یک خاطره:آیینهی زمان
- صدیقه هوشیار/ کاشان
در سال چهارم متوسطه دبیر ریاضی داشتیم بسیار منظم، جدی و بادقت. صدای سرفههایش که در راهرو میپیچید، از آمدنش باخبر میشدیم. وقتی وارد کلاس میشد با دست محکم به در نیمهباز کلاس میزد. بلند سلام و علیکی میگفت و از زیر عینک ذرهبینیاش کلاس را وراندازی میکرد و با انگشت اشاره یکی از بچهها را نشانه میگرفت و پای تخته میآورد.
آن روز صبح سرد یکی از روزهای زمستان بود. دبیر ریاضی کمی زودتر از روزهای دیگر وارد کلاس شده بود. من که از همه جا بیخبر بودم، ضمن سرفههای پیدرپی با عجله وارد کلاس شدم. همچون دبیر ریاضی با دست محکم به در زدم و سلام و علیکی گفتم. تا وسط کلاس آمدم که ناگهان نگاهم به نگاه دبیر گره خورد و انگشت اشارهام قلب پیرمرد را نشانه گرفت. همچون تکهچوبی خشک بر جایم میخکوب شدم. نفسم در سینه حبس شده بود. فقط صدای ضربان قلبم بود که سکوت وهمانگیز کلاس را میشکست.
دبیر ریاضی از روی صندلی بلند شد. در لابهلای سرفههایش لبخند شیرینی زد و گفت: آفرین دخترم! نقش مرا خیلی خوب اجرا کردی. در آینده معلم خوبی میشوی.
اینک سالها از آن ماجرا میگذرد و من نیز معلم شدهام. صبح یکی از روزها وقتی به آستانهی در کلاس رسیدم، یکی از دخترهای شیطون و بلای کلاس را دیدم که برای بچهها نقش مرا بازی میکرد. مثل من درس میداد. دستهایش را مانند من حرکت میداد. ناگهان صدای سرفههای دبیر ریاضی در گوشم پیچید. صدای ضربان تند قلبم را از سینهی دخترک حس کردم و نگاه ترسان خود را در چشمان او دیدم. بیاختیار صدای دبیر ریاضی بود که از حنجرهی من خارج میشد. با لبخندی گفتم: آفرین دخترم! نقش مرا خیلی خوب اجرا کردی. در آینده معلم خوبی میشوی.
دخترک بلا رو به بچهها کرد و با لحنی خاص گفت: بلند بگویید انشاءالله…
شلیک خندهی بچهها بود که مرا از رؤیاهای شیرین دوران دانشآموزیام خارج کرد.