یک خاطره،آسـتینها را جز برای کار خیر بالا نزنیم
حسین دولتدوست/یاسوج رتبهی سوم بخش خـاطره،دومـین دورهـی مسابقهی یار دبستانی
باد شلاقوار پاییزی،بیرحمانه برگ درختان را روی زمین پهن کرده بود و آفتاب شـدیدی که احساس میکردم با من دشمنی دارد،قطرههای عرق را بر پیشانیام به پایین سـرازیر میکرد.اما خشم و نـاراحتی مـن دلیل دیگری داشت.ماجرا از این قرار بود که یکی از دوستان صمیمیام در مورد من حرفی زده بود.فقط منتظر آمدن او به مدرسه بودم تا با تمام قدرت کتکش بزنم تا دیگر،حـرف بیخود نزند!
بیست دقیقهای به صف ظهرگاهی مانده بود و من، همچنان برای دیدن سعید بیتابی میکردم.دو سه نفر از همکلاسهایم هم مرا تشویق میکردند که:«این پسره را حتما بزن…به چه جـرأتی بـه تو توهین کرده و …مطمئنم که او را میزنی و…»به عبارت دیگر، منتظر شروع سریال دعوای ما بودند.آستینهایم را بالا زدم و از کنار زمین فوتبالل رد شدم تا به در خروجی مدرسه رسیدم.
«سلام.»جا خوردم.نـگاهی بـه جلو انداختم. اشتباه ندیده بودم؛آقای ظریفی معلممان بود! او هم آستینهایش را بالا زده بود و با دستمال کاغذی،صورتش را پاک میکرد.
-س…سلام…آقا.
آقای ظریفی لبخندی زد و گفت:«آفرین، مثل اینکه وضو گـرفتهای.بـیا با هم به نمازخانه برویم.»انگار آب سردی به رویم ریخته شد.
-چ…چشم،الان میآ…میآیم آقا.
نگاهی به آستینهای بالا زدهی خودم انداختم و از پشت سر هم نگاهی به آستینهای بـالا زدهـی آقـای ظریفی.او برای نماز خواندن آسـتین بـالا زده بـود و من برای…خیلی احساس خجالت کردم.وضو گرفتم و نماز خواندم؛نمازی متفاوت.احساس خوبی کردم.از آقای ظریفی یاد گرفتم که آسـتینهایم را جـز بـرای کار خیر بالا نزنم و…چه کار خیری بـرتر از خـواندن نماز.
رشد معلم ۲۰۸