فهیمه اورنگی عصر، تبریز بچهها با شور و اشتیاق فراوانی آمادهی گوش دادن شده بودند. در این لحظه، من یک بستهی کادویی را که به شکل زیبایی تزیین شده بود، با یک جلد کلام الله مجید از کیفم بیرون آوردم، روی میز گذاشتم و به بچهها گفتم: «راستی، وقتی که امروز به کلاس شما میآمدم، یکی از همکارانم که به مشهد مقدس رفته بود، این سوغاتی را به من داد و من بهتر دیدم پیش شما باز کنم. دلتان میخواهد با هم باز کنیم؟» بیدرنگ یکی از دانشآموزان را صدا کردم تا آن را باز کند. در آن لحظه، او با خوشحالی گفت: «خانم معلم، بهبه! یک سجادهی زیبا با مهر و تسبیح! چقدر قشنگ است!» گفتم: «بچهها، میدانید ما چه وقتهایی از این استفاده میکنیم؟» گفتند: «بله». گفتم: «دلتان میخواهد ما هم نماز خواندن را یاد بگیریم و از کسی که این همه مهربان است و به ما نعمت زیادی داده است سپاسگزاری کنیم؟ راستی بچهها، بهترین راه سپاسگزاری و تشکر از خداوند چیست؟» بچهها با اشتیاق فراوانی به حرفهایم گوش میدادند. من نماز را به صورت عملی آموزش دادم و آنها نیز با صلوات، فضای کلاس را گرم و جذاب کرده بودند. به بچهها گفتم که میتوانند در خانه به تنهایی و با راهنمایی بزرگترهایشان نماز بخوانند و گزارشی از این کار، به کلاس ارائه دهند و احساسات خود را بیان کنند. روزی که قرار بود سرگروههای کلاس، گزارشهای رسیده را به من بدهند، یکی از سرگروهها گفت: «خانم معلم، نارگل گزارش خود را نیاورده!» نارگل را صدا کردم و گفتم: «دخترم، گزارش خودت را ننوشتهای!» او جوابی نداد و من چون به اخلاق، رفتار و روحیات شاگردانم آگاهی داشتم، با حالت دوستانه گفتم: «نارگل جان، فردا گزارش نمازت را برای من بیاور».
روز بعد وقتی به کلاس آمدم، دیدم بچهها میگویند: «خانم، نارگل باز گزارش نمازش را نیاورده!» من کمی صبر و حوصله به خرج دادم و با حالت جدی از او پرسیدم: «نارگل! باز چرا نیاوردی؟» نارگل هنوز نمیخواست جواب بدهد. ناگاه آن ماجرای عجیب و دور از انتظار رخ داد؛ ماجرایی که تبدیل به بهترین و شیرینترین خاطرهی زندگی معلمیام شد. بله، با کمال تعجب و حیرت درست هم زمان با طرح سوالم از نارگل، آقا کلاغه با آن صدای غریبش به ناگاه از دل افسانهها و داستانها بیرون آمد و خودش را نزدیک پنجرهی چوبی کلاس روستایی رساند و چنان قارقاری کرد که به یک چشم بر هم زدن، مرا به سالهای طلایی کودکیام برد. شاگردانم که همگی داستان آقا کلاغه را از زبان بزرگترهایشان شنیده بودند، به محض شنیدن صدای قارقار آقا کلاغه، غافلگیر شدند. در این میان دیدم که چهرهی نارگل هم با دیدن این ماجرای باورنکردنی، رنگ به رنگ شد. به یقین، داشت به خبررسانی آقا کلاغه میاندیشید. باور کنید که شرح موشکافانهی این حضور شگفتانگیز آقا کلاغه هم با دروغ گفتن نارگل، برای من خیلی مشکل است. حواس من متوجه نارگل بود. قیافهی نارگل رنگپریده به نظر میرسید و رنگش شده بود زرد زرد! نارگل در حالی که چشمهایش پر از اشک شده بود، با یقین به اینکه داستان آقا کلاغه حتماً واقعیت دارد، در حالی که لب پایینش به شدت میلرزید، دستش را بلند کرد و همان لحظه در کمال بامزگی رو به آقا کلاغه کرد و گفت: «صبر کن! خودم میگویم». او چنین ادامه داد: «خانم معلم، ما خیلی فقیریم و پدرم پولی برای خریدن چادر تازه ندارد و من نیز چون چادر خوبی نداشتم، با خودم گفتم مبادا خداوند از سر و وضع من ناراحت بشود. این بود که خجالت کشیدم با چادر کهنه و پارهام به مهمانی خدا بروم، چون شما خودتان گفتید که خداوند زیباست و زیباییها را دوست دارد. ناچار شدم قوطیهای سمپاشی کهنهی آلومینیومی که پدرم در سمپاشی باغهای اهالی روستا استفاده میکند، جمعآوری کنم و آنها را به دورهگردی که چهارشنبهها به روستای ما میآید، بفروشم». نارگل در این لحظه با دستان لرزان و کوچک خود، مقداری پول مچالهشده از جیبش درآورد و به طرف من گرفت و با چشمان گریان گفت: «خانم معلم، شما لطف کنید با این پول از دورهگرد سر کوچه، زیباترین چادر نماز را برایم انتخاب کنید. چون من هم خیلی دلم میخواهد با لباسهای تمیز و زیبا در مهمانی خدا شرکت کنم». با شنیدن این حرفها، اشک در چشمانم حلقه زد. بغض گلویم را فشرد. کلاس دور سرم چرخید. به شدت خود را کنترل کردم و بلافاصله به دفتر مدرسه رفتم و موضوع را با مدیر در میان گذاشتم. فوری به کلاس برگشتم و دست نارگل را گرفتم و به نزد دورهگرد سر کوچه مدرسه رفتیم. به نارگل پیشنهاد کردم که خودش پارچهی چادر نمازش را انتخاب کند. بعد پولش را نیز خودم پرداخت کردم. هر چند که او قبول نمیکرد.به او یادآور شدم که این چادر نماز را به عنوان هدیهای از یک دوست برای شرکت در مهمانی خدا به سر کند و هر بار، موقع استفاده از آن، یادی از من کند و برایم دعا کند که خدا، دعای کودکان را زودتر مستجاب میکند. نارگل از خوشحالی مثل غنچهای بود که شکفته میشد و پرندهای بود که برای پرواز کردن، پر گشوده بود و شادی نیز در چشمهایش موج میزد. وقتی با هم به کلاس برگشتیم. دانشآموزانم با دیدن پارچهی چادری نارگل خیلی خوشحال بودند. نارگل با نگاه محبتآمیز به من گفت: «خانم، اگر اجازه بدهید من فردا گزارش خودم را به کلاس ارائه بدهم» بله، شاید از شانس بد نارگل، آن روز آقا کلاغه تصادفاً و همزمان با سوال من و دروغ گفتن او پیدا شده بود، ولی این اتفاق تلخ و شیرین برای من بسیار خجسته و آموزنده بود. البته نه به خاطر رو شدن دروغ نارگل، که بیشتر به علت برداشت تازهام از زندگی و این که دنیای رویایی بچهها را نباید به هیچ قیمتی غبارآلود ساخت.فردای آن روز، نارگل خجالتزده با بستهای که با روزنامه پیچیده شده بود، به خانهی روستایی ما آمد. بسته را پیش من گذاشت و گفت: «خانم معلم، ببخشید این هدیه را از من قبول کنید». او در مقابل اصرار من چنین ادامه داد: «من آن پولهایی که از فروش ظرفهای کهنهی سمپاشی به دست آورده بودم، برایتان یک مجسمهی گچی خریدم که به یادگاری از من داشته باشید و بدانید که هر جا باشید. در قلبم هستید». الان با گذشت سه سال از آن واقعه، آن مجسمهی گچی را که تصویری از بچهای است که با کولهپشتی بزرگش به مدرسه میرود، در بهترین نقطهی قفسهی کتابخانه جا دادهام و برایم خیلی ارزشمند است و هر وقت به آن مینگرم، چهرهی دوستداشتنی نارگل و خاطرات آن در جلوی چشمانم تداعی میشود. + نوشته شده در جمعه ۸ بهمن۱۳۸۹
|