از خودگذشتگی آقا معلم نه در کتاب سوم ابتداییها، بلکه در قلبها ثبت شده است و هیچگاه فراموش نمیشود.
به گزارش خبرنگار اجتماعی باشگاه خبری فارس «توانا»، سال ۱۳۹۱، سال وداع با آقا معلم فداکار بود؛ آقا معلم رفت و فداکاریاش، جاودانه ماند.از خودگذشتگی آقا معلم نه در کتاب سوم ابتداییها، بلکه در قلبها ثبت شده است و نسل به نسل منتقل خواهد شد؛ آری شاید نام حسن امیدزاده کمتر شنیده شده باشد اما فداکاری وی و نجات جان دانشآموزانش از آتش، هیچگاه فراموش نمیشود.
فداکاران
درس هشتم کتاب سوم ابتدایی با عنوان «فداکاران» درباره ایثارگران کشورمان است که یکی از آنها حسن امیدزاده است.
در این کتاب آمده است: «حسن امیدزاده معلم فداکاری است که در یک واقعه آتشسوزی جان دانشآموزان را نجات داد. وقتی بخاری کلاس آتش گرفت و دانشآموزان در شعلههای آتش گرفتار شدند، این معلم شجاع و فداکار گیلانی، جان خود را به خطر انداخت. تعدادی از دانشآموزان را نجات داد و خود در آتش سوخت و گرچه زنده ماند اما نشان سوختگی که نشانه افتخار اوست، برای همیشه بر بدنش باقی ماند».
۱۶ سال پیش
یکی از روزهای سرد زمستان در سال ۱۳۷۶، بخاری نفتی مدرسه ابتدایی روستای بیجارسر شفت آتش گرفت؛ آن زمان حسن امیدزاده، معلم ۴۳ ساله و باتجربه دانشآموزان ابتدایی بود.
دانشآموزانش را آرام کرد و تلاش کرد که آنها را از شعلههای خشمگین آتش در امان نگه دارد؛ تمام این وقایع طی چند دقیقه گذشت؛ او خوشحال بود که دانشآموزانش سلامت هستند و دیگر به سوختگی خودش (سر، گردن و دستانش) فکر نمیکرد.
خداحافظ آقا معلم
آقا معلم فداکار گیلانی اواخر تیرماه سال گذشته در سن ۵۸ سالگی پس از تحمل رنج و درد ناشی از سوختگی، برای همیشه چشمانش را بست.
روحش شاد.
در همین رابطه نیز توجه شما را به مطلبی از سایت جام جم جلب می نمایم :
گل درآتش
معجزهها به این خاطر معجزه میشوند که دور و دیر رخ میدهند. هجدهم بهمن سال ۱۳۷۶ هم یکی از آن روزها بود که بچههای کلاس پنجم مدرسه روستای بیجارسر از توابع شفت در گیلان دعا کردند معجزه شود و آتشی که شعلههایش در کلاس درسشان غوغا کرده بود، مثل آتش زمان ابراهیم(ع) گلستان شود یا مثل آتش داستان سیاوش سرد شود و آنها و حسین امیدزاده، آقا معلم خندهرویشان، سالم و بیسوختگی از کلاس بیرون بروند. هجدهم بهمن آن سال، توفانی بود و باد شدید باعث شد آتش بخاری، سر برود و گرگ شود و بیفتد پی بچههایی که توی کلاسشان محبوس شده بودند و اشک میریختند و جیغ میزدند.
آقا معلم اما منتظر معجزه نماند، بچه ها را بسرعت از کلاس بیرون برد، اما وقتی نوبت خودش رسید، آتش او را گیر انداخت. در کلاس که از داخل دستگیره نداشت، به روی او قفل شد و حسین سوخت و شعله های درنده و بی رحم، گوش ها، گونه ها، لب ها، بینی و انگشت هایش را بلعیدند و آن وقت، آرام گرفتند و به ساده دلی بچه های دودزده ای که بیرون کلاس زار می زدند و دعا می کردند آقا معلم شان سالم از کلاس بیرون بیاید، خندیدند. آتش که رام شد، مردم که تن سوخته آقا معلم کلاس پنجم را روی برانکارد گذاشتند تا به بیمارستان برسانند، او پیش از آن که از شدت درد بیهوش شود، یک بار دیگر بچه های کلاسش را شمرد و وقتی فهمید همه شان سالمند، لبخند زد و از هوش رفت.
حسین که از بیمارستان برگشت، دیگر نتوانست گچ دستش بگیرد، سخت می شنید، سخت می دید، سخت می خندید، سخت می نوشت، اما دلش خوش بود، چون بالای عکس هیچ کدام از بچه های کلاسش روبان سیاه ننشسته بود و گرچه خودش سر تا پا سوخته بود، اما دست آتش به پوست لطیف فرشته هایش نرسیده بود.
آقا معلم گیلانی، ۱۴ سال درد کشید و قصه اش را چند سال بعد، همه بچه هایی که به کلاس سوم رسیدند توی کتاب های فارسی شان خواندند و قلب های کوچک شان از شدت شوق تندتر تپید و برای دردهایش، اشک ریختند و خیلی از بچه ها هم دلشان خواست مثل او قهرمان شوند گرچه عکس آقا معلم فداکار توی کتاب فارسی شان سالم بود و سوختگی نداشت و آنها بی خبر بودند که حسین، حتی شب ها از شدت درد نمی تواند راحت بخوابد.
بیست و هشتم تیر سال ۱۳۹۱ اما همه دردهای حسین ۵۸ ساله تمام شد. خنده ای کمرنگ روی لب های سوخته اش نشست و بعد چشم های خسته اش آهسته آهسته بسته شد و تن سوخته و زخمی اش روی زمین خاکی آدم ها جا ماند و او رفت تا دنیایی بهتر که در آن خبری از آتش و تاول و سوختگی نبود.
مریم یوشی زاده / گروه جامعه
پنج شنبه ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۲