خاطره از دیروز… ماجرای یک قصه واقعی
پرویز رسولزاده
معلم که باشی،تازه میفهمی جهان دو پنجره دارد؛یکی، پنجرهای که شاگردی پشت آن ایستاده و دیگری پنجرهای است که معلمی از آن به کودکیهایش مینگرد.
یک دانشآموز دورهی ابتدایی،مثل تمام بچههای شهر، هویتش کیف کوچکی است که دفتر و پاککن و مدادهایش را هرروز به مدرسه میبرد و تمام داراییش پول توجیبی است که پدر کنار رختخوابش میگذارد.
حیاط مدرسه بزرگترین حیاط دنیاست؛وقتی دانشآموز ابتدایی باشی.خوب یادم هست مراسم صبحگاه را خوب به یاد دارم.وقتی بچهها به صف،مرتب ایستاده بودند،تمام رویای من این بود که روزی منم مثل کسی که قرآن و سرود صبحگاه را میخواند،بالای سکو بایستم و سرود بخوانم …؛حتی به این راضی بودم که در صف،صدای من از همه بلندتر باشد؛اما هیاهوی جوابدادن بچهها به مراسم صبحگاه،آنقدر زیاد بود که صدای خودم را هم نمیشنیدم.
در ماه رمضان،روز قدر،صبح یک روز به یادماندنی،مدیر مدرسه سر صف اعلام کرد؛کسی که سورهی قدر را از حفظ بخواند،جایزه میگیرد.چند نفری رفتند.من هم دستم را بلند کردم و رفتم.نزدیک سکوی صبحگاه که رسیدم،انگار به تمام رویاهای کودکانهام رسیده بودم.چند لحظه بعد صدای من توی بلندگوهای مدرسه میپیچید که داشتم سورهی قدر را با قرائت، شبیه چیزی که بارها وقت اذان از تلویزیون شنیده بودم،میخواندم. وقتی انعکاس صدای خودم را از بلندگوها (به تصویر صفحه مراجعه شود) میشنیدم حس میکردم صدایم توی تمام دنیا پخش شده. قرائت سوره تمام شد.مدیر که تا به آن روز شاید یکبار هم از این فاصله مرا ندیده بود،گفت:«احسنت!صلوات بفرستید»؛سپس به من اشاره کرد و کمی از قرائتم تعریف کرد و سر کلاس رفتیم.زنگ بعد مدیر مدرسه با بستهی کوچکی که در دست داشت،سر صف اعلام کرد که هدیهای برای دانشآموزی که زنگ پیش قرآن قرائت کرده،آورده است.هدیهای که تمام هویت آموزگاری من شد.
هدیه یک قرآن جیبی بود که وقتی آن را باز کردم بوی غریبی تمام ذهنم را فراگرفت.بویی که هنوز هم وقتی این واژهها را مینویسم،توی ذهنم میپیچد.
سالها گذشت.همیشه این قرآن دوستداشتنی همراهم بود. یک روز متوجه شدم که در صفحات اولیهی کتاب،دو صفحه به هم چسبیده است.
وقتی بازشان کردم،از نوشتههای روی صفحات،فهمیدم این قرآن را رزمندهی شهیدی،به معلم دینی مدرسهی دوران ابتداییام هدیه داده بود؛معلمی که خودش هم در سالهای آخر دفاع مقدس شهید شد…
مدیر مدرسه را،به سختی،پیدا کردم؛مرا به یاد داشت؛ یادش بود که معلم دینی بعد از قرائت من،این قرآن را داده و گفته بود:«این کتاب امانتی است که باید به صاحبش برسد….»
فکر میکنم معلم همیشه در حال شهادت است.گاهی به یکباره سرمیکشد جام شهادت را،گاهی ذرهذره ….