خاطرات وتجربه های آموزشی

خاطره: چند لقمه آب

صبح یکی از روزهای پاییزی،کنار پنجره‏ی دفتر ایستاده بودم و باران نیز نم‏نم‏ شروع به باریدن کرده بود و بوی نمناکی فضا را پر کرده بود؛هم‏چنان‏که به حیاط نگاه می‏کردم و نظاره‏گر بارش باران پاییزی بودم،دانش‏آموزی نظرم را جلب کرد.او به سمت آب‏خوری رفت و با لیوانی که در دست داشت،آب نوشید.وقتی آب را نوشید بعد از پایان در دلم سلامی بر حسین(ع)و یارانش دادم.گفتم:«این هم به جای این‏ دانش‏آموز تا ثوابش هم به ما برسد».چند لحظه‏ای از این برنامه نگذشته بود که همان‏ دانش‏آموز لیوان به دست،به طرف شیر آب‏خوری آمد و آب خورد و رفت.پیش خودم‏ گفتم:اول صبح این بچه چه چیزی خورده است که عطش دارد.به طرف سالن به راه‏ افتادم.دیدم به کلاس رفته است.

در تابلو اعلانات،کارهای بچه‏های پیش دبستانی را نگاه می‏کردم که باز متوجه‏ شدم همان دانش‏آموز لیوان به دست به طرف حیاط می‏رفت.این بار به طرفش رفتم‏ و پرسیدم:«عزیزم کجا»؟گفت:خانم اجازه می‏روم آب بخورم.پرسیدم کلاس چندم‏ هستی؟کلاس پنجم.اسمت چیه؟مریم.گفتم:مریم جان اول صبح هوا به این خنکی، چه قدر آب می‏خوری؟نگاه معصومانه‏ای به چهره‏ام انداخت.انگار می‏خواست چیزی‏ بگوید،از او پرسیدم:«رنگ صورتت چرا پریده؟مریضی»؟جواب داد:«نه خانم،چون‏ خیلی گرسنه هستم،همش آب می‏خورم تا شاید سیر شوم.آخه سر کلاس دلم همش‏ ضعف می‏رود».وقتی این کلمات از دهان مریم خارج می‏شد،گویی هر کلمه‏اش مانند پتک،بر سرم فرود می‏آمد.اشک چشمانم را گرفته بود و از بغض گلو،توان صحبت‏ کردن نداشتم.

دستش را گرفتم و به سمت بوفه مدرسه به راه افتادم.چند کیک و ساندیس برایش‏ خریدم و به دفتر بردم و کنار خود نشاندم تا کیک را بخورد.بعد از این‏که فهمیدم‏ حالش خوب است،او را به کلاس فرستادم.با رفتن مریم سر درد عصبی گرفته بودم.

مثل این‏که مغزم قفل کرده بود و نمی‏توانستم کارهای خود را انجام دهم.پیش‏ خود فکر کردم خدای من،نکند امثال مریم در مدرسه باشند و من از حال آن‏ها بی‏خبر هستم.در پی چنین فکرهایی بودم که زنگ تفریح به صدا در آمد.به طرف حیاط رفتم، در بین بچه‏ها حرکت می‏کردم و می‏دیدم که چه قدر شاد هستند و می‏خندند و بازی‏ می‏کنند.خوش‏حال می‏شدم؛ولی در درونم غوغایی بود از این‏که نکند این شادی‏ها ظاهری باشد و آن‏ها از اعماق وجودشان نمی‏خندند و شاید مانند مریم مشکلی دارند که نمی‏توانند بازگو کنند.بعد از مدتی خودم را تنها احساس کردم.به طرف دفتر آمدم‏ و با خانم معاون مدرسه درباره‏ی اتفاق صبح،صحبت کردم.ایشان نیز از این موضوع‏ گرفته و نگران شد؛ولی فکری به ذهنم رسید که بهتر است در بین جوایز بچه‏ها،جایزه‏ دیگری نیز بگذاریم؛یعنی به آن‏ها بن بدهیم.این موضوع در شورای معلمان مطرح‏ گردید و همکاران همه موافقت کردند و قرار بر این شد بن خرید،به عنوان جایزه،در اختیار بچه‏ها(افراد بی‏بضاعت)قرار دهیم تا از بوفه‏ی مدرسه خرید کنند.تا حدودی‏ آرامش روحی پیدا کرده بودم؛اما آیا کل مشکل حل شده بود؟!

نویسنده : نجفی، فاطمه

Mahmoud Hosseini

من یک معلم هستم. سال ۱۳۸۸ بازنشسته شد‌ه‌ام. با توجه به علاقه فراوان درزمینه فعالیتهای آموزشی و فرهنگی واستفاده از تجربه های دیگران و نیز انتقال تجربه‌های شخصی خودپیرامون اینگونه مسایل درمهر ماه ۱۳۸۸ وبلاگ بانک مقالات آموزشی وفرهنگی را به آدرس www.mh1342.blogfa.com   راه‌اندازی نمودم. خوشبختانه وبلاگ با استقبال خوبی مواجه شد و درهمین راستا به صورت مستقل سایت خود را نیز با آدرس http://www.eduarticle.me فعال نمودم. اکنون سایت با امکانات بیشتر و طراحی زیباتر دردسترس مراجعه کنندگان قرار گرفته است. قابل ذکر است کلیه مطالب و مقالات ارایه شده در این سایت الزاما مورد تایید نمی‌باشدو تمام مسؤولیت آن به عهده نویسندگان آنها است.استفاده ازیادداشتها و مقالات شخصی و اختصاصی سایت با ذکرمنبع بلامانع است.مطالبی که در صفحه نخست مشاهده می‌کنید مطالبی است که روزانه به سایت اضافه می گردد برای دیدن مطالب مورد نظر به فهرست اصلی ،کلید واژه‌های پایین مطلبها و موتور جستجو سایت مراجعه بفرمایید.مراجعه کنندگان عزیز در صورت تمایل می توانند مقالات و نوشته های خود را ارسال تا با کمال افتخار به نام خودشان ثبت گردد. ممکن است نام نویسندگان و منابع  بعضی از مقاله ها سهوا از قلم افتاده باشد که قبلا عذر خواهی می‌نمایم .در ضمن باید ازهمراهی همکار فرهنگی خانم وحیده وحدتی کمال تشکر را داشته باشم.        منتظرنظرات وپیشنهادهای سازنده شما هستم. 

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

This site uses Akismet to reduce spam. Learn how your comment data is processed.

همچنین ببینید
بستن
دکمه بازگشت به بالا