یک خاطره :کلاس دلپذیر زنگار بـر آیینه خاطره
یک خاطره :کلاس دلپذیر زنگار بـر آیینه خاطره
غلامرضا عمرانی
آن سال آقای کمیلی نیامد.قرار بر نیامدن نبود.اما نیامد. یکی دو هفتهی اول مهر،مهجوری و مشتاقی را در چشم بچهها مـیشد خـواند.چو افـتاد که معلم عربی دیگری خواهد آمد.هر چه بود او را از دست دادیم و تازه فهمیدیم چه از دست دادهایم.نه در انـدامش ریز و درشتی و ویژگی فوق العادهای بود،نه در سخن گفتنش و نه در لباس پوشیدنش؛اما چیزی در خود داشت کـه هـمه را به خود میکشید.برای معروف شدن،برای برجسته شدن،برای مطرح شدن چه بسیار کارها که صورت نمیگرفت؛شاگردی فلک میشد،معلمی از کلاس قهر میکرد،شاگردی به جرم توهین اخراج میشد،جنجالی برپا میشد و…اما ایشان نه جنجالی علم کرد و نه طبق نـقشهکاری انجام داد؛بسیار ساده آمد و بسیار ساده رفت.ساده بود و تا آن حد ساده که گویی هیچ کس نباید چنین باشد.اما او بود.در حرف زدن هم ساده بود.
علاوه بر عربی،اولین گامها را در فلسفه و منطق هم به پای مردی او برداشته بودیم.خوب مـیتوانست غـول فلسفه را،که در ذهن ما ساخته بودند،پیش چشممان به زانو درآورد.سلاحش سادگی بود.در یک غروب سرد پاییزی، که سرما مثل نیش کژدم از هر بن مویی به بدن میخلید و ما در معیّت ایشان راه خانه را مـیپیمودیم،ناگهان پرسـید:«چرا سرد است؟»بدترین پرسشها همیشه آنها بود که از بدیهیات آغاز میشد.در برابر پرسشهای دیگر،پاسخهایی آماده وجود داشت که گویا میتوانستی آنها را از مغازه هم بخری؛ دستهبندی و بستهبندی،پرسشها و پاسخهای استاندارد. امّا پرسشهایی از این دست که چرا آبـ،تر اسـت و دم گربه دراز است و ابرو کمانی شکل است و آب چشم شور،بسیار مشکل بود.شنیده بودیم که به سخندانی و سخنوری و منطق و…بستگی داشت.در پاسخ وی همه درماندیم.سؤال اگر جواب ناداده بر زمین بماند،همه گروه مسؤول است.اما اگر از جمع،یکی بتواند پاسـخ بـدهد تـکلیف از همه ساقط میشود.همه چشم به مـن دوخـته بـودند.گمان میکردم باید فلسفه ببافم.شرح کشافی آغازیدم و به پندار خود اسب فصاحت را به جولان آوردم.آنچنانکه در پایان فقط صدای خودم را میشنیدم اما دیگر نمیدانستم چه مـیگویم.چنته سخنانم کـه تـه کشید،بیآنکه نظری اظهار کند،خود به همان سادگی در پاسخ پرسـش خـود گفت:«چون گرم نیست!» سرما مضاعف شد.برای نخستین بار پس از ده سال تحصیل با دنیای دیگری مواجه شدم؛دنیایی که میتوان در آن ساده بود و کامل.این پاسخ مـوجز مـرا تـکان داد.سالها میگذرد و هنوز نتوانستهام آن را فراموش کنم.سال بعد بود که دیگر نیامد،گفتند کـسی خواهد آمد که عمری است کمیلیها به دو زانو در خدمتش علم میآموزند و گویا یک ماه از سال تحصیلی گذشته بود که آقـای اسـد اللهـی آمد.
از راه که رسید،در پی جایی برای نشستن برآمد و یافت و نشست و پای راست را روی پای چـپ انـداخت.از بندهای کفشها معلوم بود که مدتهاست باز و بسته نشدهاند؛خاکی که بر کفشش نشسته بود،چند ماهه مینمود.در یک آن هـمه معلمها از پیـش چـشم ما رژه رفتند.این استاد کمترین نمره را میگرفت،از نگاه بچّهها رفوزه بود.ریاضیها،که همیشه با مـا رقـابتی غـرورآمیز داشتند،این بار هم بیگفت و شنید برنده بودند.طبق معمول.معلّم عربی آنها،که او هم تازه آمده بود،بیگمان چهل پنـجاه نـمره از آقـای اسد اللهی بیشتر میگرفت.ریشی توپی و گرد و تمیز و به دقت و وسواس خطکشی شده داشت و نعلینی ساغری زرد قـناری و بـرّاق. میگفتند،و ما چه حرصی میخوردیم،اودکلن هم میزند، پدیدهای نو که بسیاری از معلمان ما هنوز در تـلفظ درسـتش شک و بـحث داشتند.این ریاضیها همیشه شانس داشتهاند.
دستش را که برای گرفتن کتاب دراز کرد و آن را از سر بیحالی روی میز ردیف اول گذاشت،دیدیم کـه رنـگ دو انگشت اشاره و میانیاش با بقیه انگشتان متفاوت است؛زرد تیره و بقیه چیزی نزدیک قهوهای سـوخته.حتی حـنای چرک مـرده رنگ و رو رفته هم نتوانسته بود آنها را یکسان کند. وقتی گفت:«کتاب»،بوی تند سیگار اشنو از نفسش بیرون زد.خمیازهای کـشید و کـتابی را به سویش دراز شد، بیحوصله گرفت و با همان دستی که روی میز بود،از سـر بیاعتنایی یـا بـیحوصلگی،تورقّی کرد.کتاب را بست.با پشت دست هلش داد و خمیازهای دیگر و آنگاه زیر چانه را خاراند.سینهای صاف کرد و پرسید:«چه خواندهاید؟چه بلدید؟بگو بـبینم.تو!»انگشتش کـه دراز شـد،هیچ کس نفهمید که را نشان کرده است.همه انگار با نگاه کوچه دادند و خود را کـنار کـشیدند تا رد انگشت بگذرد.همهمه آغاز شده به سرعت فرو نشست.گویا انتظار پاسخ هم نداشت.چون پی نگرفت.دوباره با همان یـک دسـت،کتاب را ورق زد؛ چارچار و پنج پنج.کرا نمیکرد که دست دیگر را به کمک بگیرد.نصف کتاب را که از نـظر گـذراند،آن را کنار گذاشت و گفت:«خودم،خودم یادتان میدهم چه بـخوانید»و بلافاصله،بیفوت وقـت درسـ را شروع کرد:«کتب- یکتب-کاتب-مکتوب-لیکتب…»نتوانستیم پا به پای او برویم.وقتی گفته بودند کـسی خـواهد آمد که عمری است کمیلیها به دو زانو در خدمتش علم میآموزند،ما با این پر و بال شـکسته کـی در آسمان علم و دانش او پرواز میتوانستیم؟ هنوز داشـت یـک ریز،مشت مـشت از ایـن واژهـها همراه با بوی تند سیگار بیرون مـیریخت کـه ناگهان توقف کرد و افزود: «حالا فهمیدید چه باید یاد بگیرید؟حالیتان شد؟»هیچ کس، البته نـفهمید ایـن خیل واژگان راه به کدام قطار مـیبرد.دنباله سخن را برچید و درحالیکه از خستگی ایـن تـلاش نفسش به شماره افتاده بود،هر دو دسـت را در جـیبها فرو برد. اندکی پالید.دستمالی بیرون آورد.دماغش را محکم فین کرد و دوباره دستمال را تا کرد و در جیب دیـگر گـذاشت.اما دستها هنوز در کار پالیدن جیبها بـودند؛بغل،پهلو، جیبی کـه در کـناره لباس بود و انـگار کـه درزش چاک خورده است.عاقبت دستها کـار خـودشان را کردند.پاکت سیگاری بیرون آمد.مدتی آن را ورانداز کرد و بعد با انگشت اشاره ضرباتی به آن وارد آورد.نگاهش کرد.بویید.به لب برد و دوبـاره دسـتها به داخل جیبها سرازیر شدند.لا بـد در جـستوجوی کبریت.این صـحنهها،که نـوزده جـفت چشم آن را با وسواسی عجیب تـعقیب میکردند،سخت سرگرمکننده بود.فکر همه را متوجه خود کرده بود. بیتوجهترین دانشآموز با دقت نگاه میکرد.تا آن دم که کبریت کشیده شـد و اولیـن دود غلیظ سیگار به هوا رفت،همه مبهوت حرکات مـنظم اسـتاد بـودیم.سیخ کـبریت نـیم سوخته را به یـک سـو انداخت و پاها را درازتر کرد و در خلسهای عمیق فرو رفت.وقت کلاس با دو سیگار دیگر به پایان رسید.بعدها دیگر حساب دسـتمان آمـد؛سومین سـیگار استاد که به انتها نزدیک میشد،منتظر زنگ تـفریح بـودیم.هیچ کـس هـنوز ساعت مـچی نداشت.
زرنگترها،آنها کـه خود را در میدان زندگی از همه پیشتر میدیدند،به سرعت شستشان خبردار شد که راه کدام است و چاه کدام.نمره امتحان از هماکنون باید تضمین میشد. جز آن چیز دیگری هم قابل عرض نبود.بهای چندان سـنگینی هم نداشت.اما اولین چراغ را که روشن کند؟از زنگ تفریح همان ساعت این بحث حیاتی درگرفت و سرانجام،سه نفر به آن مهم نامزد شدند.دیگران کمتر در جریان بودند؛مگر آنان که خودیتر بودند یا خود به مدد شـامه بـویی برده بودند. جلسه بعد که در خدمت آقای اسد اللهی بودیم،طفلک هنوز فرصت نکرده بود پا را روی پای دیگر بیندازد که ناگهان سه نفر از ردیف جلو برخاستند و درحالیکه دستها را در جیب بغل فرو کرده بودند،یک قدم به سـمت اسـتاد پیش رفتند. دستها هماهنگ از جیبها بیرون آمد؛در هرکدام یک پاکت سیگار زر!ابهتی داشت؛بیست ریال قیمت داشت و در برابر اشنو چهار ریالی استاد تحفهای به شمار بـود.هر یـک میکوشید پاکت سیگار را جلوتر ببرد و بـا دسـت،دیگری را پس بزند.ناشیانه،یک سوم بخش بالایی پاکت را باز کرده بودند و به زحمت میکوشیدند یک نخ سیگار از آن بیرون بکشند.اما نمیتوانستند و استاد که مانده بود لطف کدام یکی را بپذیرد تـا دیـگری آزرده خاطر نشود،بر نزدیکترین دسـت دراز شـده به سه انگشت،دو ضربهای کوتاه نواخت.پاکت را از او گرفت.با انگشت سبابه دو ضربه بر در پاکت نواخت. یک نخ سیگار از آن بیرون آمد.آن را به دو انگشت گرفت و پاکت را پس داد.
این صحنه ازآنروز بیوقفه تکرار شد و فاصله میان سیگارها کمتر.چارهای نـبود؛باید هـر سه نفر راضی میشدند.فقط همین مانده بود که این خوش خدمتی را به کمال برسانند.روشن کردن سیگار برای استاد،که دستهایش اندکی میلرزید و به تلقین و تکرار،بیشتر هم لرزید،دشوار بود.میگفتند:«اگر خدای ناکرده آتش کبریت لباسشان را بسوزاند…؟»به سرعت عـقلها روی هـم ریخته شد و عـاقلانهترین راه برگزیده شد.زحمت روشن کردن سیگار نباید به دوش استاد گذاشته شود.
داشتند بخاریها را نصب میکردند که این زحمت از دوش استاد برداشته شـد.نوبت نخست از آن کسی بود که آزموده بود؛پدرش یک باب قصابی دیگر،درست کـنار دسـت مغازه خـودش برایش تدارک دیده بود و او گاهی صبحها هم پیش از آمدن به مدرسه یکی دو ساعت مشتری راه میانداخت.بهترین گوشت برّه خـوراک اسـتاد و معاون قدرتمند دبیرستان بود که هر بامداد،به قول خودش در ازای پول نقد حلال فی البـشمار،به خـانه ایـشان تحویل میشد. گرچه سپستر،دو سال بعد که دیپلمش را در دست گرفته بود،به شهادت خیلیها که آن روز در مدرسه حضور داشـتند، رودرروی معاون گفته بود:«دریغ از یک مثقال گوشت برّه! آنچه این سالها به نام گوشت بـرّه نوش جان فرمودید،جز بـز ماده نـبوده است!»هر چه بود،آقای اسد اللهی مشمول عنایت ایشان شد؛سیگار را روشن و تقدیم استاد میکرد.گاهی اشتباها اتفاقی شیرین در کلاس میافتاد؛از میان سه چهار نفر مشتاقان استاد،که کمکم اعضای اصلی تیم دخانیات کلاس را تشکیل دادند،میان دو نفر رقابتی شـدید برای گیراندن سیگار و تقدیم آن به استاد درمیگرفت و اتفاقا!تا استاد میخواستند معضل پیش آمده را به کدخدامنشی فیصله دهند،کار از کار میگذشت و دو سیگار،هم زمان روشن میشد.چارهای نبود.کاری است گذشته و…سیگار را که نمیشد دور انداخت.میشد؟هر دو را هم که استاد نمیتوانستند یک جا بـه قـول خودشان تدخین بفرمایند. میتوانستند؟خاموش کردن سیگار هم اصلا به مصلحت نبود؛میدانید چرا؟چون با روشن کردن مجدد ایجاد سمی مهلک میکرد.این را یکی از بچهها از عمویش شنیده بود. سلسله روایت هم موثق و متقن بود؛به یک پزشک مـیرسید. پس چـه باید کرد؟معلوم است؛باید کشیده شود.حیف است،اسراف میشود!و چنین شد که از آن پس تعداد صاحبان بستههای سیگار افزایش یافت و…نتیجه معلوم است؛هر چه عرضه بیشتر،رقابت بیشتر.این از اصول اقتصاد و بازار و معامله است و خدا برکت بدهد به دهـان فـراخ بخاری کلاس که فیلترهای دو سه پاکت سیگار در یک ساعت که سهل است،یک شتر را هم که درسته در آن میانداختی، چیزی نمیگذشت که به خاطره تاریخ میپیوست.فکر دود داخل کلاس را هم نکنید.در یک مدرسه دستکم بیست هـزار مـتری،از قـضا همین یک کلاس بود کـه کـنجی دنـج یافته بود.دو پنجره بزرگش هم به خیابان متروکهای گشوده میشد که روزها میگذشت و سکوتش را صدای پای رهگذری بر هم نمیزد.پس دیگرچه باک؟
سیگار در کلاس همهگیر شـد.از یـک شـوخی،ببخشید، از یک اشتباه آغاز شد و به سرگرمی دلپذیر،مفرّح و نـشاطآور و آرامـبخش تبدیل گشت،رفیق دایمی حجره و گرمابه و گلستان.دیگر در خانه هم نمیشد بیمدد سیگار درس خواند.از نوزده شاگرد کلاس،پانزده نفر،به اندازه یک تیم و تـعدادی ذخـیره داخـل بازی و بقیه تماشاگر! که را یارای آنکه کسی را لو بدهد؟نه،خیال همه راحت بود.بین ما بـیگانهای نیست.آن چند نفری هم که خارج از جرگه بودند،نه ازآنرو که نمیخواستند؛نمیتوانستند. بیست ریال پول کمی نبود.اگر بچههای خوبی بودند،که غالبا بـودند،به پاداش خـوبی،گه گـاهی به نیمه و سه یک سیگاری مهمان میشدند.دوستان روز مبادا در زمانه، عسرت یکدیگر را تنها نمیگذارند.
بدیهی اسـت کـه در جمعی چنین صمیمانه،فاصلهها از میان میرود.بیتکلف بیتکلف باهم رفتار میکردیم. اولین نشانه دوستی،برداشتن قید و بندهای ادب ساختگی و فرمایشی اسـت.به حـکم بـین الاحباب تسقط الآداب،همه حجابهیا مزاحم دریده شد.استاد از آن ما شد و ما از آن او؛دربست!زحمت درس را از دوش اسـتاد بـرداشتیم.مقرر گردید هـمه،خودشان درس را خوب بخوانند و یک جلسه مانده به امتحان،استاد مرحمت فرموده ما را راهنمایی کنند. وقت عزیزتر از آن بود کـه بـه چـنین امر پیش پا افتادهای،که از خود ما هم ساخته بود،بگذرد.حالا ما کجا و امتحانات کجا؟چو فردا شود فـکر فـردا کنیم.امروز را دریابیم.حالی خوش باشیم و عمر بر باد نکنیم و چنین شد که بهترین«اسرار مگو»ها را در این سـاعتهای عـزیز آمـوختیم.شوخی و خوش طبعی استاد بیپایان و بیپایاب بود.آن شرم مزاحم هم فرو ریخت و اجتماعیتر شدیم.هیچ کس نـتوانسته اسـت و تا آن روز هم نتوانسته بود ساعت تلخ عربی را چنان شیرین کند.سهل است.یکی دو نفر حتی پیـشنهاد کـردند طـوماری به دفتر بنویسیم و خواهش کنیم تدریس دو سه درس دیگرمان را هم به استاد محول کنند.قول دادیم که نـتیجه بـسیار درخشان خواهد بود.دو ثلث اول و دوم نظری است و نظر استاد هم صائب.اما از آنجا که مبادا بـاری بـر وجـدان ایشان سنگینی کند و از آنجا که به امتحانات ثلث اول دو سه هفته بیشتر نمانده است و فرصتی برای تدریس و تـدقیق در تـصحیح اوراق هـم نیست،فعلا نمره سه ماهه نخست،شورایی تعیین میشود. ثلث سوم را که میداند حساب؟
اعضای شورا به سـرعت و دقـت برگزیده شدند.همانها که چراغ اول را روشن کرده بودند.شورا هم اعتبار علمی داشت،هم اعتبار اقتصادی و هم اعتبار سنی و پدر خواندگی. به هـمین دلیـل نه کسی نمرهای کم گرفت و نه کسی آنچنان زیاد که خدای نکرده اسـتاد مـورد پرسوجوی فضولان قرار گیرد.آخر هستند از این دست آدمـهایی کـه مـمکن است چشم (به تصویر صفحه مراجعه شود) دیدن ایـن کـلاس صمیمانه و استاد صمیمیترش را نداشته باشند و شری به پا کنند.چرا سری را که درد نمیکند دستمال ببندیم؟همه با هم دوستیم و نـمره تنها یـک ملاک اعتباری است.نه تا به حال بـه کسی از زیـادی نمره شاباش گفتهاند و نـه بـه جرم کـمی نمره بر چهرهای اخمی نشسته.
پس دوستی و صفای حاضر را قدر بدانیم.
همیشه تفاوت نـمره مـن و شاگرد دوم،دستکم در دو درس عربی و انگلیسی،بین هشت تا ده نمره بود.اما این بار به همت و صـلاح دیـد دوستان نخبه شورایی با دیگران تـقریبا در یک طراز قرار گـرفت؛البته فـقط برای رعایت عدالت و مساوات و بـرداشتن فـاصله طبقاتی!که بدیهی است اساسا تبعیضی تا این پایه فاحش در شأن چنین معلّم و چنین کـلاسی نبود.اساسا از ابـتدا هم قرار نبود نمره مـحور انـدیشهها گـردد. پس بهتر است هـرچه زودتـر به دست فراموشی سـپرده شـود. کارهای مهمتری در پیش است.
آن سال به کارهای مهمتر گذشت؛تدخین،که روح را همراه دودهای حلقه حلقه سیگار تا نـزدیکیهای مـرز رؤیاهای اثیری میبرد.تلطیف روح با لطایف دلپذیر اسـتاد و تـک و توک شـاگردان وفـاداری کـه پا جای پای شریفش مینهادند. تفریح خـاطر خسته با بازیهای دلانگیز کلاسی که محور آن معمولا آزار دیگران بود؛شاگردانی که هنوز خود را با ایـن انقلاب آمـوزشی تطبیق نداده بودند،شاگردانی که بیجهت در درسـهای دیـگر نـمرههای کـلان مـیگرفتند و باعث ایجاد فاصله طـبقاتی و تـخریب روحیّه لطیف دیگران میشدند، شاگردانی که وصله ناسازوار کلاس به شمار میرفتند. شاگردانی که…بگذریم.همچنانکه سالها ازآنروزها گذشته است؛اما هـمیشه بـه ایـن میاندیشم که اگر معلم عزیز من آن یک دو خـار خـسک را در وجـود خـویش مـجال جـولان نمیداد،چه میشد!
رشد معلم » شماره ۱۶۴ (صفحه ۴۵)