مونتنی بخش دوم: یادگیری نهراسیدن
نازنین نیک رو
مونتنی وحشت زیادی از مرگ داشت —تا زمانی که تجربهٔ نزدیک به مرگی که داشت به او فهماند نیازی به نگرانی نیست
مونتنی، وقتی مردی جوان بود، ترس زیادی از مرگ داشت و این موضوع لذت بردن از زندگی را برای او تقریباً غیرممکن ساخته بود.
بخشی از این موضوع ناشی از نوعی تفکر غالب در آن زمان بود که —پیرو تفکر برخی از فلاسفهٔ باستان— بیان میداشت بهترین روش برای داشتن حس آرامش در مورد فانی بودن خود این است که دائماً به آن فکر کنید. بر مبنای این نظریه، اگر هر روز با فکر کردن به مرگ خود زندگی کنید، عنوان یک فکر آنقدر به آن عادت خواهید کرد که وقتی در واقعیت اتقاق میافتد دیگر نمیتواند شما را بترساند.
جای تعجب ندارد که نتایج میتوانستند کاملاً خلاف این موضوع را نشان دهند. فرو رفتن در فکر مرگ میتوانست ترس را بیشتر کند، نه کمتر. مطمئناً این همان نتیجهای بود که مونتنی وقتی این نظریه را انجام داد به آن رسید. این کار به ترس او کمکی نکرد، و در حالی که وارد دههٔ سوم زندگیش میشد، از مرگ چند تن از عزیزانش به شدت دچار رنج شد. بهترین دوستش اتین دو لا بوئسی۱ در اثر طاعون در سال ۱۵۶۳ درگذشت. به دنبال آن، پدرش به دلیل مشکلات سنگ کلیه از دنیا رفت و بعد از آن هم برادر کوچکترش در اثر برخورد توپ تنیس با سرش از خونریزی شدید جان سپرد. به ویژه این حادثهٔ غریب آخر، مونتنی را به وحشت انداخت. او نوشت: «با نمونههایی اینچنین متداول و رایج چگونه ممکن است خودمان را از شرّ اندیشیدن به مرگ و این فکر که مرگ هر لحظه گریبانمان را خواهد گرفت، رها کنیم؟»
خوشبختانه ،بعد از مدتی کوتاه، تجربهای داشت که او را تا نزدیکی به مرگ پیش برد، و این دقیقاً همان چیزی بود که بدان نیاز داشت تا ترسش را رها کند.
این اتفاق زمانی رخ داد که یک روز مونتنی در جنگلهای اطراف خانهاش اسبسواری میکرد. یک سوارکار دیگر سعی کرد به سرعت از کنارش عبور کند اما به او برخورد کرد و مونتنی را از اسبش پرت کرد. او چند متر دورتر نقش بر زمین شد و از هوش رفت. تلوتلوخوران در حالی که توسط همراهانش حمل میشد —که بعدها برایش تعریف کردند که خون بالا میآورد و بیرحمانه به سینهاش چنگ میانداخت، گویی میخواهد خودش را از بدنش جدا کند— به خانه بازگشت.
زمانی که تمامی این اتفاقات در حال رخ دادن بود، تجربهای که خودش داشت کاملاً متفاوت بود. او احساس میکرد روی ابری از حس سرخوشی شناور است. مثل به خواب رفتن بود، اما شیرینتر و راحتتر از آن. این لذت تنها زمانی از بین رفت که او کاملاً به هوش آمد و درد کبودیهای بدنش را احساس کرد.
وقتی وضعیتش بهبود یافت، به این تجربه فکر کرد و به این نتیجه رسید که مرگ به آن ترسناکی که فکر میکرد نیست. یونانیان و رومیان باستان پیشنهاد کردند در میانهٔ راه زندگی باید به مرگ اندیشید، که مسلماً این موضوع خیلی هولناک به نظر میآید، اما در حقیقت وقتی مرگ نزدیک میشود، ما قبل از آن یک نیمهمرده هستیم. طبیعت ترتیب همه چیز را میدهد: از جمله طبیعت انسانی خودمان. در لحظهٔ مرگ هرقدر هم نگران و غمگین به دیگران نگاه کنیم، درون خود آرامشی درونی داریم. در نتیجه اگر ما تمام عمرمان را صرف آمادهشدن برای مواجهٔ با مرگ، به مثابهٔ دشمنی در یک نبرد، کنیم وقت خودمان را هدر دادهایم. آنطور که مونتنی با سکینهای درونی میگوید «خودتان را برای [فکر کردن به مرگ] اذیت نکنید.»
این حرکت به سمت قبول [مرگ] تبدیل به ترفند مورد علاقهٔ مونتنی برای مقابله با دیگر ناراحتیها و نگرانیها نیز شد. اگر لازم باشد میتوان با به دنبال سرگرمی رفتن به منظور منحرفسازی توجه این کار را آسانتر نیز کرد. یکبار مونتنی به زن بیوهٔ همسایه که از شدت سوگ برای همسر از دست دادهاش ناتوان شده بود کمکی انجام داد: مونتنی به پیش وی رفت و به آرامی سر صحبت در مورد دیگر مسائل را باز کرد، تا زمانی که در آخر بخشی از توجه زن را از خودش منحرف کرد، بنابراین طبیعت و زمان میتوانستند کارشان را آغاز کنند. حتّیٰ، بدون اینکه متوجه باشد، این کار را برای خودش نیز انجام داده بود. هنگامی که لا بوئسی درگذشت، مونتنی به زنی که همان زمان ملاقاتش کرد علاقهمند شد: این علاقه جدی نبود، ولی برای اینکه با غم از دست دادن دوستش کنار بیاید کافی بود، و از این رو کار خودش را کرد.
برای مونتنی این کَلَک قدیمی (که آن را از اپیکوروس باستانی به عاریه گرفته بود) چیزی بیش از یک ابزار درمانی بود. این ترفند بنیاد اصلی حکمت فلسفی بود. وی فکر میکرد ما با انتظاری بیش از اندازه از خودمان داشتن و سعی در تسلط هر تجربهای بودن، در واقع آن تسلط را دستکم میگیریم. ما ارتباطمان را با طبیعتمان از دست میدهیم، و از این رو تواناییمان را برای فهم و قضاوت صحیح در موقعیتها از دست میدهیم. این أمر ما را احمق و همچنین نگونبخت میکند. اگر خودمان را [درست] فهم نکنیم، نمیتوانیم هیچ چیز دیگری را نیز درست فهم کنیم.
بسیار بهتر است که به دنبال آنچه در خودمان به صورت طبیعی داریم بگردیم و آن را بپذیریم. و بنابراین، همانطور که وی در صفحات پایانی رسائل جمعبندی کرد، «این کمال مطلق و تقریباً الهی است که بدانیم چگونه از وجود خودمان حقاً لذت ببریم. ما به دنبال شرایط دیگر هستیم زیرا استفاده از [شرایط] خودمان را نمیفهمیم… با این همه سواری بر چوبهای پا را بهرهای نیست، زیرا هنگام سواری بر چوبِ پا نیز باید بر روی پاهای خودمان راه برویم. و هنگامی که بر رفیعترین تخت پادشاهی در جهان هستیم، هنوز بر روی رانهای خودمان نشستهایم.»
…
_____
↩️ کانال مقاله ها 👇