از خودش پرسیدم، به چه شغلی علاقه دارد و او هم پاسخی داد؛ اما زیاد مطمئن نبود. لحظاتی به صحبت در این مورد گذشت. احساس میکردم چیزی در درونش میگذرد که ترس یا عدم اعتماد به نفس، مانع از بروز آن است؛ بنابراین با استفاده از فنون مختلف مشاورهای از قبیل که سؤالاتی میپرسیدم که مجبور به توضیح شود و یا گاهی سکوت میکردم، منتظر عکسالعمل او میماندم. سرانجام اعتمادی که انتظارش را داشتم ایجاد شد و او از درونش گفت و گریست و پس از آن خودش گفت که چه شغلی را باید انتخاب کند و اینگونه آغاز کرد …
زمانی که سوم راهنمایی بودم خواهرم ظاهراً خودسوزی کرد و از دنیا رفت البته مرگ او مشکوک بود و از قرائن و شواهد، چنین برمیآمد که توسط همسرش به آتش کشیده شده است اما اثبات این امر نیازمند پیگیری و تحمل هزینه بود که انجام این کار از عهدهی پدر پیر و فقیرم ساخته نبود و علیرغم اصرار فراوان من و اطرافیان که ایمان داشتیم او قربانی شده، پدرم دنبال قضیه را نگرفت. بارها التماس کردم و به آنها یادآوری کردم که این مرد چقدر خواهرم را اذیت میکرد و بارها او را تهدید کرده بود، کسی حرفم را جدی نگرفت.
آن موقع من دوم راهنمایی بودم. این مسائل به قوت خود باقی بود و من به خاطر بچههای خواهرم چند روز در منزل آنها بودم تا در روز چهارم یا پنجم بود، در حالی که در اتاق نشسته بودم و با بچهها بازی میکردم که شوهر خواهرم وارد اتاق شد و در کمال بیشرمی از من خواستگاری کرد و گفت که مدتهاست به من علاقه دارد و منتظر فرصتی مناسب بود و اکنون موقعیت مناسبی است در حالی که هنوز کفن خواهرم خشک نشده بود با شنیدن این سخنان نزدیک بود از حال بروم، اما به هر سختی بود خونسردی خود را حفظ کردم و از آن منزل لعنتی فرار کردم، الان هم با اینکه ۳ سال از ماجرا گذشته هر وقت به یاد آن لحظه میافتم آتش میگیرم.
بله خانم… من فهمیدم که باید چکاره شوم من وکیل خواهم شد، تا در آینده نگذارم خون هیچ بیگناهی پایمال شود، تا نگذارم پدر پیری از تعقیب قاتل جگرگوشهاش به دلیل فقر و ناتوانی صرفهنظر کند، من حتی اگر نتوانم قاتل بودن شوهرخواهرم را ثابت کنم، حداقل به زنهای مظلوم دیگر کمک میکنم تا قربانی نشوند.
آری خانم من وکیل میشوم و همراه این سخنان سیل اشک از چشمانش سرازیر شد و اشکریزان اتاق مشاوره را ترک کرد.
و اما سالها بعد یعنی در سال ۱۳۸۴ او را دیدم که در حالی که دست در دست همسرش شادان پیادهروی میکرد و به آرزویش که تحصیل در رشتهی وکالت بود رسیده بود، اما او مرا نشناخت و من نیز ترجیح دادم تنها از دور شاهد خوشبختی او باشم. شاید روزی خودش دوباره و این بار موفق پیش من برگردد و این بار از زیباییها سخن بگوید. به امید آن روز.
******
|