یکی دوبار،آن هم در همان سالها،که من به مدرسهای در همان نزدیکی دبستان شـهید فـیاضبخش بود مـیرفتم،خانم پازوکی را ندیدهام و از نگاه پرمحبتش نصیبی نداشتهام.نخستین بار در اولین روزهایی که در سال اول راهنمایی بودم،او را در راه مدرسه دیدم.وقتی که فـهمید به کلاس اول راهنمایی رفتهام،به من تذکر داد که مراقب درس ریاضی باشم؛چون ریاضیام ضعیف بـود؛اما از انـشایم راضـی بود و میگفت که از این بابت خیالش راحت است…اولین وبهترین مشوق من در نویسندگی،خانم پازوکی بود.او بارها و بارها در کلاس درسـ از انـشایم تعریف میکرد؛ولی در عین حال هیچوقت نمرهء ۲۰ به انشایم نداد؛چرا که معتقد بود اگر مـن از انـشا ۲۰ بـگیرم،از کوشش و تلاش باز میمانم و به همان که نوشتهام،راضی خواهم شد و این بدترین آفت است.
…ازآنروزها سالها میگذرد و مـن در حسرت دیدار این انسان بزرگوار میسوزم.جانم از عشق به بزرگمنشی او لبریز است.بارها و بارها به آن مـدرسه سر زدهام،به یخابانهای آنـ مـحل سرکشی کردهام،و در مدارس تهران به دنبال نشانهای کوچک از او گشتهام با این نیت که بار دیگر چشمم به چهرهء مهربانش بیفتد و از او بپرسم دل پردردش از آتش کدام عشق سوخته بود که هرم آن،اینگونه دل شاگردش را گرم کرده و چـهرهاش از آتش کدام کین سوخته بود که چند روزی ما را چنین داغدار کرد.
کاش میشد یک بار هم که شده،او را ببینم و با سخنی برآمده از عمق دل بگویم که دوستش دارم.بگویم تا آخر عمر فراموشش نمیکنم و بگویم کـه هـرچه دارم از تو دارم.
رشد معلم » شماره ۱۶۵ (صفحه ۴۹)