فریبافرازمند- نشریه نگاه
تازه زنگ خورده بود، بچهها با هیاهوی بسیاربه طرف سالن میرفتند من هم درلابهلای جمعیت پیش میرفتم.
که با شنیدن صدای آقای ناظم متوقف شدم «هاتفی! هاتفی بدو بیا کارت دارم».
جلو رفتم و سلام کردم.
سلام پسرم، صدات کردم که سفارشت کنم حواست باشه بچهها آبروریزی نکنن به خدا این معلم از بهترین معلمهای شهره، با خواهش و التماس آوردیمش اینجا، به بچهها بگو سروصدا نکنن، مسخرهبازی ولودگی رو کنار بگذارن و از وجود این معلم نمونه خوب استفاده کنن.
گفتم چشم آقا و به طرف کلاس دویدم. مهران پای تخته بود و علی و رضا هم مشغول خوردن موز… بقیه کلاس یک طرف، این سه تا هم یک طرف.
داد زدم بچهها آقای ناظم گفت: هر چه شما کردید و معلم جدید… تو رو خدا آبروریزی نکنین…
رضا ازته کلاس داد زد خودمون میدونیم این آقا کلاسش خیلی بالاست اما چه کنیم که ما کلاس پایینیم و باید کلاسش رو بیاریم پایین تا هم سطح خودمون بشه آخه اینجا که مدرسه نمونه نیست اینجا ته شهره و کلاس پایین.
داد زدم: رضا اگه جرأت داری سرکلاس حرف بزن و مسخرهبازی در بیار….
با سرعت دست روی دهنش گذاشت و به مسخره گفت: چشم ملیجک آقای ناظم. دیگه عرضی نبود؟
تا آمدم جوابش را بدهم در کلاس باز شد و آقا معلم وارد شد.
داد زدم: برپا…
صدای تق و توق صندلیها در لابهلای صدای صلوات بچهها گم شد وقتی صدای صلوات و سلام بچهها قطع شد.
به آرامی گفتم برجا…
وقتی همه ساکت و آرام نشستند نگاه تهدیدآمیزی به ته کلاس انداختم و نشستم. نگاهم به تخته کلاس افتادتنم گرفت. باز هم مهران کار خودش را کرده بود. کاریکاتورمسخرهای از آقای معلم روی تخته کشیده بود و زیرش نوشته بود خوش آمدید. بلند شدم تخته را پاک کنم که آقا معلم نگاهش به تخته افتاد. لبخندی بر لبانش نشست اشاره کرد بنشین بعد رو به بچهها کرد و گفت: «بهبه! چه خوش آمد گویی هنرمندانهای! از قرارمعلوم توی کلاستون هنرمند هم که دارید. چه کاریکاتور قشنگی کشیده! واقعاً باید بهش آفرین گفت».
مهران از ته کلاس با لحن مسخرهای گفت: آقا این بیتربیتها رو ببخشید. آقا معلم لبخندی زد و گفت: من واقعاً بهش آفرین گفتم… این هنرمند هر کی هست خیلی ریزبین و دقیقه، قدرت دست خوبی هم داره… اگه از این استعدادش خوب استفاده کنه مسلماً در آینده هنرمند موفقی میشه.
نگاه شماتت باری به مهران انداختم سر به زیر انداخت و ساکت ماند.
آقا معلم که روی سکوی کنار تخته ایستاده بود مشغول صحبت شد. «بچهها من از شما انتظار دارم که به درس خوب گوش کنید و به خوبی هم مطالعه کنید اما مهم اینه که آنچه را که آموختید تو زندگی به کار ببندید و ازش استفاده کنید. اگر کلاس من باعث شد که حتی یک ذره هم توی زندگی پیشرفت کنید اون وقته که کلاس درس من کلاس واقعیه… این حرف را زد و از سکو پایین آمد اما تا پای آقا معلم به زمین رسید پایش روی پوست موز رفت و سر خورد و به زمین افتاد.
عدهای از بچهها زدند زیر خنده. در دلم گفتم حالاست که دادش هوابره. اون وقت میگم که کار کار علی و رضا بوده. نباید فکر کنه همه مون بیتربیت وبیمعرفتیم.
اما آقا معلم بلند شد با دست خاکهای روی کت و شلوارش را پاک کرد و گفت: «اولین درس من به شما اینه… اگر با صورت هم به زمین خوردید بلند شید و به راهتون ادامه بدید».
صدای دست زدن بچهها به هوا برخاست به علی و رضا نگاه کردم سر به زیر انداخته بودند و دست میزدن
|
+ نوشته شده در شنبه ۱۹ تیر۱۳۸۹
|