یک خاطره خرداد آربابا
خرداد آربابا خاطره
عظیم دزفولیانفر
فاصلهء شهر بانه از سـقز،پنـجاه کـیلومتر یا کمی بیشتر است.قبلا این راه را حدود دو ساعت طی میکردیم؛اما حال که جاده آسـفالت و تونل گردنهء خان نیز احداث شده،فاصله کمتر و طبعا زمان نیز کمتر شـده است.هنگامی که کـوه«آربـابا»خود را نشان داد،دانستم که اینجا بانه است. الحق که باید با وضو وارد این شهر شد. شهر بزرگ شده بود.از دیوارهای سوراخ شده و خیابانهای پر از چالهء انفجار خبری نبود.درختان دوباره قد کـشیده بودند.
خیابان اصلی شهر را پیدا کردم و سراغ ادارهء آموزش و پرورش را گرفتم. وارد که شدم،تصویر نه شهید فرهنگی شهر به دیوار نشسته بود.هفت تن از آنها در بمباران پانزده خرداد سال شصت و سه بـه شـهادت رسیده بودند.
سراغ مدرسه توحید را گرفتم؛ مدرسهای که سالها پیش،مدتی را در آن سپری کرده بودم.پشت ادارهء آموزش و پرورش قرار داشت.
وارد مدرسه شدم.سه نفر جلو ایوان مدرسه،روی پلهها نشسته بودند. خـودم را مـعرفی کردم و اجازه خواستم از کلاسها و سالن و دیدن کنم.آنها نیز با کمال میل رضایت دادند.یکی از آنان، مدیر محترم مدرسه بود که میگفت: «قرار است مدرسه را تعمیر اساسی کنند.»در مـیان حـیاط مدرسه،سنگری از زمان دفاع مقدس مانده بود که روی آن را بهصورت باغچه درآورده بودند، اما به دلیل کمبود آب،گلها خشک شده بودند.
دیوارها و درهای چوبی ترک برداشته و سیاه شده بودند.گـچهای دیـوارها فـرو ریخته بود.نیمکتهایی نامنظم،شـکسته و غـیرقابل اسـتفاده در کلاس پراکنده بود.پنجرهها خود گواه بودند که تابلو کلاس در حسرت گچ میسوخت.
از پنجره کلاس به«آربابا»چشم دوختم.یک آن مـنقلب شـدم و از خـود تهی گشتم.روحم مرا رها کرد و پر کشید و سـالها بـه عقب رفت و تا به پانزده خرداد شصت و سه رسید.آن روز،بوی خون، بوی باروت،بوی اشک،بوی غصههای بـه دیـوار نـشسته و بوی خاطرات غبار گرفته میآمد.کوه«آربابا»در قاب پنجرهء کـلاس نشسته بود و از فراز آن،سایهء میگها دیده شد.میگهای عراقی،بمباران، تیرباران هوایی بر سینهء خیابانهای در آتش سوخته،بـمباران،راهـپیمایی و پانـزده خرداد شصت و سه…پنجرهها شیشه ندارند.کلاسها بیدانشآموز و معلم است.هـمه در خـیابان هستند.
«آربابا»گواه سایهء میگها، راهپیمایی،بمبها،لرزش و شکستن شیشهها،دهها شهید و صدها مجروح است.گوشهایم بـسته مـیشود.در مـغازه میلرزد.یادم نیست شیشهء نوشابه را کجا گذاشتم.در جوی آب فرود میآیم و در مـیان فـاضلاب مـیخوابم.
بوی باروت گلویم را میسوزاند.سر برمیدارم. چشمهایم میبیند، گوشهایم میشنود.به گویش کردی کـسی«یـا رسـول الله»میگوید.خم میشود؛روسری بر سر ندارد تا و چاله میشود و تکهای از جگرش از سینه بـیرون مـیپرد و بر دیوار مینشیند.پارهء جگر به دیوار میچسبد و آرامآرام چون شمعی خونش مـیچکد و بـر دیـوار سنگی سر میخورد.بالای سرش هستم.بمباران تمام نشده است،صورتم سیاه شده اسـت و مـیلرزم.گوشهایم داغ شده است و سوتی ممتد رهایم نمیکند. مغازهها فرو ریختهاند.میگها بـر شـهر سـایه گستردهاند و انفجار از پی انفجار. داد میزنم.یکی دیگر آن طرف به رعشه افتاده است و خونش بر زمـین مـیپاشد. میخکوب شدهام.نمیتوانم تکان بخورم.باز هم زوزهء بمب و روی پیادهرو،نـعشگونه خـوابیدهام.سـر برمیدارم.میخواهم به زن کمک کنم. پارهء جگری که بر دیوار قاب شده است، دندانهایم را روی هـم مـیکشند.پسـرش از راه میرسد:«تو را خدا کمک کن.» میدوم.نمیدانم کجا و کدام سمت انفجار دیـوارها را مـیلرزاند و فرو میریزد.خانهای در ندارد.چهار گوشهء حیاط میدوم چه میخواهم؟ نمیدانم!کسی،نه،کسانی منتظر بر خـاک گـستردهاند.نردبان چوبی به دوش میکشم و از خانه بیرون میزنم.نردبان به جای بـرانکارد،جـنازه جمع میکنم، زخمی بهدوش میکشم.گریه مـیکنم و مـیدوم،مـیدانی وسیع،صدها شهید و مجروح،گسترده بر خـاک،صـدها تن دیگر پراکنده،زخم یکی را میبندم و رهایش میکنم.هلیکوپترها میآیند و زخمی میبرند.هـلیکوپتری مـینشیند و چند پرستار با لباسهای سـفید پیـاده میشوند.مـیگویند کـه از ارومـیه آمدهاند.تا به حال فرشتهء نـجات نـدیده بودم.
کسی مرا صدا میزند.برمیگردم و کسی را نمیبینم.دیوانهوار دور خود میچرخم.کـسی مـرا میخواند.باز میگردم در میان کشتهها و مـجروحان و دیگران،کسی نمییابم کـه مـرا بشناسد. بار سوم است.درسـت سـومینبار است که کسی مرا میخواند.برمیگردم. کسی تا کمر از زمین برخاسته است،بـر زمـین شلال میشود همسنگرم است. هـر دو رانـش بـه زخم ترکش شـکافته شـده است.«تو را خدا مـرا سـوار هلیکوپتر کن،جان مادرت،تو را خدا».
بغضم میترکد.شلوارش سرخ شده است.قول مـیدهم سـوارش کنم. هلیکوپتر یکی پس از دیگری میآیند و مـیپرند.بـه دوشش کـشیدهام.قـدرتش را نـدارم.میکشانمش و باد،مرا بـه عقب میراند.چانهام در هلیکوپتر را لمس میکند.سوارش میکنم،صورتش را میبوسم و عقب میآیم.هلیکوپتر میپرد و بـر سـتیغ آربابا گم میشود.
آربابا،زمستانت را فـراموش نـکردهام.غـول بـرفی؛
شـب که مهتاب پیـکرت را مـینوازد، خیال میشوی.یک پارچه تصوری شیرین میشوی،رؤیا میگردی. میتوانم آن را بغل کنم.نور مهتاب مرا مـیبرد.گـم مـیشوم.آربابا یخزده است.اما جویبارهایش جاری اسـت و بـه رؤیـا مـیماند؛رؤیـایی نـقرهای.سکوتش جادو میکند،افسون میکند.سحر نمیخواند تا سکوت را بشکند.آهای کوه نقرهای!از باد خبری نیست.هیچ چیز نمیجنبد.دانهء برفی هم نمیلغزد.قدم که برداری،رؤیـا ترک برمیدارد.وقتی سکوت برفآلود آربابا چنین نرم و شکننده است،چه سان حدیث هزاران گلوله را خواهد سرود که وقتی فرود میآید،پیکر زمین در خواب رفته را از هم میپاشد و از آن پس،نعرهها و نـجواهای یـاران است:«سوختم.جگرم آتش گرفت.
گلولهها پشت سر هم میآید و قلبها پیدرپی از هم میگشاید و آربابا را از خون سیراب میکند.بهخود میآیم.پنجرههای کلاس برخی شیشه ندارند.دستهایم را بر دیوار کـلاس مـیکشم و میبویم.به راهرو آمدهام و چشمهایم میسوزد.خانمی از مسؤولان مدرسه،با نگاهی آرام و بیصدا از کنارم میگذرد.اشک بر گونههایم میلغزد و روی پلهها میچکد.مدیر و معاونان از روی پلهـها بـرخاسته و سر فرو انداختهاند.میروم و بـه دیـوار مدرسه تکیه میدهم و به کوه آربابا خیره میشوم.
رشد معلم » اردیبهشت ۱۳۸۱ – شماره ۱۶۶ (صفحه ۳۱)