فهیمه ترکمن
این خاطرهای است از سالهای اول خدمت من در منطقهی محروم یکی از روستاهای شهریار.
یکسال من در کلاس سوم تدریس میکردم و نزدیک روز معلم،بچهها شور و حال خاصی داشتند و به بچهها گفته بودم که درس خواندن شما،یک هدیه است و حالا اگر دوست دارید هدیهای به معلم خود بدهید،یک نقاشی زیبا برای معلم خود-به عنوان یادگاری-بکشید.
روز ۱۲ اردیبهشت فرا رسید.با این همه توصیه به بچهها، هرکس چیزی آورده بود;گل،کاردستی،نقاشی،کادو،کارت تبریک و خلاصه روی میز من خیلی شلوغ شده بود و بچهها هیجان خاصی برای دیدن هدایای دوستان خود و اصرار به باز کردن بستهها داشتند.
با کسب اجازه از شاگردان -در صورت تمایل خودشان- هر بسته را باز میکردم و نشان میدادم;اگر دانشآموزی راضی بود،بسته باز میشد و از بچهها به خاطر نقاشی یا کارتهای دستساز تشکر میکردم.ظرف و ظروف کوچک و بزرگ در بین این هدیهها به چشم میخورد. به یک بسته برخوردم که شاگردم با دقت بسیار زیاد، آن را کادوپیچ کرده بود و یک نخ بستهبندی با سلیقه خاصی پیچیده شده بود و اصرار زیادی به باز کردن آن داشت.وقتی آن را باز کردم،یک پارچ چینی گل سرخی بود. بعد بستهها را مرتب کردم;از همهی بچهها و اولیای آنها-که زحمت کشیده بودند-تشکرکردم و بچهها در این جشن شور و حال عجیبی داشتند و آنها را دعوت به سکوت کردم تا کلاس به حالت اولیه خود برگردد;چون بعضی از بچهها به دور میزم جمع شده بودند;ناگهان یکی از بچهها دستش به یکی از بستهها خورد و به زمین افتاد و صدای شکستن آن کلاس را وادار به سکوت کرد.پارچ گل سرخ نقش زمین شده بود.ناگهان صدای گریهی (به تصویر صفحه مراجعه شود) یکی از شاگردانم که پیدرپی میگفت:
پارچ من بود،چرا شکست؟آخه خانوم قسطی بود،قسطش را نداده بودم.چرا شکست،مرا به خود آورد;فاطمه را دیدم و صدایش کردم وگفتم:اشکال ندارد.مهم این است که تو به معلم خود هدیهای دادهای،ولی او گریه میکرد،میگفت: آخه خانوم ما خیلی ناراحتیم جرا شکست؟
مامانم آن را قسطی خریده بود و هنوز قسطش را نداده بود.با توجه به دلشکستگی شاگردم،تمام حلاوت روز معلم از یادم رفت.
فکری به سرم زد تا دل شاگردم شاد شود.به دنبال سرایدار مدرسه رفتم تمام خصوصیات پارچ را به همراه مقداری پول دادم تا آن را تهیه کند و بعد از یک زنگ، سرایدار مدرسه خوشحال و خندان از خریدی که کرده بود یعنی،پارچی با همان مشخصات ولی با گلهای صورتی-آمد.
و من سراسیمه به کلاس رفتم و این خبر خوش را به بچهها دادم.به فاطمه گفتم:چون دوست داشتی پارچ شما را یادگاری داشته باشم،من یک پارچ شبیه آن خریدم.برقی از شادمانی در چشمان فاطمه زد و من هم نفس راحتی از این شادی کشیدم.
و الان سالهای زیادی از این خاطره میگذرد;ولی من هنوز از این پارچ به عنوان یک یادگاری باارزش و خاطرهای که هم تلخ است و هم شیرین، یاد میکنم.
این خاطره به من درس بزرگی آموخت که همیشه،حتی به خاطر کوچکترین چیزی که شاگردانم به من هدیه میدهند،تشکر کنم;چون با عشق خاصی آن را هدیه میکنند و هدفشان واقعا قدردانی از معلم است.من این پارچ را که هدیهی خودم به خودم بود،خیلی دوست دارم.