زبانههای آتش به سر و بدنش پاشید و بادی که در بی دستگیره کلاس را بست و او را گیر انداخت.
هیولایی شد که زهرش را تا واپسین لحظات زندگی به جانش میریخت: هرچه سعی کردم، نتوانستم بیرون بیایم و زبانههای آتش نیز در حدی بود که تمام بدنم سوخته بود و به خاطر سوختگی و درد زیاد نتوانستم از پنجره کلاس بیرون بیایم.
پس از سوختگی و آتش گرفتن کلاس بود که مسئولان آموزش و پرورش شهرستان، آقای حسینی، رییس آموزش و پرورش وقت شفت و آقای بهرامی مسوول سابق روابط عمومی اداره کل آموزش و پرورش استان به مدرسه آمدند و مرا به بیمارستان منتقل کردند.
در آن شرایط که دچار سوختگی بسیار شدیدی شده بودم، هیچکس حاضر نبود همراه من در داخل آمبولانس بنشیند، ولی آقای بهرامی این کار را کرد؛ به طوری که تمام اضافههای گوشت سوخته من و خون بدنم به لباسهایش چسبیده بود. (بخشی از گفتههای حسن امیدزاده پس از وقوع حادثه)
حسن امیدزاده اما حالا دیگر درد و رنج ندارد. اگرچه اندام او که در غسالخانه، غسل داده و کفن شد، پوستی چروکیده و گوشتی جمع شده داشت.
پیکر او نیز عاشقانه تشییع شد و همگام با هزاران دوستدار او، در زادگاهش روستای بیجارسر شفت به خاک سپرده شد تا خواندن داستان زندگی او همیشه تلنگرمان بزند که اگر معلم، جاودانه میشود، نه به خاطر شغل معلمی که به سبب عاشقانه معلمی کردن است.
مریم خباز – گروه جامعه