مرضیه مهردوست تهران/ منطقه ۱۱ در یکی از روستاهای محروم بخش فامنین از استان همدان مشغول به کار بودم، تدریس ادبیات یکی از علایق من بود و هر هفته بار سفر میبستم و تا آخر هفته با یک هم اتاقی همپیشه روزگار سپری میکردیم و از بود و نبودها میگفتیم و در آخر هر روز نیز از دیدهها و شنیدههایمان در کلاس سرخوش بودیم. خوب یادم میآید، صبح پنجشنبه اواخر مهرماه بود، از آن نازنین روزهایی که همیشه برای دل پاییزی من بوی بهار میداد مثل هر دفعه کولهبار رنجها را پشت در کلاس گذاشتم و با یک بغل عشق و تجربه وارد کلاس شدم، زنگ انشا، و باز مثل همیشه دیدار صورت معصوم و پر امید و تک و توک خندههای بچهها، هنوز دفتر حضور و غیاب را نگشوده بودم که چیزی نظرم را به خود جلب کرد، روی تابلو تصویر نقشه ایران در کمال زیبایی با تمام مختصات و رنگآمیزی با گچهای سفید و رنگی به چشم میخورد و البته این همهی آن چیزی نبود که دیده مرا مجذوب خود ساخته بود. در قسمتی از نقشه که خلیج فارس جای دارد یک قلب به رنگ قرمز به اندازه و شکل همان چیزی که جوانهای عاشق، البته در آن روزگار روی درختان میکندند و شاید کمی زیباتر نقش بسته بود. بالای قلب هم تصویر مردی با کمان به گونهای مبهم شاید هم نمادی از یک اسطوره که دست چپ را ستون و دست راست را خم کرده و آماده، دیده میشد، پرسیدم، بچهها ساعت قبل جغرافی داشتید؟ نه، ولی ساعت قبلی در کار نبود چون زنگ اول بود. ببخشید حتماً دیروز جغرافی داشتید؟… نه خانم فردا داریم. دوباره به تخته سیاه نگاه کردم هرچه بیشتر مینگریستم فزونتر لذت میبردم. زیر نقاشی اسمی به چشم میخورد: ایران رزاقی، از جا بلند شدم و با دقت نگاه کردم، همان دانشآموز آتشپاره ته کلاس که همیشه به جای کتاب، زیر میز مجله ورق میزد، پرسیدم: ایران، کار توست؟ بچهها گفتند: بله و ایران جواب داد: آره خانم، گفتم: نمیدانستم نقاش هم هستی، گفت: نه نیستم، این نقاشی نیست روی تابلو عشق پاشیدهام چون ایران خانه من است. موضوعی را که هفته پیش به بچهها ارایه کرده بودم فراموشم شده بود، ایران خانه من است، من خانهام را دوست دارم. آن دانشآموز شیرینکار که انگار قرار نبود هیچگاه انشا بنویسد و امروز هم ننوشته بود و جز زنگ ورزش اعتقادی به بقیه زنگها نداشت اما باور داشت که خلیج فارسش دوست داشتنی و شایسته پاسداری است، او موضوع را ننوشت ولی به همه و مخصوصاً معلمش موضوع را گفت! حال که سالها از آن لحظه میگذرد من نمیدانم آن دانشآموز، امروز کجاست و چه میکند ولی آن صدای با احساس و گوشنواز: روی تابلو عشق پاشیدهام، ایران خانه من است و آن نقش شادیآور همچنان در خاطر من میگذرد و برای خاطرهنگاری امروز طبعم را جلا داده است. از آن روز خود را دانشآموزی دیدم در کسوت معلمی، یادت بخیر ایران، نامت پاینده خلیج فارس. |
یک خاطره : نمره عالی برای انشایی که نوشته نشد!
+ نوشته شده در جمعه ۱ مرداد۱۳۸۹