خاطره: کلاغ خبرچین

خدیجه دوستیان- کارشناس ابتدایی تبریز دبستان نورصفا
زنگ سوم موقع رسیدگی به تکالیف بچهها بود. قرار بود با صدای «ف» که خوانده بودند در خانه هفت کلمهتازه پیداکرده و بنویسند. من سرگرم بررسی و کنترل تکالیف شاگردانم بودم و نوبت به بررسی تکالیفپریسا رسید. در ابتدای بررسی متوجه شدم او به تنهایی تکالیفش را انجام نداده است. بنابراین از اوپرسیدم چه کسی در نوشتن تکالیف به او کمک کرده است؟ پریسا مثل همه شاگردانم خیلی بامزه و درعین حال دقیق جواب داد: خودم.
بیدرنگ کاغذ و قلمی به دستش دادم و از او خواستم که چند کلمه با نشانه «ف» در کاغذ بنویسد. دیدمبا نوشتههای آوردهشده فرق دارد. گفتم: پریساجان چرا خودت ننوشتی؟ پریسا جواب داد: خانم در خانهدستم میلرزید. دوستانه با او صحبت کردم و از او خواستم بگوید چه کسی در نوشتن تکلیف به او کمککرده است. ولی پریسا زیر بار نمیرفت. بار آخر جدی پرسیدم: پریسا تکلیفت را چه کسی نوشته است؟او نمیخواست جواب بدهد؟ که ناگاه آن ماجرای عجیب و دور از انتظار برای من و شاگردانم روی داد.کلاغی خودش را نزدیک پنجره کلاس رساند و چنان قارقاری کرد که مرا بلافاصله به سالهای طلاییبچگیام برد و داستان کلاغ خبرچین.
شاگردانم همگی داستان خبرچینی آقاکلاغه را از بزرگترها شنیده بودند و به محض شنیدن صدای قارقارآقاکلاغه همه غافلگیر شدیم. چهره پریسا هم با دیدن این ماجرای باورنکردنی رنگ به رنگ شد. احساسکردم دارد به خبررسانی آقاکلاغه میاندیشد. حواسم کاملاً به پریسا بود. رنگش زرد شده بود.
آقاکلاغه نرفته بود. من حواسم به بچگیهای خودم بود و به آقاکلاغه فکر میکردم. هنوز باورم نمیشد کهآقاکلاغه از دل داستانش آمده است. میپنداشتم که خواب و رؤیاست ولی نه، بیدار بودم. پریسا در حالیکه چشمهایش پر از اشک شده بود، با یقین به این داستان که حتماً واقعیت دارد و آن روز تصادفی نزدیکپنجره کلاس ما ننشسته است با کمال سادگی و صداقت رو به کلاغه کرد و گفت: صبر کن، خودممیگویم.