یک خاطره : گل مریم
گل مریم
زهرا سـید الموسوی-نیشابور
رتبهء سوم-خاطره نهمین دوره مسابقه قلم معلم
(به تصویر صفحه مراجعه شود) روز اول سال تحصیلی،اوایل خدمت آموزشیام به مدرسهای کـه از پیـش تـعیین شده بود،رفتم.تمایل زیادی به گرفتن کلاس چهارم از خود نشان دادم.سرانجام، با بحث و خنده کلاس چهارم را در اختیار مـن گذاشتند.بعد از تعیین کلاس با روحیهای باز وارد کلاس شدم.همه برپا گفتند. من هم با لبـخندی به آنها بفرما گـفتم و هـمه با خوشحالی نشستند. سال تحصیلی را به آنها تبریک گفتم و از بچهها خواستم که خود را با صدای بلند معرفی کنند.همینطور که مینوشتم به چهرههای آنها نگاه میکردم تا خوب نامشان را به خاطر بسپارم، نوبت به مـیز آخر رسید.دانشآموزی با قیافهء کاملا معمولی نفر سوم آن میز بود.نمیدانم چرا بعد از این که خود را معرفی کرد،محو او شدم.احساس عجیبی داشتم.چرا او را از بقیه بیشتر دوست داشتم؟انگار خودش هم فهمیده بود که مورد توجّه من قرار گرفته اسـت،ناگفته نـماند که من هیچ وقت بین بچهها تفاوت قایل نمیشوم.اما این دختر،فکر مرا به خودش مشغول کرده بود.
غم عجیبی در نگاهش موج میزد.از بقیه معلمها که سؤال کردم،گفتند درسهایش زیاد خوب نیست.اما مدتی که از سال گذشت،برخلاف حـرفهای آنـان،مریم دختر واقعا درسخوانی بود و من از این بابت تعجب کردم و یک روز بیاختیار دربارهء این مسأله از او توضیح خواستم.او ابتدا مکثی کرد و با اندکی سکوت گفت:«خانم معلّم فکر میکنم شما میتوانید جای خالی مادرم را بـرایم بـگیرید.»با تعجب از او پرسیدم مگرچه مسألهای برای مادرش پیش آمده است؟ساکت ماند،اشک در چشمهای کوچکش جمع شد و با یک پلک زدن روی گونههایش روان شد. گفتم:«مریم جان ناراحتت کردم،من چنین هدفی نداشتم؛باور کن.»مریم گفت:«نه خانم شما من را ناراحت نکردید.اما مـن همیشه نـاراحتم،همیشه غـصه دارم.غصّه دارم که چرا به ایـن زودی مـادرم را از دسـت دادهام؟من هنوز به نوازشها و حمایتهای او احتیاج داشتم.حالا به این دلیل شما را دوست دارم.وقتی دستم را میگیرید،احساس میکنم که دستان مادرم است.شما را به خدا هـیچ وقـت ایـن محبت را از من نگیرید.»
مریم را در آغوش گرفتم و بیاختیار اشک میریختم.خیلی وقت بـود کـه زنگ کلاسها خورده بود.به او گفتم که دست و صورتش را بشوید و سر کلاس برود.ازآنروز به بعد، مریم همه فکر من شده بود.به هـر تـرتیبی کـه میشد نمیگذاشتم غصّه بخورد.با اجازهء پدرش او را به خانهء خودم میبردم و با مـحبتهایم نیازهای روحی او را برطرف میکردم.حسابی به او وابسته شده بودم و فکر میکردم او هم عضوی از خانوادهء من است.
روزها همینطور گذشت تا این کـه مـریم مـن،مریم مهربان و شیرین زبان کلاس من،در یک تصادف رانندگی جان باخت. نمیدانید وقـتی خـبر تصادف مریم را شنیدم،چه حالی داشتم. با هراس عجیبی به طرف بیمارستان حرکت کردم.وقتی به آنجا رسیدم،پدرش را دیدم کـه روی زمـین نـشسته بود و دو دستی به سر خودش میزد.تا چشمش به من افتاد،بیشتر منقلب شد. جلوتر کـه رفـتم لحـظهای آرام شد.نگاهی به من انداخت و شاخه گلی را که در دستش بود،به من داد و گفت:«مریم این گل را بـرای شـما خـریده بد.او از گلفروشی که بیرون آمد،تصادف کرد…»
سراسیمه به طرف اتاقی که مریم در آن بود دویدم.چه صحنهای بود؛همان چـهرهء مـظلوم و مهربان روی تخت دراز کشیده و آرام به خواب رفته بود،دیگر طاقت نیاوردم.اشکریزان به طرف خانه رفتم،در مـنزل تـمام خـاطرات مریم،مثل نواری از حافظهام گذشت:از آن آشنایی با عشق و این جدایی با درد و نشستن در بهت،فقط شـاخه گـلی برایم مانده بود،گل مریمی که عطر تمام فضای خانه را پر کرده بود.دلم میخواست در آن لحظه کسی مـیبود تـا بـرایش گریه کنم تا از سادگیها و دل مهربان مریم با او حرف بزنم.اما افسوس که جز در و دیوارها کسی همدم غصههایم نبود.
فردای آن روز سـر کـلاسی حاضر شدم که دیگر بویی از مریم نداشت.تمام دانشآموزان غمگین و افسرده بودند و من با چـشمانی جـستجوگر بـه دنبال او میگشتم.جای خالی او را دیدم که با گلدانی پر شده بود.امّا آیا جای خالی این گل زیبا را مـیشد با گـلدانی پر کرد؟
از آنـ پس حاضر شدن در سر کلاس،کلاسی که هر روز صدای مریم در آن به گوش میرسید،به راسـتی سـخت بود.شاید روح مریم همراه ما در سر کلاس هنوز هم درس میآموخت و پاسخگوی سؤالات من بود،
آری این زمزمهها،زمزمههای مریم بود…
رشد معلم » شماره ۱۶۴ (صفحه ۵۶)