چگونه زندگی کردن و مونتنی فیلسوف
نازنین نیکرو 
انسان بودن به چه معنا است؟ چرا من اینگونه رفتار میکنم؟ مونتنی فیلسوفی بود که از پرداختن به این سوالهای اساسی شانه خالی نکرد
میشِل اِیکِم دو مونتِنی۱ ، فیلسوفی قرن شانزدهمی که هیچ نظریهای ارائه نداد، اصلاً به استدلال کردن اعتماد نداشت و اصلاً مایل نبود مخاطبانش را دربارهٔ چیزی قانع کند. در کتاب قطور خود با عنوان مقالات، او نظرات پیشین خود را نقض کرد، أمور جزئی را به أمور کلّی ترجیح داد، عدم یقین را پذیرفت، و پیرو مسیری بود که افکارش به وی نشان میدادند. آیا او اصلاً یک فیلسوف بود؟
به نظر خودش بود، ولی از نوع «تصادفی و بدون برنامهٔ قبلی.» به گفتهٔ خودش در مورد بسیاری از مباحث نوشت به طوری که مقالاتش با حکمت حکمای باستان برابری میکرد. دیگران او را نه تنها یک فیلسوف میدانند، بلکه به دلیل وقوف کاملی که نسبت به پیچیدگی و دوگانگی شخصیت خود داشت -همیشه خودش را دوپاره احساس میکرد- وی را متفکر حقیقتاً مدرن جهان میدانند. به نظر من، وی اولین و بزرگترین فیلسوف حیاتی است که تا به حال زندگی کرده است و شاید کسی باشد که میتواند بیشترین کمک را به قرن بیستیکمی که دچار مشکلات فراوان است بکند.
مونتنی علاقمند بود تا خودش را به عنوان فردی معمولی معرفی کند که تنها وجه تمایز او از بقیه، عادتش به نوشتن بود. این موضوع اساساً درست است. زندگی او بسیار معمولی بود: در سال ۱۵۳۳، همان سالی که الیزابت اول انگلستان متولد شد، به دنیا آمد و تا هنگام مرگ به علّت سنگ کلیه در سال ۱۵۹۲ در املاک خانوادگیاش در میانِ باغهای انگور جنوبِ غرب فرانسه زندگی کرد. سیزده سال دادستان شهر بوردو۲ بود. چهارسال بعدی هم شهردار آن بود. در دههٔ چهل زندگیاش، یک سال و نیم شگفتانگیز را با سفر به آلمان، سوئیس و ایتالیا گذراند و تا جایی که میتوانست دربارهٔ اینکه دیگران چگونه زندگی میکنند کنجکاوی کرد. او همچنین عهدهدارِ چندین سفارت برای پادشاه و شاهزادگان محلّی، خصوصاً برای هنری چهارم آینده، شد. او ازدواج کرد و صاحب شش فرزند شد که پنج تا از آنها در زمان نوزادی از دنیا رفتند.
اگرچه در این مدت، کاری که او شیفتهٔ انجام دادنش بود نه ربطی به شغلش داشت و نه خانوادهاش. او احتمالاً به پیادهروی یا اسبدوانی در جنگلهای اطراف میپرداخت، به اندیشیدن در باب افکار کنجکاوانهاش دربارهٔ خودش و جهان میپرداخت؛ در خانه، به خواندن مشغول میشد، مینوشت و با مردم حرف میزد. وی برجِ مدوّری که در گوشهای از ملکش بود را به کتابخانهاش تبدیل کرد. ( شما هنوز هم میتوانید از آن بازدید کنید.) در آنجا بود که او نوشتن صد و چند قطعهٔ پراکنده را آغاز کرد که آنها را مقالات۳ نامید -واژهای که او با توجه به واژهٔ فرانسوی essayer به معنای «آزمودن» جعل کرد. این نوشتهها دقیقاً چنین چیزی بودند: آزمایشهایی بر روی خودش.
او کنجکاو بود بداند انسان بودن به چه معناست؟ چرا مردم بدانشکل رفتار میکنند؟ چرا من بدینشکل رفتار میکنم؟ او همسایههای خود، همکارانش و حتی سگ و گربهاش را زیر نظر گرفت و به رفتار خودش هم عمیقاً توجه کرد. او تلاش کرد اینکه حس خشم، یا سرخوشی، یا غرور، یا تندخویی، یا شرمساری و یا شهوت به چه شکل است را ثبت کند. یا به هوش آمدن و از هوش رفتن در حالتی رویاگونه. یا حس کسالت از مسئولیتها. یا دوستداشتن کسی. یا داشتن آن حسی که هنگام اسبدوانی، ناگهان ایدهای بدیع به ذهنت خطور میکند، ولی قبل از اینکه فرصت نوشتن آن را داشته باشی از یادت میرود -و بعد از آن احساس میکنی که هرچه بیشتر سعی میکنی آن را به یاد بیاوری، بیشتر از یادت میرود، و درست زمانی که از فکر کردن به آن دست برداری و راجع به موضوع دیگری فکر کنی، آن را به یاد میآوری. در یک کلام او یک روانشناس برجسته و البته یک فیلسوف اخلاقی به معنای واقعی کلمه بود. او به ما نگفت که چه کاری را باید انجام دهیم بلکه آنچه را که عملاً انجام میدهیم بررسی کرد.
او برای اولین بار نتایج تحقیقات خود را در سال ۱۵۸۰ منتشر کرد و شاهد این بود که مقالات او خیلی سریع تبدیل به یکی از پرفروشترین کتابهای دورهٔ رُنسانس شد. ویراستهای بعدی فروش بهتری هم داشتند و حجیمتر نیز شدند زیرا او مدام در حال تکمیل فصول قدیمی و حتّیٰ اضافه کردن فصولی جدید به کتاب بود. (به نظر میرسد او هرگز دست از نوشتن برنداشته است: شاید بتوان گفت وی اولین وبلاگنویس جهان بود.) درخواست برای تجدید چاپ اثرش طی قرون متمادی ادامه داشته است زیرا تحقیقات او به هیچوجه تصادفی نبودند؛ بلکه تمامی آنها حول یک سوال اساسی که دغدغهٔ همهٔ ما است میگردند: یک فرد چگونه زندگی میکند؟ به این معنا که یک شخص چگونه دست به انتخابهایی هوشمندانه و شرافتمندانه میزند، خودش را میشناسد، به عنوان یک انسان رفتار میکند، با دیگران به خوبی رفتار میکند و آرامش خاطر بدست میآورد؟
ما باید از خود بپرسیم در زمینههایی چون مواجهه با ترسها (به خصوص ترس از مرگ) ، باور و تردید، ارتباط برقرار کردن با دیگران، اجتناب از خشونت و تعصب، و داشتن توجه کافی نسبت به تجربیاتمان در لحظهای که اتفاق میافتند، چه چیزهایی را میتوانیم از او بیاموزیم. در نوشتهٔ بعدی تا آستانهٔ در خروجی زندگی خواهیم رفت -و از دم در به زندگی باز خواهیم گشت.
_____
↩️ کانال مقاله ها 👇


