خاطرات وتجربه های آموزشیمشاهیر ایرانمشاهیر تعلیم وتربیتمعلم و مشاهیر تعلیم و تربیت

یک خاطره‌ اوّلین‌ دیدار‌ عبد المـحمّد آیـتی

خاطره‌ معلّمان خوب من‌‌ اوّلین‌ دیدار‌ عبد المـحمّد آیـتی

مـهر سال ۱۳۲۰ نزدیک‌ به پایان بود و من هنوز در دبیرستان‌ اسم‌ ننوشته بـودم. مـی‌گفتند که تا کلاس ششم‌ برایم کافی است و بهتر است‌ به‌ دنبال‌ کار‌ و کسبی بروم. خودم دبـیرستان را دوسـت‌ داشـتم.یک روز بعد از ظهر که از‌ میدان‌«رازان» می‌گذشتم،یکی از دوستان‌ همکلاسم را دیدم که از دبـیرستان مـی‌آمد.گـفت‌: «چرا‌ به‌ دبیرستان نمی‌آیی؟» درس‌ها شروع شده و دفتر مشق فرانسه‌اش را به من‌ نشان داد که در آنـ‌ حـروف‌‌ بـزرگ تحریری را تمرین کرده‌ بود.غم بر دل چنگ‌ انداخت.زیرا‌ در‌ تعطیلی‌‌ تابستان به این امـید کـه به‌ دبیرستان می‌روم،الفبای‌ فرانسه را یاد گرفته بودم.گریه‌‌ گلویم‌ را‌ فشرد؛به خـانه‌ دویـدم.مـادرم که چشمان‌ نمناکم را دید گفت:«اگر‌ چارقد‌ سرم را هم بفروشم باید عبد المحمد بـه دبـیرستان‌ برود.»فردای آن روز پدرم‌ مرا به‌ دبیرستان‌ برد و اسمم را نوشت.

دبیرستان بروجرد را تازه‌ سـاخته بـودند.بـنای بزرگ‌‌ آجری‌ زیبایی بود،دو طبقه: طبقهء پایین ردیف‌ کلاس‌ها‌

بود‌ و اتاق ناظم و دبیران و طبقهء دوم ادارهـء فـرهنگ‌ و اتاق‌ رئیس‌ دبیرستان.کریدوری به رنگ آبی یک طرف کشیده شده بـود کـه‌ درهـای‌ کلاس‌ها‌ توی آن باز می‌شد و ایوانی‌ با‌ ستون‌های سفید‌ و نرده‌های‌ گچی‌ مشرف به حیاط با ردیـف پنـجره‌های‌ کـلاس‌ها‌، روبه‌روی در ورودی تالار سخنرانی بود که با سقف بلند و دیوارهای گچ‌بری‌ شده‌ و پنـجره‌هایی تـا زیر سقف و پرده‌های توری‌‌ و حریر مواج و«سن نمایش‌»و صندلی‌های‌ یک اندازه و یک‌ جور که‌ سراسر‌ کـف تـالار را پوشیده بودند.

از تپهء گل که می‌گذشتیم و از پله‌های سنگی‌ کوتاه‌ که بالا مـی‌رفتیم وارد سـرسرا‌ می‌شدیم‌.روی‌ کاشی،شعر استاد‌ همایی‌‌ را کـتیبه کـرده بـودند‌:

شکر‌،یزدان را که آب رفته بود باز آمـد بـه جوی

آتش انده نشست و خاک‌ غم‌ بر باد شد.

به این بیت‌ کـه‌«مـاده تاریخ‌ بود‌»پایان‌ می‌گرفت:

از هـمایی خـواستم‌ تاریخ بـنیادش نـوشت:

و سـپس مصرعی بود که به حساب ابـجد سـال ۱۳۱۴ را نشان‌ می‌داد‌.

از‌ آن‌میان معنی این شعر برایمان مشکل‌ بود‌ و از‌ این‌ و آن‌‌ مـی‌پرسیدیم:

دانـش‌آموزا تویی‌ نوباوهء‌ مهد کمال

فرّخا پیـری که چون تو کـودک نـوزاد شد

نزدیک به سقف«کـریدور»لاجـوردی رنگ‌ ابیاتی‌ بود‌ از شاهنامه در ستایش دانش و خرد و کوشش‌ و کار‌،درون‌ قاب‌های‌‌ طلایی‌ گـچ‌بری‌ شـده.ما که تازه‌وارد بودیم سـعی مـی‌کردیم زنـگ‌ تفریح آن‌ها را بـخوانیم.کـتاب‌خانه در آخر«کریدور»بود.سـالنی‌ بـا چند میز و گرد هر میز چهار صندلی و روبه‌رو‌ چند قفسهء کتاب‌ و پیشخان یا بـه اصـطلاح امروز«میز امانات».یک دورهء چـند جـلدی کتاب‌های ضـخیم،نـمی‌دانم بـه زبان فرانسه یا انـگلیسی، یک جور و یک اندازه،نظر ما را جلب‌ کرده‌ بود.می‌گفتند دایره المعارف است.هرکس در کـتاب‌خانه را بـاز می‌کرد ابتدا چشمش به این ربـاعی‌[مرحوم مـرآت‌]می‌افتاد کـه بـا خـط خوش‌ بر دیـوار جـلوه می‌کرد:

خوش‌تر ز کتاب‌خانه جایی نبود‌

بهتر‌ ز کتاب آشنایی نبود

در دهر برای رفع امراض وجود

مانند مـطالعه دوایـی نـبود

باری اسم‌نویسی تمام شد.البته اسم‌نویسی در دبـیرستان‌ نـه مـشکل‌ بـود‌ نـه پولی مـی‌خواست.مرا به‌ کلاس‌ اول راهنمایی‌ کردند.در را که باز کردم چند نفر از همکلاس‌های دبستانم‌ را دیدم.در میز دوم سمت چپ برایم جا باز کردند‌،پشت‌‌ آن میز چهار نفر‌ شدیم‌.در دبیرستان از هـمان‌روز اول‌ گرفتاری من شروع شد:کتاب نداشتم.در ادارهء فرهنگ هم‌ دیگر کتابی باقی نمانده بود.همه را پیش از من خریده بودند. آقای قاسمی مدیر‌ دبیرستان‌(در این اواخر استاد دانشگاه‌ تبریز)وقتی کـه حـال و وضع مرا دید موافقت کرد که بعد از تعطیل دبیرستان در کتاب‌خانه بمانم و درس‌های فردایم را از روی کتاب‌هایی که به‌ امانت‌ می‌گیرم،حاضر‌ کنم.ماه آذر فرا رسید.هوا زود تاریک می‌شد و در آن تاریکی رفتن بـه‌ خـانه برایم دشوار‌ بود.می‌بایست از جایی به نام قزاق‌خانه‌ بگذرم.راه تاریک بود‌ و زمین‌ از‌ برف و باران گل می‌شد. سگ‌ها هم در آن حوالی که تقریبا کنار شـهر بـود،پارس‌ می‌کردند.این ‌‌وضع‌ ادامـه داشـت تا سرانجام چند جلد کتاب‌ به‌دست آوردم.

یکی از روزها بین‌ سروصدای‌ بچه‌ها‌ جوانی وارد کلاس‌ شد که سرش را با تیغ از ته تراشیده بود.با تأنّی‌ از مـیان دو ردیـف میز گذشت وقتی از سـکویی کـه میز معلم روی‌ آن بود، بالا رفت‌ و روی‌ صندلی نشست،فهمیدیم دبیر ماست. فارسی داشتیم.یکی از بچه‌های میز اول کتابش را به او داد. کلاس کم‌کم ساکت شد.آنچه باعث تعجب ما شده بود سـر تـراشیدهء دبیر بود‌.در حالی که دیگر دبیران سرشان را رو به بالا شانه می‌زدند یا فرق باز می‌کردند.

کتابی را که از دانش‌آموزان گرفته بود،باز کرد.درسی‌ که می‌بایست بخوانیم قطعه‌ای از‌ کلیله‌ و دمنه بـود.مـعلمان‌ دیگر کـه غالبا درس را قبلا مطالعه نکرده بودند،به یکی از شاگردان می‌گفتند بخواند تا خودشان فرصت نگاه کردن به‌ مـعنای لغات را پیدا کنند.ولی‌ دبیر‌ جدید ما خودش متن را شمرده و واضـح خـواند.حـتی یک‌جا هم«بلند»را«بلند» (فتح ب)خواند.دانستیم که باید از او چیزهایی تازه یاد

بگیریم.زنگ تفریح همه صـحبت‌ها‌ ‌ ‌از‌ او بـود.بچه‌هایی که‌ هم محلّی‌اش بودند او را می‌شناختند:عبد الحسین‌ زرین‌کوب.اسد زرین‌کوب پسرعمویش بـود.گـفت کـه دیپلم‌ دارد و سال پیش در خرم‌آباد درس می‌داد و کتاب از‌ دستش‌‌ نمی‌افتد‌.

هفتهء دیگر که برنامه عوض‌ شد‌،دیـدیم‌ که زبان فرانسهء ما هم با اوست.دبیر قبلی ما فقط متن را مـی‌خواند و معنی‌ می‌کرد.ولی او در کلاس هـمه‌اش‌ فـرانسه‌ حرف‌ می‌زد و گاهگاهی که بچه‌ها باهم حرف می‌زدند با‌ گفتن‌ silence کلاس را ساکت می‌کرد و اگر از گوشه‌ای زمزمه و پچ‌پچی‌ می‌آمد،از گوشهء لب می‌گفت d? ou? est ce murmure‌? در‌ کلاس‌ هشتم با او درس‌های بیشتری داشتیم.از کتاب التوسل‌ و کلیله‌ برایمان امـلا می‌گفت و غالبا برای هر لغتی شعری شاهد می‌آورد.روزی که حکایت آن پرنده را می‌خواند که‌ بر‌ درختی‌‌ «کشن»آشیانه داشت.این بیت را خواند:

ز رخ بردار آن زلف‌ کَشَن‌ را

به نیلوفر مپوش آن یَاسمن را

یک روز هم گـفت«تـو را»جدا بنویسید نه‌«ترا‌»؛زیرا‌ این‌ کلمه«تو»است نه«ت»و این بیت را شاهد آورد که«تو‌»با‌ «سو‌»قافیه شده بود:

برخیز که شمع است و شراب است و من و تو

آواز خروس سـحری‌ خـاست‌ ز هر‌ سو

بعضی از روزها هم از شعرهای خودش برایمان می‌خواند و من هنوز بیت‌هایی از‌ یکی‌ از غزل‌هایش را به یاد دارم:

دل ز دست هجر او ریش است گویی‌ نیست؟هست

نوش‌ بی‌ او جانگزا نیش است گویی نیست؟هست

تخت سـلطان جـای راحت نیست گویی هست‌نیست

کُنجِ عزلت‌ گنجِ‌ درویش است،گویی نیست؟هست

یک روز هم قطعهء مفصلی از ویکتور هوگو را به‌ شعر‌ فارسی‌‌ ترجمهء کرده بود.جلو پنجرهء کلاس تکیه داده بود و می‌خواند:

«بـر دشـت لاله مـی‌ریخت./بر‌ کوه‌ ژاله می‌بیخت.»
در کلاس‌ نـهم بـودیم کـه کتاب تطور شعر را نوشت‌.پاکنویس‌ کردن‌ مطالب‌ آن را به یکی از همکلاسان خوش خط ما،هوشنگ سلیمانی، واگذار کرده بود‌.سلیمانی‌ برای‌ مـا از مـطالب کـتاب صحبت‌ می‌کرد.مخصوصا از شعرهای عامیانه که در‌ اول‌ کتاب آوردهـ‌ بـود.کتاب در چاپخانهء«سعادت»برجرود چاپ شد.

گاهگاهی بعد از ظهرهای پنج‌شنبه در‌ تالار‌ سخنرانی‌ دبیرستان،مجلس سخنرانی یا هنرنمایی بود.ولی او یـک انـجمن‌ ادبـی‌ هم‌ ترتیب داده بود که در کتابخانهء دبیرستان‌ تشکیل‌‌ می‌شد‌.افراد انـجمن معدود بودند و هربار یکی از‌ دانش‌آموزان‌‌ داوطلب سخنرانی می‌شد.یک روز هم من-به اصطلاح- سخنرانی کردم به نظرم‌ در‌ کـلاس نـهم بـود.او خود‌ در‌ ردیف‌ آخر‌ می‌نشست‌ و گوش‌ می‌داد.بعد عیب و حسن سخن‌ هـرکس‌ را‌ بـرمی‌شمرد.حالا یادم نیست که موضوع سخنرانی‌ من چه بود و یادم نیست‌ که‌ چه می‌گفته‌ام.همین قـدر بـه یـاد‌ دارم که پس از‌ سخنرانی‌ من پشت میز رفت و گفت‌:نزدیک‌‌ بود دستمال بیرون بـیاورم و گـریه کـنیم!

کتابخانهء دبیرستان فعّال بود.یکی از دانش‌آموزان‌ کلاس‌‌ یازدهم کتاب‌خانه را اداره می‌کرد‌.از‌ مراجعین‌ هرروزهء کتاب‌خانه آقـای‌ زریـن‌کوب‌ بـود.گفتم که در‌ کتاب‌خانه‌ یک‌ دوره دائره المعارف بود.او تنها کسی بود که از آن استفاده می‌کرد‌ و همواره‌ در آن بـه دنـبال مطلبی می‌گشت‌.از‌ خصوصیات او‌ یکی‌ همین‌ دلبستگی‌اش به کتاب بود‌.همیشه کتاب به هـمراه‌ داشـت.

اطـراف بروجرد آن روزها همه باغ‌ها و مرغزارها و جویبارها بود.باغ‌ها‌ دیوار‌ نداشتند و با پرچین از هم جـدا‌ مـی‌شدند‌.ما‌ بروجردی‌ها‌ وقتی‌ که می‌گوییم«صحرا‌»مرادمان‌ همین کوچه‌ باغ‌ها و مزارع و مرغزارهاست کـه البـته امـروز دیگر از آن‌ها اثری‌ نیست.همه خانه شده‌ است‌.صحراگردی‌ از کارهای ما نوجوانان بود.غالبا اسـتاد‌ را‌ مـی‌دیدیم‌ که‌ یا‌ در‌ کنار مزرعه‌ای یا زیر درخت گردویی در کنار جویباری نشسته و مـطالعه مـی‌کند. سـلام می‌کردیم و رد می‌شدیم.معلم ورزش ما به ما نصیحت‌ می‌کرد که روی صندلی خدنگ‌ بنشینیم تا مثل آقـای زریـن‌کوب‌ کـه از بس روی کتاب خم شده شانه‌اش کج‌شده،شانه‌مان‌ کج نشود.

زبان فرانسه را بـه شـهادت دبیر فرانسهء ما آقای آسایی،که‌ لیسانسهء زبان‌ فرانسه‌ بود،خوب می‌دانست،حتی عربی را. می‌گفتند چـند بـیت عربی را که دبیر یزدی عربی ما نتوانسته معنی‌ کند،او معنی کرده اسـت.

جـغرافیای کلاس نهم با فصلی در‌ باب‌ گاه‌شماری و حـرکت‌ سـیارات و تـغییر شکل ماه شروع شده بود.وقتی دیـدیم در زنـگ‌ جغرافیا او به کلاس آمد و درس را با استفاده از‌ گچ‌ وتخته و کشیدن اشکال هندسی به‌ خـوبی‌ تـقریر کرد،همه تعجّب‌ کردیم.اسـتاد بـا آن‌که جـوان بـود،در نـزد دبیران دیگر از احترام‌ خاصی برخوردار بـود.کـلاس هشتم بودیم،در یکی‌ از‌ روزهای‌ اردیبهشت تصمیم گرفتیم‌ که‌ به کلاس نرویم و بـه صـحرا برویم.

صبح پیش از آن‌که زنگ کـلاس را بزنند به جای ایـن‌که بـه کلاس‌ برویم رهسپار صحرا شـدیم.مـی‌خواستیم به«بیشه»برویم و در رودخانه شنا‌ کنیم‌.«بیشه»همه‌اش درخت سپیدار و تبریزی‌ بود و در کـنار آن چـنارهای کهن و زمین همه بوته‌های تـمشک؛ ایـن جـنگل کوچک میان دو رودخـانه جـای داشت.مبصر کلاس،«هـرمز نـهال»،دفتر کلاس را‌ هم‌ آورده بود‌.بین راه‌ میان چمنی اسم‌هایمان را خواند و غایبین را علامت گذاشت. بـه«بـیشه»رسیدیم.بعضی در آب‌ شنا می‌کردند و بـعضی بـالای‌ درخت رفـته بـودند و آواز مـی‌خواندند که ناگهان‌ صدای‌«ادیـب‌، ادیب»بلند شد.آقای ادیب،ناظم پرهیبت و صلابت دبیرستان‌ بود.مردی بلند بالا و لاغراندام.هـمیشه عـینک دودی ‌‌بر‌ چشم‌ داشت.از او خیلی می‌ترسیدم.مـستخدم دبـیرستان«حـاتمی» هـم هـمراه او بود‌.ساعتی‌ بـعد‌ در دبـیرستان سر صف ایستاده‌ بودیم که به کلاس برویم.ولی می‌بایست اول تنبیه بشویم‌. آقای ادیب دو مستخدم را آورده بود و مـی‌خواست از اول تـا آخـر به‌ همهء ما کف‌پایی بزند‌.اولین‌ کـسی را کـه از صـف بـیرون آورد «عـبد اللّه فـاطمی»بود.بعدها«عبد اللّه الفت»شاعر غزل‌سرا و ترانه‌پرداز که‌[چند]سال پیش روی در نقاب خاک کشید. مستخدم‌ها هرچه کردند که«عبد اللّه‌»را بخوابانند،نتوانستند. آقای ادیب هم کسی نبود که شـکسته از میدان به در رود.در این حال آقای آسایی دبیر فرانسه و آقای زرین‌کوب دبیر ادبیات‌ از دفتر آمدند و از او‌ خواهش‌ کردند که ما را ببخشند او هم‌ بخشید.به احترام آن دو بزرگوار ما از کتک خوردن نجات یافتیم‌ و غـائله خـتم شد.

همکلاسی داشتیم،مجتبی محبتی(که بعدا در آموزش‌ و پرورش‌ صاحب مقاماتی شد و چندسال پیش پسر جوانش در دریای خزر غرق شد و چندسال بعد هم خودش به کنار دریا رفت و هـمان‌جا سـکته کرد).ما روی یک نیمکت می‌نشستیم. بچهء‌ جالبی‌ بود و باهم درس می‌خواندیم.وقتی که امتحان‌ داشتیم حالتی خاص پیدا می‌کرد و این ذکر را با دلهره تـندتند تـکرار می‌کرد:«بسم اللّه رجا-اسم بـزرگت هـمه‌جا-یا فرجا یا‌ فرجا‌».محبتی‌ دفتر ضخیمی داشت که همهء‌ درس‌ها‌ را‌ در آن‌ می‌نوشت و پشتش نوشته بود«دفتر همه چیز».روزی استاد جلو میز ما ایـستاد.چـشمش به دفتر افتاد و از آنـ‌ عـنوان‌ خنده‌اش‌‌ گرفت.حدود چهل سال بعد که کتاب از‌ چیزهای‌ دیگر را منتشر کرد یاد آن روز افتادم.آیا ممکن است عنوان«دفتر همه چیز»در اعماق ذهن استاد‌ جا‌ خوش‌ کرده و پس از سال‌ها ناخودآگاه روی نـموده باشد؟

پس از پایـان‌ دورهء اول دبیرستان من به تحصیل دروس‌ طلبگی پرداختم.بنا بود کلاس نهم را که به پایان بردم‌،به‌‌ دانش‌سرای‌ مقدماتی اهواز بروم که آموزگار بشوم.ولی به‌ مدرسهء«آقا»یا‌ مدرسهء‌ نـوربخش رفـتم تا طـلبه شوم.استاد هم‌ برای ادامه تحصیل رهسپار تهران شد.دو سه سال‌ بعد‌ از‌ آن در یکی از سفرهای از بروجرد به تـهران،هم‌سفر بودیم.چون‌‌ اتوبوس‌ها‌ و جاده‌ها‌ خوب نبود،مردم بروجرد غالبا راه تـهران را بـا قـطار طی می‌کردند.به دورود‌ می‌رفتیم‌ که‌ ایستگاه راه‌آهن‌ بود و از آن‌جا در قطاری که از اهواز می‌آمد به تهران.قطار‌ شـب‌ ‌ ‌وارد درود شـد و ما شب در راه بودیم.واگنی که در آن‌ سوار‌ شده‌ بودیم‌ درجهء ۴ بود.این‌گونه واگـن‌ها صـندلی‌ نـداشتند.هرکس چیزی زیر پایش می‌انداخت و می‌نشست. مسافرانی که‌ باهم‌ آشنا بودند،یا در آن‌جا آشنا شـده بودند، دور فانوسی می‌نشستند و چیز می‌خوردند‌،صحبت‌ می‌کردند‌ یا چرت می‌زدند.در جمع ما جـوانی روستایی خوش‌طبعی بود و یـک پیـرزن ساده دل.جوان‌ روستایی‌ کوزهء کوچکی(گاشوله) روغن همراه داشت گویا برای کسی در تهران سوغات‌ می‌برد‌. حرف‌های‌ خوشمزه می‌زد.استاد هم دم به دمش داده بود و ما می‌خندیدیم.پیرزن می‌ترسید که قطار‌ واژگون‌ شـود‌ و آن جوان‌ ترسش را تشدید می‌کرد و می‌گفت:«حالا چپه‌شدن و مردن‌ مردم مهم‌ نیست‌.می‌ترسم کوزهء روغن من بشکند.همه‌تان به‌ جان کوزهء من دعا کنید.»پیرزن که حرف او‌ را‌ جدی می‌گرفت، سرزنشش می‌کرد کـه آدم نـباید این‌قدر بی‌رحم باشد که کوزهء‌ روغن‌ خود را از جان زن و بچهء مردم‌ بالاتر‌ بداند‌.سرانجام‌ شب به پایان رسید ما هم‌ به‌ تهران رسیدیم.از پله‌های ایستگاه‌ که بالا آمدیم،دیدیم در دو صف مـأموران‌ آگـاهی‌ کوچه کرده‌اند و مسافران باید از‌ میان‌ آن دو‌ صف‌ بگذرند‌.سال ۱۳۲۵ بود. مأموران به هرکس‌ که‌ ظنین می‌شدند او را به کناری می‌کشیدند تا چمدانش را بگردند.من‌ بقچه‌ای‌ داشتم.به من چیزی نگفتند و اسـتاد‌ یـک چمدان چرمی داشت‌.اشاره‌ کردند که به پشت‌ صف‌ برود‌ تا چمدانش را باز کنند و بگردند.استاد عصبانی‌ شده بود.ولی چاره‌ای هم‌ نبود‌.چمدان را باز کرد و مأمور‌ لباس‌ها‌ را‌ به هـم زد‌ و یـک‌ کـتاب پیدا کرد و بیرون‌ آورد‌.کتاب را وارسـی کـرد،کـتاب مثنوی بود.کتاب را روی چمدان انداخت و اجازه داد‌ چمدان‌ را ببندد.به راستی از آن‌ زمان‌ کتاب مثنوی‌‌ همدم‌ و هم‌ نفس استاد[بود]و این بیت‌ زبـان حـال او:

روزهـا گر رفت،گو رو باک نیست

تو بمان ای آنـ‌که چـون‌ تو‌ پاک نیست

به نقل از:حکایت‌ هم‌ چنان‌ باقی‌

 

رشد معلم » آذر ۱۳۸۱ – شماره ۱۶۹ (صفحه ۵۷)
————————-

↩️ کانال مقاله ها 👇

Mahmoud Hosseini

من یک معلم هستم. سال ۱۳۸۸ بازنشسته شد‌ه‌ام. با توجه به علاقه فراوان درزمینه فعالیتهای آموزشی و فرهنگی واستفاده از تجربه های دیگران و نیز انتقال تجربه‌های شخصی خودپیرامون اینگونه مسایل درمهر ماه ۱۳۸۸ وبلاگ بانک مقالات آموزشی وفرهنگی را به آدرس www.mh1342.blogfa.com   راه‌اندازی نمودم. خوشبختانه وبلاگ با استقبال خوبی مواجه شد و درهمین راستا به صورت مستقل سایت خود را نیز با آدرس http://www.eduarticle.me فعال نمودم. اکنون سایت با امکانات بیشتر و طراحی زیباتر دردسترس مراجعه کنندگان قرار گرفته است. قابل ذکر است کلیه مطالب و مقالات ارایه شده در این سایت الزاما مورد تایید نمی‌باشدو تمام مسؤولیت آن به عهده نویسندگان آنها است.استفاده ازیادداشتها و مقالات شخصی و اختصاصی سایت با ذکرمنبع بلامانع است.مطالبی که در صفحه نخست مشاهده می‌کنید مطالبی است که روزانه به سایت اضافه می گردد برای دیدن مطالب مورد نظر به فهرست اصلی ،کلید واژه‌های پایین مطلبها و موتور جستجو سایت مراجعه بفرمایید.مراجعه کنندگان عزیز در صورت تمایل می توانند مقالات و نوشته های خود را ارسال تا با کمال افتخار به نام خودشان ثبت گردد. ممکن است نام نویسندگان و منابع  بعضی از مقاله ها سهوا از قلم افتاده باشد که قبلا عذر خواهی می‌نمایم .در ضمن باید ازهمراهی همکار فرهنگی خانم وحیده وحدتی کمال تشکر را داشته باشم.        منتظرنظرات وپیشنهادهای سازنده شما هستم. 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

دکمه بازگشت به بالا