بازنشستگی

سی‌سال، سی تجربه

زمان شهاوند متولد سال ۱۳۳۶ و معلم بازنشسته‌ی سال ۸۴ آموزش و پرورش می‌باشد.

وی در سن ۱۸ سالگی به استخدام آموزش و پرورش درآمد. کلاس‌های اول تا چهارم را در روستای «سرخکان» و کلاس پنجم را در روستای «امیرسیف» به پایان رساند.

تحصیلات راهنمایی تا دیپلم را به صورت متفرقه ادامه داد و تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه آزاد دزفول به پایان رساند.

وی که اکنون دارای ۶ فرزند است، مهرماه ۸۴ پس از ۳۰ سال خدمت صادقانه در آموزش و پرورش، به افتخار بازنشستگی نایل آمد و شرح مختصری از سال‌های سال تجربه در وادی تعلیم و تربیت را به رشته‌ی تحریر درآورد. مقاله‌ی زیر، دست‌نوشته‌ای از تجربیات اوست.

 

زمان شهاوند- اندیمشک- خوزستان

 

اشاره :

زمان شهاوند متولد سال ۱۳۳۶ و معلم بازنشسته‌ی سال ۸۴ آموزش و پرورش می‌باشد.

وی در سن ۱۸ سالگی به استخدام آموزش و پرورش درآمد. کلاس‌های اول تا چهارم را در روستای «سرخکان» و کلاس پنجم را در روستای «امیرسیف» به پایان رساند.

تحصیلات راهنمایی تا دیپلم را به صورت متفرقه ادامه داد و تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته‌ی زبان و ادبیات فارسی در دانشگاه آزاد دزفول به پایان رساند.

وی که اکنون دارای ۶ فرزند است، مهرماه ۸۴ پس از ۳۰ سال خدمت صادقانه در آموزش و پرورش، به افتخار بازنشستگی نایل آمد و شرح مختصری از سال‌های سال تجربه در وادی تعلیم و تربیت را به رشته‌ی تحریر درآورد. مقاله‌ی زیر، دست‌نوشته‌ای از تجربیات اوست.

 

مقدمه:

معلم مأمور است انسان‌سازی کند. انسان، موجودی بزرگ است. ظرفیت بسیار بزرگی دارد. این ظرفیت بزرگ همه چیز را می‌شکند و می‌پیماید. انسانی که معلم با او سروکار دارد موجودی تو‌درتو و پر از اسرار است که در حقیقت پنهانی‌ترین و اندیشه‌انگیزترین پدیده‌ی خلقت است. ظاهرش چون دیگر اشیاء اما باطنش اعجاز‌آفرین. معلم می‌خواهد تکلیف او را نسبت به جهان اطراف مشخص کند تا در حدقل‌ها گیر نکند و او را از مجهولات دربیاورد. چون اگر مجهول ماند، هدفش هم مجهول می‌ماند. معلم می‌خواهد جهت تکامل بی‌حد و حصر این موجود ناطق و معقول، قدم بردارد و چیزی بر او حاکم کند؛ اما کدام چیز؟ روباه، فرشته یا گرگ؟ بلی! معلم می‌خواهد ملکه‌ی خیر را در وجود او نهادینه‌ کند؛ پس کاری بزرگ است؛ بسیار بزرگ.

در سال ۵۴ زمزمه‌ی این که می‌توانم معلم شوم، در آبادی ما، امیرسیف پیچید. مقدمات کار فراهم شد. به تاریخ ۱/۴/۵۴ وارد دانشسرای عشایری شیراز شدم. ما دوره‌ی ۱۹ دانشسرا بودیم؛ دختر و پسر، بیش از هزار نفر بودیم. همه از عشایر؛ حتی اساتید و دبیران هم از عشایر بودند. پس از یک سال دوره‌ی فشرده‌ی شبانه‌روزی، فار‌غ‌التحصیل شدم و به استخدام آموزش و پرورش درآمدم.

روزی که فارغ‌التحصیل می‌شدیم ما را به صف کردند؛ یک کارت شناسایی و یک حکم کارگزینی و یک جعبه حاوی وسایل کمک‌آموزشی و ۱۸ کتاب لغت‌نامه و ابلاغ معرفی به لرستان را به ما دادند.

مدیرکل آموزش عشایر محمد بهمن‌بیگی از عشایر فارس بود که با طی دوره‌های درسی، چندین بار به صورت جهشی دیپلم اخذ می‌کند، به زبان انگلیسی مسلط می‌شود و به استخدام بانک ملی تهران درمی‌آید. چند صباحی را در بانک سپری می‌کند ولی پشت میزنشینی و شاید – حتماً – حقوق مکفی، او را راضی نمی‌کرد. او با طبیعت، الفتی دیرینه داشت. همواره به فکر ایل و عشایر بود، با آنها ییلاق و قشلاق کرده بود. در دشت‌های کنار رود کر اسب سواری کرده بود. صدای دهل و بازی در دامنه‌ی چشمه‌ساران، ذوق و قریحه‌ی بالغ او را تحریک می‌کرد.

او گفت و نوشت: «ایل من، بخارای من» و بانک را رها کرد و راهی ایل شد. او در مورد رد پای نیاکان معتقد بود که باید با مشکلات جنگید. او بی‌سوادی و جهل و بدبختی عشایر آن زمان را خوب درک کرده بود. دیده بود که به عشایر بی‌سواد چه ظلم‌هایی می‌شود. او دیده بود که عشایر را هر بار به این سو و آن سو می‌کشند و خود چقدر رنجور و وامانده‌اند. تا آن زمان توده‌های مردم عشایر از نعمت داشتن سواد محروم بودند. به میان مردم رفت و به همت افراد غیرتمند عشایر، به تعلیم و تربیت بچه‌های عشایر پرداخت.

عده‌ای از بچه‌های عشایر را برای معلمی تعلیم داد تا آنها دیگران را که هم‌طبقه خود بودند، باسواد کنند. کار او گرفت و گسترده شد. طرح او جا افتاد و به سایر استان‌ها کشیده شد.

بهمن‌بیگی نخست نمایندگانی زبردست و شجاع و خانواده‌ای از هر استان را انتخاب کرد تا آنان بچه‌های عشایر را شناسایی و راهی دانشسرا کنند. امور آموزش عشایر در بخش الوار گرمسیری را آقایی به نام علی‌احمد بیرم‌وند که خود فارغ‌التحصیل دانشسرای عشایری بود، اداره می‌کرد. انتخاب و گزینش ما از میان تمام بخش الوار و معرفی به نماینده‌ی مدیرکل در استان لرستان، علی‌محمدخان امیری که از طایفه‌ی بزرگ بهاروند و فردی بامرام و بلندنظر بود، تعیین شده بود.

علی‌محمدخان در حالی که به سمت عشایر می‌رود، به سیدی از عشایر کوچ‌نشین برخورد می‌کند. سید دارای سواد بود و خطی زیبا و انشائی قوی داشت. دست به دامن علی‌محمدخان می‌شود که پسری دارم؛ او را به معلمی بفرست. پسرش چهار سال اختلاف سن با شرایط سنی ورود به دانشسرا داشت. علی‌محمدخان به سید قول داد در بهار آینده که محمد بهمن‌بیگی به لرستان می‌آید و اردو می‌زند، برایش رایزنی کند. بهمن‌بیگی آمد و سید با آن خط و انشای قشنگش عرض حالی به مدیرکل آموزش عشایر می‌نویسد. بهمن‌بیگی در زیرنویس آن قید می‌کند: هرچه علی‌محمدخان امیری صلاح بداند.

امیری فرصت را غنیمت شمرد و پسر سید که از عشایر بود را راهی دانشسرا کرد. همان سید به تحصیلات عالیه رسید و یکی از مسؤولان کشور شد و خدماتی به مردم عشایر ارائه داد.

 بلی! بهمن‌بیگی، این مرد بزرگوار چادر سفید‌ گنبدی‌شکل علم و روشنایی را به میان بی‌سوادی و جهل برد. در میان دره‌ها و در نمای کوچ کوچ‌نشینان، آفتاب علم تابیدن گرفت. اگر ریزعلی خواجوی، قطاری از مسافران را نجات داد، بهمن‌بیگی قطاری از مردم ایران را از مرگ یعنی بی‌سوادی نجات داد.

اگر جبار باغچه‌بان قشر کر و لال جامعه را دریافته بود، محمد بهمن‌بیگی اقشار مستضعف و فراموش‌شده‌ی جامعه را دریافته بود.

آری! در روزگاران، پاگانی به داد مردم رسیده‌اند و هرچند عده‌ای از آنان، سر به خاک نهاده و آرام خفته‌اند؛ اما همیشه زنده‌اند و دوست‌داشتنی.

 

سال اول؛ دوران منگره- ۱ مهر ۵۵

آموزگار کلاس‌های دوم، سوم و چهارم شدم. من آموزگار بودم و نورالدین میری که یک سال از من بیشتر سابقه داشت، مدیر و آموزگار بود؛ کلاس‌های اول و پنجم را اداره می‌کرد؛ به علاوه امور اداری را هم انجام می‌داد. ایشان شخصی مؤمن و مسلمان به تمام معنا بود.

فضا، فضای درس بود، معلم نزد مردم بسیار احترام داشت. جایی که ما درس می‌دادیم، باغ انار و انجیر و دیگر درختان به وفور در دسترس بود. میرغیضی شاعری که ما غفلت کردیم و گفتار قصار و پرمعنای او را ننوشتیم، مثل این که مأمور شده بود که کمک‌مان کند و ما را مواظب باشد.

خانه‌ی خود را به مدرسه اختصاص داده بود. بچه‌های مدرسه همه از اقوام و طایفه‌ی خودش بودند. به آنها محبت داشت و ما را تشویق می‌کرد. ما به راهنمایی راهنمای تعلیماتی، تدریس علوم و بیشتر دروس را با ملموسات و محسوسات طبیعی همراه کردیم.

آزمایشگاه ما محیط و طبیعت بود. بچه‌ها را به میان باغ بردیم. غنچه‌ها و تبدیل گل به میوه و جریان آب و دیدن انواع سنگ‌ها را از نزدیک دیدند و لمس کردند. آنها دیدند زبان قورباغه، چگونه از جلو به عقب تا می‌شود و چگونه حشرات را به دام می‌اندازد. آنها پاهای ملخ را شمردند. خرگوش جهنده را دیدند. تجربه شد که گردش علمی چقدر در تدریس، تأثیر مثبت می‌گذارد. در گردش علمی با یک تیر، دو نشانه زده می‌شود؛ یکی بهره‌گیری از محیط برای تدریس به طور عملی و عینی و دیگر، همراه آوردن سلامت روانی و اجتماعی شدن و مسؤولیت‌پذیری برای دانش‌آموز.

 

سال دوم؛ چنار منگره – ۱ مهر ۵۶

ما شغل دومی نداشتیم!

سال اول تأسیس مدرسه بود. چون بچه‌ها از چنار به دوروان که کیلومترها فاصله داشت برای درس می‌آمدند برای رفت و برگشت آن هم در فصل سرد زمستانی آن منطقه‌ی کوهستانی به زحمت می‌افتادند. به تقاضای کدخدای ده و به قبولی اینجانب کلاس درس را در یک اتاق گلی دایر کردیم. مدرسه مختلط بود  و پنج پایه داشت. شبانه‌روز درس می‌دادیم. بعضی‌ وقت‌ها که هوا ابری و تاریک می‌شد چراغ توری روشن می‌کردیم و درس می‌‌دادیم. وقت برای ما مفهوم نداشت. ما شغل دومی نداشتیم، همه‌اش در اختیار دانش‌آموزان و کار معلمی بودیم. به هر حال ما رضایت شغلی داشتیم. من در طول هفته در آبادی بیتوته می‌کردم. روزهای پنج‌شنبه به خانه برگشتم و روز شنبه زود فاصله‌ی ۲۵ کیلومتری راه پرپیچ و خم و پربرف و باران را طی می‌کردم. روزهایی بود که در آن گردنه‌های سنگلاخی انبوه بهمن راه مرا مسدود کرده بود ولی من به زحمت با تنی خستگی‌ناپذیر خود را به مهد قرار و آرامش یعنی مدرسه می‌رساندم.

 

سال سوم؛ کلگه باریکاب – ۱ مهر ۵۷

آنجا خانه‌ها متمرکز نبودند، هر یک در دره‌ای و منطقه‌ای دیگر بودند. مستضعف بودند. همه اثاثیه منزلشان بار دو الاغ بود. در ابتدایی‌ترین طبقه زندگی می‌کردند ولی با مدرسه و درس، صفا و صمیمیت نشان دادند. ما دو تایم درس می‌دادیم؛ صبح و بعدازظهر.

دانش‌آموزانی که ظهر در مدرسه می‌ماندند، غذا را با یک پیاز یا سیب‌زمینی یا احیاناً خرمایی زیر درخت، تناول می‌کردند‌. آنها زرد و لاغر بودند. شنیدن کی بود مانند دیدن؟ آخر معیشت خانواده‌ی آنها از راه دامداری سنتی جزیی بود. لباس‌هایشان مندرس و کفش‌های لاستیکی و پای بدون جوراب، قلب دوم آنها را در میان آن سنگلاخ‌ها آزار می‌داد.

کلاس زیر یک چادر دایر بود. چادری بزرگ و مخصوص که دارای چهار پنجره‌ی توری‌دار بود. زود جمع و زود هم برپا می‌شد. این چادر مخصوص معلمان عشایر بود. یک چراغ توری هم به ما داده بودند که بدون الکل روشن می‌شد. از باد شدید در امان بود؛ سبک و مقاوم و در بازار یافت هم نمی‌شد. معلم همه کاره روستا بود نزد مردم و دستگاه یک احترام خاص داشت. آن سال اسلحه‌ بگیران بود.

گروهانی از ارتش وارد آبادی شد، اسلحه‌های مردم را طلب می‌کرد، یکی را می‌زدند و اسلحه‌‌ از او می‌خواستند. او که اسلحه‌ای نداشت، داد زد: ای خدا! اگر بگویم ندارم آنها قبول نمی‌کنند و می‌زنند و اگر بگویم دارم که باید اسلحه‌ای بیاورم! چکار کنم؟

فرمانده‌ آنها نزد من آمد – به عنوان معلم گفت، این مرد اسلحه دارد یا خیر؟ گفتم، من که اسلحه‌ای با او ندیده‌ام. احترام گذاشت و او را رها کردند.

 

سال چهارم؛ سرپله راه‌آهن ۱ مهر ۵۸

همه حرف معلم را قبول داشتند

سر پله نیم ایستگاهی بود بین ایستگاه‌های بالارود و گل محک و فقط دریزین و قطار محلی در آن جا می‌ایستاد و مردم با این دو وسیله رفت و آمد می‌کردند. رئیس ده محمدعلی بزرگی بود. او از بزرگان و پسر قندی قلاوند بود. با فرهنگ میانه‌ی خوبی داشت. اصلاً معلم را بسیار احترام می‌گذاشت. او گفت، من در کار معلمی و مدرسه دخالتی نمی‌کنم و حاضرم هر کاری که از دست من برمی‌آید انجام بدهم. البته همه حرف معلم را قبول داشتند. می‌شد که فرزند کسی یا کسانی در روستا تجدید یا مردود بشود که در آن سال بارها معلم نان و نمک او را خورده بود و با پدرش دوست بود؛ ولی همین که معلم می‌گفت، این تجدیدی یا مردودی، حق فرزند شما بوده، آنها قبول می‌کردند.

اما محمدعلی بزرگی و احترام‌هایش به معلم.

هر بار که می‌خواستم به شهر بیایم او که با سمت رئیس ناحیه‌ی راه‌آهن یعنی از اندیمشک تا دورود بازنشسته شده بود، جلوی راه‌آهن می‌رفت و برای قطاری که از بالارود می‌آمد دست تکان می‌داد. او را می‌شناختند و راننده قطار را پس از تکان‌های شدید ایست می‌داد و من سوار می‌شدم.

ورد زبانش این بود که معلم زحمت می‌کشد و قابل احترام است.

 

سال پنجم؛ قلعه دز راه‌آهن- ۱ مهر ۵۹

بچه‌های ابتدایی به صبر و حوصله و مدارا نیاز دارند

نیم ایستگاه قلعه دز در بین ایستگاه‌های «بالارود» و «مازو» قرار گرفته است. من، جای معلمی می‌رفتم که سال گذشته به علت عدم آشنایی با فن شنا در رودخانه‌ی آن حوالی غرق و فوت شده بود. آن سال‌ها معلمان غیربومی بسیار بودند که از شهرهای دور و نزدیک می‌آمدند. بلی! مردم آنجا اتفاقاً از اقوام بودند.

آن سال من از ناحیه‌ی طایفه و تیره‌ی خود نگرانی داشتم، سخت در یک منازعه‌ی محلی مرا داخل کرده بودند. ناراحت بودم؛ هم برای خودم و هم برای برادران و فامیل که سرگردان شده بودند. مضطرب و پریشان بودم.

 

سال‌های ۶۰ تا ۶۸؛ اداره‌ی آموزش و پرورش بخش الوار گرمسیری

متعدد رؤسا را دیدم. در همه‌ی دوایر اداره متناوباً کار کردم. دیدم که هر رئیس نگرشی دارد و براساس نگرش و سلیقه‌ی خود کار می‌کند. بعضی بیشتر به کار فرهنگی می‌پرداختند و بعضی به کارهای خدماتی و بعضی به کارهای سیاسی و باندی.

بعضی از مقبولیت برخوردار بودند و بعضی از مقبولیت و محبوبیت و بعضی هیچ‌کدام از این دو مقوله‌ی اساسی مدیریتی را نداشتند.

من تجربه کردم که باید مردمی بود و جهان و زمان بعد از ابلاغ و ریاست را دید که میز و ریاست با هیچ کس ماندگار نیست. یکی پس از دیگری عوض شدند و هیچ‌چیز هم نشد. تجربه کردم که نباید یک معلم آموزشی، قبل از بیست سال کار به اداره بیاید و مشغول کارهای اداری بشود که نیروی خلاق آموزش او فرسوده و به فراموشی سپرده می‌شود.

تجربه کردم که پرسنل اداره‌ی آموزش و پرورش، اگر از مدرسه و از آموزش به اداره بیایند، بهتر است؛ چون سر و کار کارکنان اداره آموزش و پرورش با معلم و امر آموزش و تربیت است و کارمند این اداره باید درک این را داشته باشد. کارمند اداری آموزش و پرورش باید در وهله‌ی اول یک معلم خوب باشد. تجربه کردم که همواره باید قانون‌مند بود و اعمال سلیقه برای جامعه مشکل می‌آفریند و اگر کسی پیشنهاد و سلیقه و خلاقیتی دارد، اگر سلیقه و خلاقیت و ابتکار او به قانون تبدیل شد، اعمال گردد. بلی! همین اعمال سلیقه‌ها در تدوین کتب، گزینش معلمان و سازماندهی مشکل ایجاد کرد.

تجربه کردم که هر کس باید سر جای خود قرار گیرد؛ مثل مهره‌های شطرنج؛ اگرنه کیش و بعد مات می‌شویم. برای شناسایی افراد باید ستاد تشکیل داد که از این بابت تا آن زمان امر آموزش ضربه خورد و بارها دیده شد که بوریاباف به کارگاه حریر رفت!

 

دبستان ۱۷ شهریور و معاونت مدرسه

به بچه‌ها مسؤولیت دادم

این بار بایستی خود را جمع و جور می‌کردم؛ برای ارتباط با اولیا و با همه‌ی دانش‌آموزان. مدیر دوم مدرسه بودم و باری از مسؤولیت‌ها داشتم. در این‌جا دست به کار شدم و دفتر انضباطی تشکیل دادم. دفتر حضور و غیاب دانش‌آموزان، سخنرانی و نصیحت دانش‌آموزان، سرکشی به کلا‌س‌ها و همکاری و همیاری با معلمان، مسؤولیت دادم به بچه‌ها.

مسؤول گچ، مسؤول صف‌ها، مسؤول سالن، مسؤول آبخوری، مسؤول حیاط و … تدارکات برای زنگ تفریح معلمان.

در زنگ تفریح معلمان شوخی می‌کردیم؛ البته شوخی‌های فرهنگی و من هم داستانی می‌گفتم و یا مقاله‌ای می‌خواندم؛ البته از مقاله‌های خودمانی. فضای کاری فراهم شده بود از این لحاظ که نگرش‌ها معطوف کار و تلاش بود، نه پرداختن به حواشی و تظاهر و مسائل سیاسی.

سلام و علیک‌ها صافِ‌‌صاف و امر و نهی‌ها داخل در قانون. به هر حال به ما خوش گذشت؛ چرا؟ چرایش را باید از بزرگان پرسید.

 

دبستان سیدالشهداء علیه‌السلام و مدیریت آن

آن سال طرح‌هایی دادم که نگرفت

آن سال با استفاده از سرانه‌ و کمک‌های مردمی، مدرسه را تجهیز کردم. ساختمان نوساز بود و بایستی توسط نوسازی مدارس هم تجهیز می‌شد ولی کمکی نشد. آن سال طرح‌هایی دادم که نگرفت.

طرح دادم سالن مدرسه ۱۷ شهریور کانونی بشود برای امور دانش‌آموزان قلعه‌لور که دیگر به اندیمشک نروند؛ طرح نگرفت که نگرفت.

طرح دادم که با قلعه‌لور با داشتن چند آموزشگاه پسرانه و دخترانه به صورت یک ناحیه‌ برخورد بشود؛ مدرسه‌ای انتخاب شود تا تمام امور و جلسات مدارس قلعه‌لور در آن جا صورت پذیرد؛ نشد که نشد. البته به ابتکار با نیروی انتظامی و شورای محل و انجمن اولیا و مدیران مدارس و ادارات قلعه و شهرداری جلساتی گرفتیم و هماهنگ شدیم در اداره امور آن منطقه که مدرسه هم جزئی از آن امور بود.

ای کاش پیشنهادات و طرح‌های معلمان و مدیران بررسی بشود و مدنظر قرار گیرد تا بدین‌وسیله انرژی و خلاقیت بالقوه‌ی آنها بالفعل گردد. 

 

سال بعد، بازرس مدارس شدم

آنجا فهمیدم که وضعیت آموزش چه خبر است، چون همه را دیدم. مقایسه آسان بود؛ دیگر یک منطقه نبود. زاویه‌ی دید و افق فکری‌ام بالا گرفت. به مدارس رفتم. دیدم و نوشتم که کلاس‌ها تاریکند و معلم و مدیر نتوانسته‌ بودند یک لامپ را عوض کنند و بچه‌ها در تاریکی به سر می‌بردند.

دستشویی‌هایی دیدم که آلوده و غیرقابل استفاده بود. خبری از صابون و مایع شوینده نبود. خدمتگزار و مدیر، درگیر. معلمان زبردست و کارآمدی دیدم که در کنج کلاس، با  گمنامی تدریس می‌کنند و کسی نبود که آنها را درک و تشویق کند.

من دیدم و خواندم که بازرسان تا به حال چه چیزهایی را یادداشت کرده بودند.

 

سال آخر؛ مدیریت دبستان غیرانتفاعی باقرالعلوم علیه‌السلام

مشخص است که من مسلط بر کار، این سال تحصیلی را شروع کردم. کار برایم ‌آسان و کوچک بود. می‌توانستم از راه دور هم کنترل و هدایت کنم. دیگر درم و دوزم تا واموزم یا آزمون و خطا نبود. با کمترین هزینه، بیشترین استفاده را نصیب هدفم نمودم. در این آموزشگاه‌ها که با هزینه‌ی مردم می‌چرخند، شق بزرگی از کار توسط اولیا، پیگیری و دنبال می‌شود. یعنی اهم فکر، این است که دانش‌آموزان این‌گونه مدارس باید از دانش‌آموزان مدارس دولتی از هر لحاظ جلوتر و پیش‌تر بیفتند.

مهمترین امتیازات این مدارس، یکی عدم تراکم دانش‌آموزان در کلاس است و دیگری تجهیزات که همین ۲ مورد، دسترسی به کنترل اخلاقی، تربیتی، هنری و علمی دانش‌آموزان را میسر نموده و تسریع می‌بخشند. اگر عوامل دیگر مثل مدیر باتجربه، معلمان اندیشمند و فضای مناسب هم فراهم شوند که مقصود به کمال تأمین می‌شود.

در مدارس غیرانتفاعی باید بین مؤسس و مدیر تعامل باشد تا تقابل؛ اگرنه کار کُند و سنگین می‌شود و در آن صورت شعر: «ساقیا امشب صدایم با صدایت ساز نیست

یا که من بسیار مستم یا که سازت ساز نیست»

تداعی می‌شود.

بهتر است مؤسس، مدیر هم باشد. معلمان این‌گونه مدارس معمولاً در روش تدریس شرایط معلمان آموزش و پرورش را که اکثراً دوره‌های طولانی تدریس را در دانشسرا و تربیت معلم گذرانده‌اند، ندارند چون جایگاه اکثر مدارس غیرانتفاعی ساختمان‌هایی است که طبق نقشه و مهندسی و طراحی برای سکونت خانواده‌ها ساخته شده‌اند تا کلاس درس و تدریس؛ در نتیجه استاندارد فضا در این‌گونه مدارس رعایت نشده که دانش‌آموزان خصوصاً در محیط محقر آن در زنگ ورزش مشکل دارند؛ به علاوه محل ارتباطی   تنگاتنگ سالن و اتاق‌های کوچک این مدارس مشهود است.

 

معلم بازنشسته

خط زمینه، چپ، راست، بالا، پایین

بابا نان داد

بابا آب داد

آن مرد در باران آمد

او با اسب آمد

آ کلاه‌دار

ب بزرگ

معلم، پاورچین – پاورچین قند زندگی را بر لبان کودک چشاند و نرم – نرم بر گونه‌ی او در عرصه‌ی خویشتن‌شناسی بوسه زد و این بار خود لنگان – لنگان به درگاه پیری نزدیک شده بود. افسوس که طالع او ناگهان در آن دم و بازدم‌های آخر نزد همه‌، خصوصاً نزدیکان شوم افتاد و انگار نه انگار که وجود خارجی دارد. به پشت بام خانه رفت و غریبانه نالید که: ای هوار! ایها‌الناس! من همان معلمم، معلم، معلم …

+ نوشته شده در  شنبه ۷ فروردین۱۳۸۹

Mahmoud Hosseini

من یک معلم هستم. سال ۱۳۸۸ بازنشسته شد‌ه‌ام. با توجه به علاقه فراوان درزمینه فعالیتهای آموزشی و فرهنگی واستفاده از تجربه های دیگران و نیز انتقال تجربه‌های شخصی خودپیرامون اینگونه مسایل درمهر ماه ۱۳۸۸ وبلاگ بانک مقالات آموزشی وفرهنگی را به آدرس www.mh1342.blogfa.com   راه‌اندازی نمودم. خوشبختانه وبلاگ با استقبال خوبی مواجه شد و درهمین راستا به صورت مستقل سایت خود را نیز با آدرس http://www.eduarticle.me فعال نمودم. اکنون سایت با امکانات بیشتر و طراحی زیباتر دردسترس مراجعه کنندگان قرار گرفته است. قابل ذکر است کلیه مطالب و مقالات ارایه شده در این سایت الزاما مورد تایید نمی‌باشدو تمام مسؤولیت آن به عهده نویسندگان آنها است.استفاده ازیادداشتها و مقالات شخصی و اختصاصی سایت با ذکرمنبع بلامانع است.مطالبی که در صفحه نخست مشاهده می‌کنید مطالبی است که روزانه به سایت اضافه می گردد برای دیدن مطالب مورد نظر به فهرست اصلی ،کلید واژه‌های پایین مطلبها و موتور جستجو سایت مراجعه بفرمایید.مراجعه کنندگان عزیز در صورت تمایل می توانند مقالات و نوشته های خود را ارسال تا با کمال افتخار به نام خودشان ثبت گردد. ممکن است نام نویسندگان و منابع  بعضی از مقاله ها سهوا از قلم افتاده باشد که قبلا عذر خواهی می‌نمایم .در ضمن باید ازهمراهی همکار فرهنگی خانم وحیده وحدتی کمال تشکر را داشته باشم.        منتظرنظرات وپیشنهادهای سازنده شما هستم. 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

دکمه بازگشت به بالا