فرصتی برای به یاد آوردن همه معلمانی که شاید چشم انتظار دانشآموزانشان هستند…
صورتش را خوب توی آینه ورنداز کرد. تک و توک موهای جلوی سرش را باد با خود میبرد. چشمهایش به سرخی میزد و دور پلکهایش صفی از چینهای کوچک و توی هم رفته درست شده بودند. نمیدانست کی اینقدر پیر شده بود؟ توی آن سالهای دور زندگیش؟ روی آن صندلیهای رنگ و رو رفته؟ لای انگشتان بیقرار و عجول بچههایی که مشق مینوشتند؟ یا ۵ سال پیش همان ثانیهای که بازنشسته شد؟ هنوز فکرهایش را با خودش تمام نکرده بود که ترمز ناگهانی تاکسی او را به جهان برگرداند و بعد صدای راننده «آقا بالاخره نگفتی کجا پیاده میشی؟ تو این باد گرد و غبار ما رو نیم ساعته داری همین جور میچرخونی آ…»
شادی احمدی عبور… صورتش را خوب توی آینه ورنداز کرد. تک و توک موهای جلوی سرش را باد با خود میبرد. چشمهایش به سرخی میزد و دور پلکهایش صفی از چینهای کوچک و توی هم رفته درست شده بودند. نمیدانست کی اینقدر پیر شده بود؟ توی آن سالهای دور زندگیش؟ روی آن صندلیهای رنگ و رو رفته؟ لای انگشتان بیقرار و عجول بچههایی که مشق مینوشتند؟ یا ۵ سال پیش همان ثانیهای که بازنشسته شد؟ هنوز فکرهایش را با خودش تمام نکرده بود که ترمز ناگهانی تاکسی او را به جهان برگرداند و بعد صدای راننده «آقا بالاخره نگفتی کجا پیاده میشی؟ تو این باد گرد و غبار ما رو نیم ساعته داری همین جور میچرخونی آ…» دستگیره در را کشید بدون هیچ حرفی پیاده شد. روزها بود که هر صبح ساعت ۷:۱۵ کت و شلوار سرمهایش را میپوشید. یکی از هزاران کتابی را که داشت زیر بغل میگذاشت و از خانه بیرون میرفت. ساعتها آرام و شمرده قدم میزد. با آن شانههای پژمرده و تکیه بر عصایی که تق و توقش توی همه صداهای پیاده رو گم میشد. تا ظهر… تا عصر… تا شب… اگر هم خواب نبود، سوار تاکسی میشد و هر جا آنها میرفتند میرفت. روزهای اول اصلاً نمیدانست دارد دنبال چه میگردد. اما کم کم میفهمید. یعنی یک هفتهای میشد که فهمیده بود، توی خیابانهای شهر میخواهد چه چیزی را پیدا کند. توی صورت همه آدمها خیره خیره نگاه میکرد. قاب چشمهای همه را میکاوید و دنبال چهرهای میگشت که او را به جهان دلخوشیهای گذشتهاش ببرد. کسی که به خاطرش بیاورد. آغوشش را باز کند، لبخندی بزند و بگوید: «آه…خدایا شما هستید آقای احمدی ؟؟ چه قدر از دیدنتان خوشحالم. هنوز دوره ابتداییام و روزهایی که معلم من بودید از یادم نرفتهاند» و بعد چند دقیقه کنارش بنشینید. روی چینهای دستهای لرزاناش دستی از سر عشق بکشد و او احساس کند چه قدر سرفههای خشک و بیامانش تسلی پیدا کردهاند، هنوز جایی نامش هست و چه قدر خوشبخت است. اما نمیدانست چرا تقریباً هیچکس به یادش نمیآورد. حس میکرد همه این سالها معلم خوبی بوده است. آن قدر خوب که در یک گوشه کوچک از ذهن کسی مانده باشد. همه آنهایی که گاه به او تنه میزدند، با عجله معذرتی میخواستند و زود عبور میکردند. همه آنهایی که توی زندگیشان غرق شده بودند و هیچ تکهای از زندگیشان به یک معلم ساده فراموش شده وصل نمیشد… توی تمام این راههایی که پیموده بود یک بار پسر جوانی با خانمش از کنار او رد شدند. پسر جوان توی چشمهای منتظر او نیم مکثی کرد، ولی هیچ حرفی نزد. هنوز چند قدمی دور نشده بود که از پشت صدایش را شنید: «آقا…آقا…» تکانههای قلبش آن قدر شدید میزدند که گویی تا مرز قطع شدن پیش میرفتند. احساس میکرد تحمل این همه بار شادی را نخواهد داشت. آرام و در حالی که به عصایش چنگ میزد، تا لرزش دستهایش را پنهان کند برگشت و توی چشمهای پسر خیره شد و لبخندی عمیق زد. جوان جلو آمد و به گرمی دست داد و او را با اشتیاق به خانمش هم معرفی کرد: «سمیرا جان این آقا. آقای مرادی دبیر تاریخ راهنماییام بودند. من چندان درس خوان نبودم ولی یادم هست که چه قدر زیبا از تاریخ برایمان حرف میزدند…» نفسش را با خوشحالی بیرون داد و دستانش را روی شانه پسر گذاشت. چند ثانیه بعد جوان دستش راب ه نشانه خداحافظی جلو آورد، دستانش را فشرد و با لبخند از او دور شد. جوان او را میشناخت: محمد اردلان دانشآموز کلاس دوم ابتدایی دبستان شریعتی نیمکت دوم کنار پنجره با آن عینکهایی که همیشه عدسیهایش کثیف بود؛ توی کیفش یک توپ پلاستیکی سوارخ نگه میداشت و آن مشقهای همیشه ننوشتهاش… ولی هیچ کدام را نگفت. یعنی فرصت نشد برایش بگوید. محمد گفته بود دبیر تاریخ… مهم نبود که او اصلاً تاریخ درس نداده بود. اما لفظ تاریخ به او این حس را میداد که شاید او واقعاً جزیی از تاریخ شده بود. آن جزیی که توی هیچ کتابی ثبت نمیشد. از یادها میرفت و حتی خود سیر زمان هم فراموش میکرد که روزی او هم بوده است… البته خوب کلاهش را که قاضی میکرد، دیگران هم حق داشتند توی این دنیای شلوغ به یادش نیاورند. چون شاید او بود که جدیداً دل نازک شده بود و حرفهای دکترش بود که مرتب میرفت و میآمد. به جایی از مغزش وصل شده بود و هی خودش را به در و دیوار ذهنش میکوبید: «در این مواقع معمولاً بیمار نباید خیلی خودش رو در معرض هوای آلوده قرار بده… ریه هاتون آسیب دیده… سعی کنین استرس هم نداشته باشین. راستی گفتین شغلتون قبل از بازنشستگی چی بوده؟» و او به یاد تخته سبز کلاس میافتاد. گچهایی که مدام ته میکشید و غباری که در حین حرف زدنهای پر اشتیاقش برای بچهها فرو میخورد… امروز هم داشت تمام شد و دوباره آن حس خوشایند و ناخودآگاه همیشگی او را به جلوی قدیمیترین مدرسه ابتدایی شهرش رسانده بود. جایی که به یادش میآورد چه قدر دنیایی را که در آن زیسته، دوست میداشته است. خیلی از چیزهایش تغییر کرده بود: دیوارها، رنگها، صداها… فقط پنجرهها هنوز قرص و محکم سرجایش بودند. پنجرههایی که هر کدامشان مال یک معلم بودند رو به جهان پرشگفتی بیرون با بچههایی پر از شور و شوق و عشق به زندگی… روی جدول خیابان نشست درست روبهروی در مدرسه. عصا و کتابش را به آرامی کنار گذاشت. گویی سالها فرصت داشت و یا آنها را برای همیشه کنار میگذاشت. همیشه تماشای بچههای شهرش برایش لحظهای از ابدیت بود. دلش میخواست زودتر زنگ تفریح میشد و همه آنها را میدید. خیلی نمانده بود و او میتوانست خوب نگاهشان کند. باد سردی میوزید و چشمایش را گویی تیغ میکشید و سرفههای بیامان و خشک دوباره به سراغش آمده بودند. گلویش داشت میسوخت و حرفهای دکتر بود که توی ذهنش میرفت و میآمد: «در این مواقع معمولاً بیمار خیلی نباید خودشو در معرض هوای آلوده قرار بده… ریههاتون آسیب دیده. سعی کنین استرس هم نداشته باشین… راستی گفتین شغلتون قبل از بازنشستگی چی بود…؟» |