یک خاطره: کلاغ زندگی

آذر طهماسبی در حیاط محلی که من مشغول به کار هستم، چندین درخت کاج قدیمی وجود دارد که بر تنه بیشترشان یادگارهایی کنده شده است. من در همین محل تحصیل کردم و دیپلم گرفتم. حالا با بعضی از دبیران زمان خودم که بازنشسته نشدهاند، افتخار همکاری دارم. سن این درختان زیاد است چیزی بالای ۴۰ سال. مطمئنم این درختها شاهد حوادث بسیار زیادی بوده و هستند. خوشبختانه اتاق مشاور مشرف به این حیاط و آن درختان پرخاطره است. روزی همینطور که از پنجره اتاقم به حیاط خیره شده بودم، چیز غریبی دیدم. دستهای کلاغ با قارقارهای درهم برهم و شدید از درختها پایین آمده و به دنبال غذا به هر جا سر میکشیدند. یکی از این کلاغها توجه مرا به خود جلب کرد چون جور به خصوصی تکان میخورد تا بتواند تعادلش را حفظ کند. در حقیقت تا حدی تلوتلو میخورد. حدس زدم که شاید داستان راه رفتن کلاغ و کبک و آن ماجراها دارد تکرار میشود. اما نه، ماجرا جدی بود. دقیقتر شدم و در کمال تعجب دیدم که این کلاغ یک پا بیشتر ندارد و عدم تعادلش به همین دلیل است. اما جالب اینجاست که همراه و همگام و همسو با بقیه، جستوخیز میکرد، تلاش میکرد، به دنبال غذا میگشت، قار قار میکرد و حتی مراقب بود که دشمنی او را مورد هجوم قرار ندهد.
+ نوشته شده در یکشنبه ۲۱ فروردین۱۳۹۰
|