خاطرات وتجربه های آموزشی

یک خاطره: آبدارچی مدرسه

ورود آقای قاصمی ممنوء!

زینگ گ گ…گرومب گرومب…

نگاهی به سقف لرزان انداختم و آهی از ته قفسهی سینه کشیدم و گفتم: «خدا آخر و عاقبتمان را ختم به خیر کند. فقط یک زنگ تفریح دیگر لازم است تا سقف روی سرمان خراب شود. سروکله زدن با این بچه ها هم جای خودش شیرین است و هم…»

سری تکان دادم و مشغول ریختن چایی شدم. «سلام، بابارحمت.» این صدای امید رحیمی بود که ناگهان در چهارچوب در ظاهر شد. به او توپیدم و گفتم: «سواد نداری؟! باباجان، ورود دانش آموزها به آبدارخانه ممنوع است. اگر آقای ناظم ببیند…؟!» خنده ی شیطنت آمیزی کرد. وقتی می خندید جای خالی دو دندان جلویی اش حسابی خودنمایی میکرد. جواب داد: «من چیزی ندیدم.»

دستم رو شده بود. همه میدانستند ترشرُویی و عصبانیتم به یک دقیقه هم نمیرسد. ابرویی بالا انداختم و گفتم: «برو بچه، بگذار کارم را بکنم. معلم هایتان خسته هستند. بگذار تا چایی برایشان ببرم تا خستگی در کنند. بعد به حساب توی وروجک هم میرسم.» در همین حین، آقای سعیدی وارد آبدارخانه شد، درحالیکه دستانش گچی بود و زیر بغلش کلی برگه. سلامی کردم و خداقوتی گفتم. جواب گرمی داد. دستانش را شُست. چایش را همان جا دستش دادم. چای را گرفت و گفت: «بابارحمت، خدا شما را برایمان حفظ کند.» در حال رفتن بود. گفتم: «راستی آقارضا به شما زنگ زدند؟ نگران نباش، به چند نفر سپردم. توکلت به خدا باشه.» نگاهی کرد و چشمی روی هم فشار داد. نفس بلندی کشید و گفت: «ممنون، واقعاً. توکل به خدا.»

سینی پُر از چای را برداشتم و با هم به طرف دفتر رفتیم. چندبار نزدیک بود با سینی چایی کله پا بشوم؛ ولی، خدا رحم کرد؛ از بس که این بچهها زیر دستوپا وول میخورند. روزی نیست که علی و مرتضی دستبه یقه نشوند و دعوایی راه نیندازنند. بچه های پُرجنبوجوشی هستند.

به سلامت به دفتر رسیدم. چاق سلامتی کردم و چایِ قندپهلویی هم تعارف زدم…

سینی را زیر بغل زدم. بچه ها همچنان در رفت وآمد و بدوبدو بودند.از در و دیوار و سر و کله ی هم بالا می رفتند. جلوی در آبدارخانه، بچه ها جمع شده بودند و کارهایی میکردند و می خندیدند… مثل همیشه، بچه ها دوره ام کرده بودند و از معلم و مشق و بابا و مامانشان می گفتند.

به در آبدارخانه که رسیدم، بچه ها پراکنده شدند. تعجب کردم. هیچوقت سابقه نداشت اینجوری رفتار کنند، مگر زمانی که…! رفتم تا بروم داخل که گویی برق سه فاز من را گرفت. به در آبدارخانه خیره خیره نگاه می کردم؛ آخر روی در، با خطی کج ومعوج همراه با شکلک نوشته شده بود: «ورود همه ی معلّمها به جزء آقای قاصمی ممنوء است.»

+ نوشته شده در  یکشنبه ۱ اسفند۱۳۸۹

Mahmoud Hosseini

من یک معلم هستم. سال ۱۳۸۸ بازنشسته شد‌ه‌ام. با توجه به علاقه فراوان درزمینه فعالیتهای آموزشی و فرهنگی واستفاده از تجربه های دیگران و نیز انتقال تجربه‌های شخصی خودپیرامون اینگونه مسایل درمهر ماه ۱۳۸۸ وبلاگ بانک مقالات آموزشی وفرهنگی را به آدرس www.mh1342.blogfa.com   راه‌اندازی نمودم. خوشبختانه وبلاگ با استقبال خوبی مواجه شد و درهمین راستا به صورت مستقل سایت خود را نیز با آدرس http://www.eduarticle.me فعال نمودم. اکنون سایت با امکانات بیشتر و طراحی زیباتر دردسترس مراجعه کنندگان قرار گرفته است. قابل ذکر است کلیه مطالب و مقالات ارایه شده در این سایت الزاما مورد تایید نمی‌باشدو تمام مسؤولیت آن به عهده نویسندگان آنها است.استفاده ازیادداشتها و مقالات شخصی و اختصاصی سایت با ذکرمنبع بلامانع است.مطالبی که در صفحه نخست مشاهده می‌کنید مطالبی است که روزانه به سایت اضافه می گردد برای دیدن مطالب مورد نظر به فهرست اصلی ،کلید واژه‌های پایین مطلبها و موتور جستجو سایت مراجعه بفرمایید.مراجعه کنندگان عزیز در صورت تمایل می توانند مقالات و نوشته های خود را ارسال تا با کمال افتخار به نام خودشان ثبت گردد. ممکن است نام نویسندگان و منابع  بعضی از مقاله ها سهوا از قلم افتاده باشد که قبلا عذر خواهی می‌نمایم .در ضمن باید ازهمراهی همکار فرهنگی خانم وحیده وحدتی کمال تشکر را داشته باشم.        منتظرنظرات وپیشنهادهای سازنده شما هستم. 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا