قنبر یوسفی چمستان نور همیشه به رسم عادت بلافاصله بعد از هر درس جدیدی که میگفت از بچهها میپرسید: کی درسو خوب فهمید و میتونه یه بار دیگه برای همه توضیح بده؟ معمولاً بعد از این پرسش معلم، پاسخ همه بچههای کلاس چیزی جز سکوت نبود و همه با نگاههای خود این تکلیف را به یکدیگر پاسکاری میکردند اما معمولاً با ادامه این وضع معلم مجبور میشد خودش رشته کلام را دوباره در دست بگیرد و با چند پرسش از بچهها و پاسخهای نصفه و نیمه آنها، ماجرا را جمع و جور کند. آن روز هم معلم داشت درس جدیدی میگفت و من اصلاً حواسم سرکلاس نبود فقط با قطع شدن صدای یکریز و بلند معلم و سکوت کلاس فهمیدم معلم درس جدید را گفته و تمام کرده است. برای همین بلافاصله دستم را بلند کردم و در حالی که از جایم بلند میشدم گفتم: آقا اجازه من… هنوز حرفم را تمام نکرده بودم که معلم با لبخندی خوشرنگ به سمتم برگشت و گفت: آفرین پسرم میخوای درس جدید و یه بار دیگه واسه دوستات توضیح بدی؟!… آفرین… خیلی خوبه… اما من از همه جا بی خبر باعث شده بودم که همه با چشمهای از حدقه در آمده به دهان گشادتر از چشم خودشان خیره شوند. مدتی به همین شکل و در میان سکوت و تعجب کلاس و لبخند معلم و سرگردانی من گذشت تا اینکه برای فرار از همه آن نگاههای کشنده سکوت را شکستم و دوباره من و من کنان گفتم: آقا… آقا اجازه…!؟ معلم به کمکم آمد و گفت: بگو پسرم نترس هرچی میدونی بگو. من که اصلاً آن روز حواسم به کلاس و حرفهای معلم نبود با ایما و اشارههای بچهها و جو کلاس تازه متوجه شدم معلم به رسم عادت بعد از پایان درس جدیدی که گفته آن سوال همیشگی را مطرح کرده بود و منتظر عکسالعملی از بچهها بود برای همین این قدر از دست بلند کردن من و داوطلب شدنم گل از گلش شکفته و هی تشویقم میکرد که حرف بزنم. ادامه آن وضعیت اصلاً قابل تحمل نبود برای همین برای اینکه وضع از این که هست بدتر نشود و از نگاههای همه خلاص شوم دل به دریا زدم و گفتم: آ…آ…آقا اِ اِ اِ اِجازه من من میخواستم برم دستشویی… |
خاطره: آقا اجازه؟!
+ نوشته شده در پنجشنبه ۲ اردیبهشت۱۳۸۹