یک خاطره: آرامش

اختر قاسمی- مشکینشهر
روزهای اولی که به مدرسه وارد میشود به همه جا نمینگرد. میاندیشد پس اینجا یک مدرسه راهنمایی شبانهروزی است یعنی همان پانسیون. کسانی که در اینجا شب میمانند از روستاهای دور و نزدیک آمدهاند. بعد از ثبتنام از پلهها بالا میرود اتاقها را یکییکی با تختهای تمیز و مرتب میبیند. هر کسی برای خود تختی دارد و کمدی شخصی. به پتوهای گرم و نرم دست میزند. شادمان میشود. خدایا! خیلی خوب است، شب را در اینجا خواهم ماند. چه اتاق خوبی. اتاقمان گرم است، غذا هم میدهند. در این اندیشه است که سرپرست خوابگاه کلید کمدش را در اختیارش میگذارد و تختش را نشان میدهد. سر از پا نمیشناسد، باز به یادگذشتهها میافتد، به یاد خواهرش زهرا و در دل میگوید: ای کاش زهرا خواهرم نیز سال قبل قبول میشد و جای به این خوبی را میدید! ولی افسوس حالا زهرا چه میکند با پدر و مادر پیر و از کار افتادهاش. فکر میکند که چقدر خوب میشد هم خانوادهاش در خوابگاه بودند، هم تخت داشتند و هم پتوی نرم و غذای گرم و همیشه آماده. به روزهایی میاندیشد که در اتاق نمور و تاریکشان گاهی بیغذا سر بر بالش میگذاشتند و باز به یاد قبول شدنش در مدرسه شبانهروزی میافتد. با خود میگوید: خوب شد درسم را خوب خواندم و باید خوبتر بخوانم. میخواهم حتما در دانشگاه قبول شوم، میخواهم تمام حواسم را جمع کنم.
خدای زهرا هم بزرگ است. به یاد خداوند بزرگ و رحمان میافتد. آری، خدا بزرگ است و هیچوقت بندگانش را تنها نمیگذارد. آری با یاد خدا دلها آرام میگیرد. دل من نیز آرامش یافت.
کمد را باز کرده و کتابها را میچیند و بعد بقچهای را که مادر چندین بار گره زده باز میکند. بلوز و شلوار نخیاش را میبیند. با اینکه در اثر شستوشوی زیاد رنگش را باخته ولی خدا را شکر وصله ندارد و روسری تازهاش را که مادر عزیزتر از جانش برایش خریده. آخر دستهای پدر و مادرش از کار زیاد در خانه همسایهها پینهبسته. پدر و مادرش را خیلی دوست دارد. بسته نایلونپیچاش را باز میکند. مقداری نان و پنیر و چند عدد گردو است. کمدش را میبندد. صدای اذان را میشنود و خداوند را هزاران بار شکر کرده و برای خواندن نماز به بقیه میپیوندد.