س.وظیفه خواه
باید موضوع انشا میداد. چیزی به ذهنش نرسید. این روزها آنقدر درگیر بود که یادش رفته بود موضوعی پیدا کند، یاد روزهایی افتاد که خودش پشت نیمکت مینشست… یاد موضوعهای انشایی که خودش نوشته بود… ذهنش خستهتر از آن بود که یک موضوع جدید پیدا کند… پای تخته نوشت: موضوع انشای هفتهی آینده: علم بهتر است یا ثروت؟ و بعد پشت میزش نشست تا بچهها موضوع را یادداشت کنند. یک نفر از ردیف سوم، دستش را بلند کرد، حوصلهی سؤال و جواب نداشت. پسرک پرسید: آقا! به نظر شما، علم بهتر است یا ثروت؟ گفت: خودت باید جواب بدهی. پسرک زیر لب گفت: آخه شما نمره میدهید، بگویید چی بنویسیم بهتره… صدای زنگ بلند شد، نفس راحتی کشید و زودتر از بقیه رفت بیرون تا مجبور نباشد جواب بدهد…
تا خانه فکر کرد… کاش کس دیگری از او پرسیده بود… کاش میشد جواب بدهد… کاش معلمش بود تا برایش دوباره انشا مینوشت… «البته بر بعضی مردم، واضح و مبرهن است که علم بهتر است از ثروت، چرا که علم ترا حفظ میکند و تو نگهبان ثروتی. در فایدهی علم همین بس که معلمی را شغل انبیا خواندهاند و گفتهاند، قیمت مرد، به قدر دانش اوست…». هر چند صاحبخانهی ما این را نداند، قصاب و بقال سر کوچه هم… حتی اگر رئیس دانشگاه آزاد هم این را نداند و دختر من نتواند به دانشگاه برود و دختر یک دلال که سیکل هم ندارد، در کانادا پزشکی بخواند… حتی اگر مدیر مدرسهی پسرم هم نداند و هر روز تماس بگیرد و یادآوری کند که سهمم را از مشارکت مردمی نپرداختهام… البته که علم بهتر است از ثروت، حتی اگر همهی معلمها هم ندانند و کلاسها را تعطیل کنند تا برای اضافه حقوق تجمع کنند… اگر بر همهی دنیا پوشیده و مستور باشد، بر من اظهرمنالشمس است که علم بهتر است از ثروت، حتی اگر هر عید، شرمندهی فرزندانم باشم و به جای خرید و عیدی سال نو، کتابی از کتابخانهی پدرم هدیه دهم… روزی که معلم شدم، همهی اینها را میدانستم… از قبای رفوشدهی پدربزرگم و از علت مرگش که نداشتن پول بیمارستان بود که در گواهی فوتش هم ذکر نشد… از کت و شلوار پوسیدهی پدرم و برق چشمانش وقتی چیزی را یاد میداد… او هم میدانست علم بهتر است از ثروت… روزی که برای استخدام میرفتم، خوشحال بود، زیر لب زمزمه میکرد: «به راه عاشقی قدم مردانه زن اگر مرد رهی، دم از جانانه زن». و بعد گفت: اگر از سر اکراه و ناچاری و یا بیکاری میروی، نرو! لااقل به حرمت و شأن یک معلم … ولی اگر رفتی، تا آخرش یک معلم بمان، نکند در مقابل سختیهای زندگی کم بیاوری و اصول خودت را بشکنی … نکند به حرفهایت عمل نکنی و شرمندهی نگاه شاگردانت بشوی … بعد یک قصه گفت که خودش از حضرت امام شنیده بود… بعد از فتح مکه، پیامبر(ص) غنائم را تقسیم کرد، به سستایمانان مکه و به مصلحت ایمانآورندگان، غنیمت بیشتری داد، چندین گله گوسفند و شتر… بعضی از صحابه اعتراض کردند، پیامبر لبخندی زد و گفت: نصیب آنان گاو و گوسفند شد و سهم شما پیامبر خدا که در میان شماست … آیا به این قسمت راضی نیستید…؟! از اتوبوس پیاده شد، چند قدمی پیاده رفت تا به خانه رسید. صاحبخانه منتظرش بود، حکم تخلیه را به او داد. مرد پوزخندی زد و رفت داخل، کاش میشد پشت حکم تخلیه انشا بنویسد… ****** |